|

بدرود خسرو با یاران)1(

خسرو روى به زال کرده، گفت: «تندى مکن و سخن به اندازه بگو؛ نخست آنکه گفتى از توران نژاد دارم، من فرزند سیاوش و از پشت کیانیان و نواده کاووس هستم و از مادر نیز از سوى افراسیابم که از خشم او جهان خورد و خواب رها مى‌کرد.

خسرو روى به زال کرده، گفت: «تندى مکن و سخن به اندازه بگو؛ نخست آنکه گفتى از توران نژاد دارم، من فرزند سیاوش و از پشت کیانیان و نواده کاووس هستم و از مادر نیز از سوى افراسیابم که از خشم او جهان خورد و خواب رها مى‌کرد. من، نبیره فریدون و پور پشنگ هستم و از یک‌چنین گوهری مرا ننگ نیست. سه دیگر اینکه گفتى کاووس در اندیشه پرواز در آسمان بود، بدان که فزونى‌خواهى شهریاران ستایش‌برانگیز است نه نکوهش‌آفرین».

نخست آنکه گفتى ز توران نژاد/ خردمند و بیداد هرگز نزاد

جهاندار پور سیاوش منم/ ز تخم کیان راد و با هش منم

به مادر هم از تخم افراسیاب/ که با خشم او گم شدى خورد و خواب

دگر آنکه کاووس صندوق ساخت/ سر از پادشاهى همى برفراخت

چنان دان که اندر فزونى منش/ نسازند بر پادشا سرزنش

خسرو نرم و برنده سخن خود را پى گرفت: «من کین پدر خواستم و با پیروزى همان کردم که آرزویم بود، کسى را بکشتم که نسبت به او کینه داشتم و از جور او بیداد بر زمین بود. اکنون کاووس و جمشید در برابر من پایگاهى ندارند و به خردى رسیده‌ام که بیم آن دارم چون روز شمار فرارسد، براى آنچه باید مى‌کرده‌ام و نکرده‌ام به سوى دوزخ کشیده شوم و دیگر اینکه گفتى با برادر مادر خود، شیده جنگیدم، با این نبرد مى‌توانستم تن خویش و در پى آن ایران را دچار آسیب کنم، روشن بگویم در میان سپاهیان خود کسى را ندیدم که همتاى شیده باشد. در این پنج هفته که با یزدان راز و نیاز داشتم تا مرا از غم این خاک تیره برهاند، از لشکر و تاج و تخت سیر شدم و اکنون سبکبار و سبکبال گشته‌ام و تو اى دستان بیداردل، به نادرست مى‌پندارى که براى من دیو دام نهاده و روانم بى‌مایه و دلم تباه گشته که هرگز این چنین نبوده و نیست».

زال چون این پاسخ بشنید در اندیشه فرو‌شد و خیره بماند و از اینکه با تندى با شهریار ایران سخن گفته بود، پشیمان گشته، به پا خاست و گفت‌: «اى شهریار بزرگوار، تیزى و نابخردى از من بود و تو پاک و فرزانه و ایزدى هستى و شایسته است که یک‌یک ما را براى این گفتار ناهموار ببخشایى. آخر دیرینه‌سالى زیسته‌ام و شاهان بسیارى را همراهی کرده‌ام و هرگز چنین رفتارى را از ایشان ندیده‌ام و ما هیچ‌گاه در اندیشه جدایى از شهریارمان و آزردن خسروى 

نیک‌خوى‌مان نبوده‌ایم».

خسرو چون سخنان پوزش‌خواهانه زال را بشنید، آرام گشته، دست زال را بگرفت و کنار خود بنشاند و گفت وقت آن است همگان کمر بربندند و سراپرده‌ها را در دشت برپا دارند.

آنان فرمان بردند و سراسر دشت را سراپرده‌هاى مهان و بزرگان ایران زمین فرا گرفت. سراپرده زال نزدیک شاه و درفش سیاه بر فراز آن در جنبش بود و در آن میان درفش کاویان درخششى دیگر داشت. شهریار ایران با گرزه گاوپیکرى در دست بر تخت زرینی بنشست. آن‌گاه همه بزرگان ایران‌زمین در برابر شاهنشاه با کنج‌کاوى ایستاده، چشم به دهان او دوختند که چه اندیشه‌اى در سر دارد و چه سخن ناگفته‌ای بر لب.

به هامون کشیدند ایرانیان/ به فرمان ببستند یکسر میان

سپید و سیاه و بنفش و کبود/ زمین کوه تا کوه پر خیمه بود

سراپرده زال نزدیک شاه/ برافراخته زو درفش سیاه

شهنشاه بر تخت زرین نشست/ یکی گرزه گاو پیکر به دست

نهاده همه چهره بر چشم شاه/ بدان تا چه گوید به کار سپاه

چون اندیشه پیوستن به یزدان پاک در خسرو پاى گرفت و در خواب، سروشى بر وى نمایان گردید و او را آگاهى داد که گاه رفتن فرا رسیده، همه سران و مهان ایران زمین را در دشتى گسترده براى بدرود فراخواند و لهراسب را که از خاندان زرسپ بود به جانشینى خویش گمارد و با یاران نزدیک خود یک به یک بدرود گفت.

به بدرود کردن رخ هر کسى ببوسید با آب مژگان بسى

یلان را همه پاک در بر گرفت/ به زارى خروشیدن اندر گرفت

و به یاران گفت کاش مى‌توانستم همه شما را با خود به نزد یزدان پاک ببرم و با این سخن شهریار، خروشى از سپاه ایران برآمد که خورشید راه خویش را از گذر همیشگى‌اش گم کرد. از پس پرده، زنان و کودکان نالان و گریان بیرون آمدند و از هر برزنى ناله و زارى و آه برخاست و خسرو آنان را گفت: «شما نیز همین راه را در پیش‌روى دارید، روان را پاک نگه دارید تا با نیکنامى این جهان را بدرود گویید. من به این سپنجى‌سراى دل نبسته بودم، از این روی سروشى برای کوچ به رهنمایى من آمد».

سپس به ایوان خویش بازگشت.