گشتاسب در سرزمین قیصران
پس از آنکه به خواهش زریر، گشتاسب به نزد پدر بازگشت، لهراسب دلتنگ از دورى فرزند و برخاسته از مهر پدرى به پیشواز او رفت. گشتاسب با دیدن پدر شوریدهدل و شرمگینچهر از اسب فرود آمده، پیاده به سوى پدر دوید و لهراسب نیز از اسب فرود آمده، فرزند را در آغوش کشید و همگان شادمان و سرخوش به درگاه لهراسب بازگشتند.
پس از آنکه به خواهش زریر، گشتاسب به نزد پدر بازگشت، لهراسب دلتنگ از دورى فرزند و برخاسته از مهر پدرى به پیشواز او رفت. گشتاسب با دیدن پدر شوریدهدل و شرمگینچهر از اسب فرود آمده، پیاده به سوى پدر دوید و لهراسب نیز از اسب فرود آمده، فرزند را در آغوش کشید و همگان شادمان و سرخوش به درگاه لهراسب بازگشتند. لهراسب از اندوه دورى فرزند سخنها در دل داشت که هرگز بر لب نیاورد و گشتاسب از بىمهرى پدر و دلبستگىاش به خاندان کاووس و بهویژه کیخسرو گلایهها در سر داشت که در سینه خود بینباشت و تنها براى پدر آرزو کرد که تاج او تاجى بر سر ما بماند و دست دیوان و ددان از او هماره کوتاه باشد. لهراسب، فرزند بلندپرواز خود را گفت: «از شهریارى من تنها نامى دارم و تاجى و همه مُهر و فرمان و همه اندیشه از آن توست». و گشتاسب در پاسخ گفت: «من در درگاه تو کسى نیستم مگر یک پیشکار و هرچه فرمان کنى، همان کنم که تو خواستهاى و در پیمانى که با تو دارم جان خویش را گروگان مىگردانم». آنگاه همگان به ایوان شاه رفتند و ایوان در نکوداشت بازگشت گشتاسب گوهرنگار گشته بود. خوانى بگستردند و مى خوشگوار آوردند و جشنى برپا داشتند که از چرخ ماه ستاره بر جشنگاه باریدن گرفت. دگربار لهراسب چون لب به سخن گشود، از کاووسیان ستایشها داشت و از کیخسرو بسیار یاد کرد و دل گشتاسب از آن سخنان به درد آمد و به یاران نزدیکش که در پیرامون او بودند، گفت: «بسیار مىکوشم که این ستایشها را نادیده انگارم، اما مرا توان آرامگردانیدن خویش نیست، مىبیند به چاره مرا بازگردانده و باز هم پیوسته از کاووسیان مىگوید و کمترین مهرى به خاندان خود ندارد». گشتاسب چون به جایگاه خویش در کاخ شهریارى بازگشت، سخت دلتنگ بود و خفتن نیارست. به ناگاه از آتش درون بىهیچ اندیشهاى برخاسته و شبدیزى از خانه اسبان لهراسب بیرون آورده، زین خویش بر آن نهاد و قباى زربفت بپوشید با کلاهى بر سر که آراسته به پر هماى بود و از دینار و گوهر شاهوار اندکى که به کارش آید، برگرفت و به سوى روم روى نهاد. لهراسب چون از کار گشتاسب آگاه شد، سخت غمین و آزرده، زریر و همه نیکاندیشان و بخردان را فراخواند و از گشتاسب و رفتار او سخنها گفت و از آنان جویا شد این کردار را چه مىبینند و این درد را چگونه مىتوان درمان کرد. موبدان موبد به لهراسب گفت: «درست است که با اورنگ و دیهیم شهریارى، مردان بزرگ مىشوند، چه باک! هیچکس فرزندى همانند گشتاسب ندارد، به هر سوى فرستادگانى را روانه کن تا او را بیابند و بازگردانند و چون بازگشت، تنگاندیشى نکن، بىهیچ زفتى تاج کیانى به او ببخش که این تاج براى هیچکس ماندگار نشده و تو نیز دیر یا زود باید این تاج را به او بسپارى، پس او را بر این اورنگ بنشان و آتش برترىجویىاش را فرونشان به راستى که مگر رستم توان ایستادن در برابر گشتاسب را داشته باشد. پس چنین فرزندى را از خود مرنجان که به بالا و به فرهنگ و به هوش نه کسى چون او را دیده و نه کسى به گوش خویش شنیده». سخنان موبد بر دل لهراسب نشست و بر آن شد تا تاج شهریارى و اورنگ پادشاهى به فرزند سپارد و کسانى را در پى روانه کرد که همه نومید بازگشتند. از دیگر سوى چون گشتاسب به نزدیک دریا رسید به نزد باژخواه رفت که پیرمردى هیشوى نام بود. گشتاسب او را آفرین کرد و گفت: «از ایران هستم در کار دبیرى و اگر با کشتى تو از این آب بگذرم، تو را بسیار سپاس گویم و از من هرچه خواهى دریغ نخواهم داشت». هیشوى گفت: «تو را دبیرى نیاید که تو شایسته تاج هستى یا باید جوشن به تن کنى و تیغ در دست گیرى». و چون از گشتاسب سکههاى زر بگرفت، چشمانش روشنى یافت، بىدرنگ بادبان برکشید و گشتاسب را به آن سوى دریا و به سرزمین قیصران رساند. در کناره دریا، مسلم کاخى زیبا برآورده بود و چون در خشکى پاى بر زمین گذارد به گردش در شهر پرداخت در اندیشه یافتن کارى براى خود. هفتهاى را به دیدار از زیبایىهاى شهر گذراند از زر و گوهر هر آنچه داشت، بخورد و ببخشید و در برابر کاخ قیصر با اسقف روباروى او شد و او را گفت دبیرى از ایران است و در آرزوى یافتن کارى تا روزگار بگذراند، کار دیوانى نیکو مىداند و هر آنچه پسندد و آید همان کند. اسقف، گشتاسب را با خود به نزد دیگر دبیران برد و چون آنان او را بدیدند، شگفتزده به یکدیگر نگریستند که در دست این پهلوان کلک پولادین گریان و مهره کاغذ بریان شود. این مرد را شایسته است که تنها بارهاى بلند به زیر ران داشته باشد با کمانى بر بازو و کمندى بر زین و سرانجام به آواى بلند گفتند که ما بیش از این نیازى به دبیر نداریم.
دبیران که بودند در بارگاه/ همى کرد هر یک به دیگر نگاه/ کزین کلک پولاد گریان شود/ همان روى قرطاس بریان شود/ یکى باره باید به زیرش بلند/ به بازو کمان و به زین بر کمند/ به آواز گفتند ما را دبیر/ زیانست پیشآمدن ناگزیر.
گشتاسب چون این سخن بشنید با دلى پردرد از دیوان بیرون آمد و با اندوهى در سینه نزد نستاو، چوپان قیصر رفت که مردى دلیر و هوشمند و پرتاو بود. نستاو چون گشتاسب و شکوه چهره او را بدید، در کنار خویش بنشاندش و پرسید او کیست که چهره شاهان را دارد. گشتاسب در پاسخ گفت: «سوارکارى چابک و توانا هستم، مرا یک کاروان شتر بسپار تا از آنان نگهدارى کنم. اگر پسندت افتاد، آنگاه مزد مرا بده». نستاو گفت: «اى نیکمرد برتر از آنى که چنین کارى فرودست را پذیرا شوى. بهتر است به نزد قیصر روى و در درگاه او کارى بیابى که تو را بىنیاز خواهد گرداند». گشتاسب با دلى غمین و چهرى دردآگین از نزد ساربان بازگشت. راه بازار آهنگران در پیش گرفت. استاد آهنگران بوراب نام داشت که اسبان شاه را نعل مىساخت و نزد قیصر پایگاهى داشت، در کارگاه آهنگرى او سى و پنج کارگر سرگرم کار بودند. دیرگاهى گشتاسب نزد بوراب بنشست و سرانجام بوراب از او پرسید چه آرزویى در سر دارى از نشستن در اینجا. در پاسخ گفت از کار دشوار بیمى به دل راه نمىدهد و در بهکارگیرى پتک و سندان ناتوان نیست. بوراب چون این سخن بشنید، شامان گشت و گویى را در آتش تاب داده، بر سندان گذارده، پتکى به دست گشتاسب داد تا آن گوى را هموار گرداند. همه کارگران آهنگرى پیرامون او گرد آمدند. گشتاسب پتک را بالا برد و چنان بر گوى مذاب فرود آورد که گوى همراه با سندان بشکست و همه کارگاه از او در شگفت شدند و زبان به ستایش او گشودند. بوراب بیمزده گفت: «اى جوان، از زخم تو سندان تاب نیاورد». گشتاسب پتک بر زمین گذارد و گرسنه از کارگاه آهنگرى بیرون شد، بى امید خوردن نانى و داشتن پناهگاهى که شب را به روز رساند.
بینداخت پتک و بشد گرسنه/ نه روى خورش بد نه جاى بنه/ نماند به کس روز سختى نه رنج/ نه آسانى و شادمانى، نه گنج.