|

سفر به کنیا

حقیقت بهشت گمشده

من دو بار به کنیا سفر کرده‌ام. بار اول وقتی تاریخ سفر نهایی شد، راهنمای محلی مقداری مکث کرد. معنای آن مکث را نفهمیدم تا وقتی که 10 روز مانده به سفر، کنیا تیتر اول اخبار در شبکه‌های تلویزیونی شد. در تلویزیون‌ها نایروبی پر از جمعیت بود و فیلم‌های درگیری و خشونت پخش می‌شد. انتخابات بحث‌برانگیزی در کنیا برگزار شده بود. با گیدئون راهنمای محلی تماس گرفتم. گفت احتمال می‌داده که بعد از انتخابات، درگیری‌هایی پیش بیاید؛ اما این سطح از خشونت او را هم شوکه کرده بود. پیشنهادش این بود که بی‌قیدوشرط سفر به کنیا را به تاریخ دیگری موکول کنیم‌ و خودش هم پیگیری خواهد کرد دو سه جایی که پولی پیش‌پرداخت کرده‌ایم، تمام‌وکمال پولمان را برگرداند.

حقیقت بهشت گمشده

سوگل خلخالیان: من دو بار به کنیا سفر کرده‌ام. بار اول وقتی تاریخ سفر نهایی شد، راهنمای محلی مقداری مکث کرد. معنای آن مکث را نفهمیدم تا وقتی که 10 روز مانده به سفر، کنیا تیتر اول اخبار در شبکه‌های تلویزیونی شد. در تلویزیون‌ها نایروبی پر از جمعیت بود و فیلم‌های درگیری و خشونت پخش می‌شد. انتخابات بحث‌برانگیزی در کنیا برگزار شده بود. با گیدئون راهنمای محلی تماس گرفتم. گفت احتمال می‌داده که بعد از انتخابات، درگیری‌هایی پیش بیاید؛ اما این سطح از خشونت او را هم شوکه کرده بود. پیشنهادش این بود که بی‌قیدوشرط سفر به کنیا را به تاریخ دیگری موکول کنیم‌ و خودش هم پیگیری خواهد کرد دو سه جایی که پولی پیش‌پرداخت کرده‌ایم، تمام‌وکمال پولمان را برگرداند.

من روزانه اخبار را پیگیری می‌کردم و حرفِ تقلب گسترده‌ای بود که به نفع یکی از کاندیداها شده بود. به اصرار من‌‌ سفر کنیا را لغو نکردیم. از فرودگاه نایروبی تا محل اقامتمان نتیجه دعوای سیاسی در کف خیابان کاملا مشهود بود. ارتش شهر را به دست گرفته بود؛ اما مخالفان هم با ماشین‌هایی که رویشان دوشکا بود‌، در شهر تردد داشتند. در هتل چند توریست و عده‌ای خبرنگار بودند که بدون بادیگارد جایی نمی‌رفتند. سفر را با همسرم و دنیا دخترم رفته بودم. احساس خطر می‌کردم؛ اما به نظرم تجربه‌ای که در این بلوا کسب می‌کردیم، ارزشش را داشت. در همان سفر، اول با گیدئون راهنمای محلی‌مان دوست شدیم. او در بزرگ‌ترین دانشگاه نایروبی درس خوانده بود. مهندس بود؛ اما یکباره شغلش را رها کرده بود و راهنمای تور شده بود. به نظر خودش هم این تصمیم جنون‌آمیز بود و تقریبا همه برای اینکه کار در شرکت موفق را رها کرده بود، شماتتش می‌کردند. کودکی‌اش را در روستایی گذرانده بود که پدرش رئیس دهکده بود. برای تحصیل به شهر آمده بود. جدال بین گذشته و حال، سنت و مدرنیته و آشتی‌دادن اینها با هم دغدغه‌اش بود و گزکردن جاده‌های سخت کنیا به او آرامش می‌داد. هرچند از دو فرهنگی بودیم که به نظر می‌رسد بسیار دور از هم هستند، من دغدغه‌هایش را درک می‌کردم؛ حتی راه‌حلی که انتخاب کرده بود، به نظرم معقول می‌آمد. همین دلیلی شد که این دوستی پابرجا بماند.

بار دوم، این‌قدر با هیجان درباره کنیا حرف زده بودم که عده‌ای از دوستانم همراه شدند با هم به کنیا برویم. این بار دوربین را هم ‌برداشتم، می‌خواستم نشان بدهم چطور آدم‌ها در جهان‌های مختلف در یک جایی به هم‌ می‌رسند. در نتیجه، آرتیست اول مستندم شد گیدئون و اسم فیلم هم شد: «مرد ما گیدئون». به عنوان کسی که سفرکردن برایش یک تجربه فرهنگی است، توصیه می‌کنم حتما درباره جامعه‌ای که قصد ورود به آن را دارید، مطالعاتی مقدماتی کنید. چیزهایی در متون هستند که می‌توانند راهنمای ما برای درک جامعه میزبان شوند که لزوما با سفرکردن به دست نمی‌آیند. «ماسای» قبیله بزرگی است که افراد آن عمدتا در تانزانیا و کنیا مستقرند. اکثرا دامدار و کوچ‌نشین بوده‌اند، سبک زندگی‌ای که به علت تغییرات اقلیمی و خشک‌سالی‌های ممتد در حال از بین رفتن است. البته عوامل فرهنگی هم در انتخاب سبک زندگی یکجانشینی و شهرنشینی مؤثرند. جمعیت ماسایی اکنون 900 هزار نفر تخمین زده می‌شود. ماسای‌ها مثل اغلب جوامع کوچ‌نشین یک رهبر سیاسی هم دارند که سعی می‌کند از جامعه خودشان در برابر قدرت رسمی دفاع کند؛ مثلا برای سرشماری‌هایی که دولت کنیا انجام می‌دهد، این رهبران دستور داده‌اند که به دولت اطلاعات غلطی درباره تعداد و ترکیب جمعیتی بدهند. این ستیز رهبران بومی و دولت مرکزی در همه‌جا ادامه دارد. بسیاری از مراسم سنتی مثل ختنه زنان، چندهمسری، ازدواج زیر سن قانونی، شکار حیوانات و... از نظر دولت مرکزی ممنوع است؛ اما دولت در صحرا قدرت چندانی ندارد. وارد روستا که شدیم، محیط آن شبیه چیزی بود که در متن‌ها معرفی شده بود. خانه‌های قبیله ماسای «اینکاجیجیک» نامیده می‌شوند. این خانه‌ها برای زندگی کوچ‌نشینی با ترکیبی از شاخه‌های اضافی، پوشال و گل توسط زنان ساخته می‌شوند.

به خاطر زندگی جمعی، هر روستا در یک محوطه و حصار دایره‌ای قرار دارد که به آن «انکانگ» می‌گویند و توسط مردان ساخته شده است. این دیوار از سرگین گاوها ساخته می‌شود، برای حفاظت از حمله حیوانات وحشی و همچنین حمله شبانه گاوها.

گاو در فرهنگ ماسای اهمیت عجیبی دارد و فی‌الواقع توتم آن جامعه محسوب می‌شود؛ اما داخل آن یک‌جور ثنویت وجود دارد. انگای ناروک (خدای سیاه) خیرخواه است و انگای نانیوکی (خدای سرخ) انتقام‌جو است. امور قدسی، اسطوره‌ها و روایت‌های آفرینش در هر جامعه ابتدایی برای من جالب‌اند. به‌جز اینکه قصه‌هایی سحرانگیز هستند، بسیاری از رفتارهای پیچیده یک جامعه را هم توضیح می‌دهند. همهمه عجیبی در روستا به‌پا شده بود. پسران جوان با گِل اخرایی مشغول تزیین بدن خود بودند و چوب‌های بلندی در دستشان بود. زنان صنایع‌دستی خود را روی میزهای فروش مرتب می‌کردند. این مراسم درواقع مراسم تشرف جوانان به مردان بالغ بود. آنها که در این جشن منتخب می‌شدند، قرار بود به عنوان جنگجو –که در زبان ماسایی به آن موران می‌گفتند- شناخته شوند. ما را به عنوان بازدیدکنندگان تبرک کردند و اسم‌های جدید به زبان ماسایی دادند. رقص آیینی «آدومو» شروع شد. زنان و دختران جوان هلهله می‌کردند. بعدها فهمیدم این آواهای هماهنگ نوعی تشویق است که مادران برای پسران می‌خوانند و دختران برای جنگجوی محبوب خود. پسران در یک حلقه می‌چرخیدند. به ما اجازه دادند همراه آنها این تجربه را بکنیم. پریدن با ریتم، صاف نگه‌داشتن بدن و بلندپریدن معیارهای انتخاب جنگجویان بودند. گیدئون به ما توضیح داده بود این مراسم در گذشته چنان جدی بوده است که پسران باید سه ماه را در جنگل زندگی می‌کردند، یک شیر شکار می‌کردند. ادامه مناسک با قربانی‌کردن یک گاو و نوشیدن خون آن توسط مردان انجام شد. راستش دلم خواست من هم خون را بخورم. دلم می‌خواست خودم را بخشی از آن جامعه احساس کنم، یگانگی محض، تجربه‌ای ناب، خلسه اینکه به چیزی دست یافته‌ای که قرن‌هاست ادامه دارد.

شب شد و یکی از تکان‌دهنده‌ترین تجربه‌هایم به عنوان گردشگر رخ داد. گوشت شکار تقسیم شد. ماسایی‌ها لباس‌های سنتی را بیرون آوردند و لباس‌های امروزی پوشیدند. چوب‌ها گوشه‌ای تلنبار شدند. خستگی مفرطی در چهره مردم روستا دیده می‌شد. یکی‌یکی راه افتادند و دهکده را ترک کردند. سکوت عجیبی همه‌جا را گرفته بود. راهنمای تورها عموما نمی‌گذارند این صحنه‌ها را گردشگران ببینند. گیدئون قبلش چند بار تأکید کرده بود که همه‌چیز تغییر کرده و مثل گذشته نیست، حالا دقیقا منظورش را می‌فهمیدم. دهکده‌ای که در آن بودیم، یک دکور بود. کسی در آن زندگی نمی‌کرد. وقتی قرار بود توریست‌ها بیایند، با رئیس دهکده هماهنگ می‌شد. او مردم روستایش را فرا می‌خواند تا در این نمایش شرکت کنند. پول بنا بر تشخیص رئیس بین اعضای روستا تقسیم می‌شد.

گیدئون با ما صادق بود و رازهای بیشتری را فاش کرد. دستی به پتوهای تارتان کشیدم. پلی‌استر تولیدشده در پاکستان جایگزین رو‌اندازهای سنتی شده بود. مهره‌های استفاده‌شده که زمانی با دست ساخته می‌شدند، از چک می‌آمدند. چاقوهای سنتی معروف ماسای دیگر دست‌ساز نبودند، بلکه از چین وارد شده بودند. تا صبح با هم گپ زدیم. آیا این یک فریب بود؟ او دلایل خودش را داشت. چیزی که توریست‌ها از آنها انتظار داشتند، یک جامعه بدوی رنگارنگ بود. آنها خریدار تصاویر کلیشه‌ای از ماسای بودند. برای او کافی بود پولی به مردمان روستای آبا و اجدادی‌اش برساند. به قول خودش، فقرِ کشنده و قحطی چنان جدی است که تقریبا اکثر ماسایی‌ها بر اثر گرسنگی می‌میرند. خشونت گسترده علیه زنان، از ختنه تا خریدوفروش یا بی‌کاری جوانان برای هیچ توریستی جذابیت ندارد.

گاوها مهم‌ترین دارایی ماسایی‌ها محسوب می‌شدند. همه مناسبات بر اساس تملک گاو و اندازه گله مشخص می‌شود. زندگی زنان تحت کنترل کامل مردان قبیله، پدر، همسر و برادران است. هنگام ازدواج، به عروس گله‌ای از گاو اختصاص می‌یابد که درواقع به خانواده همسرش تعلق می‌گیرد. وقتی پدر می‌میرد، بزرگ‌ترین پسر، باقی‌مانده گله پدرش را به ارث می‌برد. به همسر، تعداد کمی گاو بر اساس محاسبات پیچیده قبیله‌ای واگذار می‌شود. دخترها اصلا ارث نمی‌برند، اطاعت محض تنها چیزی است که از دختران انتظار دارند. بر اثر فقر، درگیری بر تصاحب گله و زدوخوردهای خشونت‌بار بخشی از زندگی روزمره ماسایی‌هاست. به همین دلیل پسران کوچک‌تر را برادران جنگجوی بزرگ‌تر خود به عنوان گله‌بان می‌برند و به آنها آموزش می‌دهند به نظم دهکده جنگجو پاسخ دهند. سپس، در زمان مقتضی، از آنها به عنوان جنگجویان روستا انتظار می‌رود که با پذیرش بی‌چون‌وچرای اقتدارِ مردان بزرگ‌تر، احساس وفاداری قوی به قبیله خود داشته باشند.

سؤال گیدئون سرراست بود: برای چه‌ کسی این پیشینه جذاب است؟ کدام توریست دلش می‌خواهد با این واقعیات روبه‌رو شود؟ آیا تصویر جامعه رنگین خریدار بیشتری ندارد؟

به چند ساعت قبل‌تر خودم فکر می‌کردم. این تصویر رمانتیک از جامعه ابتدایی از کجا آمده بود؟ اصلا تصور اینکه جامعه‌ای باقی مانده است که از روند جهانی‌شدن مصون مانده، چطور در ذهن من پروبال گرفته بود؟ چقدر تصویر بهشت گمشده ابلهانه بود. پشت این چهره‌ها که سعی می‌کردند لبخند بزنند انگار که عضوی از خانواده آنها هستیم، میهمان‌نواز باشند تا محبت خالصانه‌ای تجربه کنیم، چه رنجی نهفته بود؟ حالا می‌دیدم همدستی پنهانی وجود دارد. ما قصد مصرف تصویر اصالت را داریم و جامعه میزبان با ریاکاری پنهانی‌ای آن را به ما هدیه می‌دهد؛ تصاویر کارت‌پستالی، مستندهای رنگی، شرکت‌هایی که خدمات توریستی ارائه می‌دهند تا نوستالژی‌هایی را در ما برانگیخته کنند. جامعه میزبان این حس را طوری القا می‌کند که رابینسون کروز‌وئه هستی و توریست‌ها هم دلشان نمی‌خواهد با واقعیت یک جامعه فقرزده مواجه شوند.

در آخرین روز سفر به دیدار خانواده گیدئون رفتیم. در خانه‌ای مدرن پشت میز ناهارخوری نشستیم. هیچ‌چیز دستکاری نشده بود. پدر گیدئون که روزگاری رئیس دهکده بود، به اصرار پسرش به شهر آمده بود. با جامه‌ای از پوست خرس بالای میز نشسته بود، با چهره‌ای عبوس. گیدئون می‌گوید او را به خاطر حفظ سلامتی‌اش و مراقبت بیشتر به شهر آورده است؛ اما او شیفته گذشته‌اش است که عملا دیگر وجود ندارد.

سوار هواپیما شدیم. از آسمان به کنیا نگاه کردم، دیگر رد دلخوری باقی نمانده بود. یکی از بزرگ‌ترین درس‌های زندگی‌ام را گرفته بودم: «با چشمان باز به استقبال حقیقت برو. با چشمانی که رنج و زیبایی را توأمان بتواند تحمل کند».