|

در آستانه مرگ ایستادن

در مغزم چندین موضوع درباره مسائل پزشکی ـ اجتماعی بحران کرونا جولان می‌دادند که این هفته موضوع یادداشتم شوند، اما وقتی نگاهم به صفحه تقویمی افتاد که دوم مرداد سالگرد مرگ احمد شاملو، شاعر متفکر معاصر را یادآور می‌شد، بی‌اختیار به یاد شعر «در آستانه» و عظمت این شعر در رویارویی ژرف‌اندیشانه و تکان‌دهنده شاعر با مرگ افتادم. به‌طوری‌که دیگر نتوانستم درباره موضوع دیگری جز این شعر که به وسعت زیست جهان است، فکر کنم و بنویسم.

عبدالرحمن نجل‌رحیم. مغزپژوه

راستش در مغزم چندین موضوع درباره مسائل پزشکی ـ اجتماعی بحران کرونا جولان می‌دادند که این هفته موضوع یادداشتم شوند، اما وقتی نگاهم به صفحه تقویمی افتاد که دوم مرداد سالگرد مرگ احمد شاملو، شاعر متفکر معاصر را یادآور می‌شد، بی‌اختیار به یاد شعر «در آستانه» و عظمت این شعر در رویارویی ژرف‌اندیشانه و تکان‌دهنده شاعر با مرگ افتادم. به‌طوری‌که دیگر نتوانستم درباره موضوع دیگری جز این شعر که به وسعت زیست جهان است، فکر کنم و بنویسم. این شعر را شاملو در ۲۹ آبان ۱۳۷۱ سروده است، یعنی نزدیک به هشت سال قبل از مرگش (1379). من شعرشناس نیستم و مقصود من از تفسیر این شعر نیز فقط اشاره‌ای به ابعاد فلسفی و مغزپژوهانه‌ای است که در پس کلام شاعرانه شاملو در این شعر نهفته است. آنچه اهمیت این شعر را از نظر من صدچندان می‌کند، شجاعت و شهامت دستیازی به مشکل‌ترین مبحث پدیدارشناختی و هستی‌شناسی برای شاعری است که خود را آماده مرگی می‌کند که می‌داند در آن سوی در بی‌کوبه مرگ، کسی به انتظار او ننشسته است. «که آنجا ـ تو را ـ کسی به انتظار نیست». البته باید فروتن باشی چون در کوتاه است و خودت باید آینه خودت باشی که آراسته وارد شوی. شاعر می‌داند که اگر هم غلغله‌ای آن سوی در شنیده می‌شود، زاده توهم اوست نه انبوهی میهمانان در آن سوی در. او می‌داند در آن سوی در، دیگری نیست، تنها و تنها خود، ابژه مطلق است. آنجا اگر جنبشی هم باشد، جنبنده‌ای در برابر تویی که به ابژه تبدیل شده‌ای، نیست. بدن زیسته، غایب است و تو از سوژه ـ بدن، به ابژه ـ بدن تبدیل شده‌ای و در غیاب خود ادامه داری. این غیاب به نظر شاملو حضور قاطع اعجاز است. معجره طبیعت، معجزه از سوژگی به ابژگی درآمدن دائمی. به نظر شاملو این وقتی است که چون فروچکیدن قطره قطرانی در لامتناهی ظلمات می‌شوی و در این ظلمات نامتناهی نیستی، قضاوتی درباره هستی نیز در کار نیست. شاملو یک بار دیگر حسرت و دریغ خود را از این ازدست‌رفتن سوژه ـ بدن و تبدیل‌شدن به ابژه ـ بدن چنین تعریف می‌کند: «شاید اگر توان شنفتن بود ـ پژواک آوار فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان‌های ـ بی‌خورشید ـ چون هرست آوار دریغ می‌شنیدی»؛ جالب است که برای شاملو هم شنیدن اولویتی بیشتر از دیدن دارد، شاید به این علت که شاملو عاشق موسیقی است. دلیل دیگر قدمت تکاملی نوعی و فردی صداست که آغازین ادراک هشداردهنده و پیونددهنده پیشاتولد است و شاید آخرین ادراک پیشامرگ هم باشد و شاملو دریغ خود را از ناشنفتن نهایی ابراز می‌کند. او به داوری تاریخ باور دارد و در ادامه شعر می‌گوید: «اما داوری آن سوی در نشسته است». اما این داور با توضیحی که شاملو می‌دهد همان تاریخ است. ذاتش درایت و انصاف است و در هیئت زمان ظاهر می‌شود و از طرف دیگر می‌داند که توسط آن، «خاطره‌ات تا جاودان جاودان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد». شاملوی شاعر با یادآوری چنین داوری تاریخی، بدرودگویان، رقصان، شادمان و شاکر، از این آستانه اجبار در گذر می‌شود.

اما گویا در وجد شور و حال به‌دست‌آمده، شاعر می‌خواهد یک ‌بار دیگر به پشت سر نگاه کند تا تعریفی دیگر از زندگی در هنگام رویارویی با مرگ ارائه دهد. شاملو توضیحی کوتاه اما دقیق دارد. او در این بخش شعر، آغازیدن زندگی را «از بیرون به درون آمدن ـ از منظر ـ به نظاره به ناظر»، تبدیل‌شدن می‌داند. در واقع او با این تعریف، بدن ـ سوژه شدن را آغاز زیستن اعلان می‌کند، زمانی که ابژه به سوژه در هیئت اول، دوم و سوم‌ شخص حضور پیدا می‌کند. او در توضیحات شاعرانه بعدی خود آن را دقیق‌تر شرح می‌دهد، وقتی به حالت نفی می‌گوید به هیئت گیاه، پروانه، سنگ و برکه درنیامده، بلکه به هیئت «ما» زاده شده است. در اینجا شاملو برای ما روشن می‌کند که انسان به هیئت «ما» زاده می‌شود. این دیدگاه موجز و تکان‌دهنده شاملو به هستی انسان شگفت‌انگیز است. امروزه دلایل علمی مغز ـ پدیدارشناسی بسیاری بر لزوم وجود «دیگری» برای رشد ذهن تن ـ سوژه‌مند نوزاد انسانی وجود دارد. به عبارتی، انسان در پیوند با دیگری در محیط است که دارای ادراک به کمک کنش قصدمندانه و سپس آگاهانه می‌شود و ذهن بدن‌مند او رشد می‌کند. به نظر شاملو این هیئت پرشکوه انسانی است که ادراک زیبایی‌شناسی وابسته به کنش قصدمندانه و هوشیارانه را ممکن می‌کند و می‌تواند: «در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشیند و غرور کوه را دریابد و هیبت دریا را بشنود و شریطه خود را بشناسد و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا کند». شاملو می‌داند که «کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار »ـ که ابژه‌های بدون سوژه هستند ـ بیرون است. در راستای این تعریف است که شاملو انسان را زاده‌شده تجسد وظیفه می‌داند. در واقع شاملو از بدن‌مندی توان‌های ذهنی انسانی می‌گوید که همگی حاصل از «ما» زاده‌شدن انسان است: «توان دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن، توان دیدن و گفتن، توان اندوهگین و شادمان‌شدن، توان خندیدن به وسعت دل و گریستن از سویدای جان، توان فروتنی»، در انتها شاملو بحق به یکی از مهم‌ترین توان‌های انسانی می‌پردازد که توان داشتن حافظه تاریخی (طبیعی ـ اجتماعی ـ فرهنگی) و حافظه فردی (تن‌مندانه و اتوبیوگرافیک) است که شاملو آن را «توان جلیل به‌دوش‌بردن بار امانت» توصیف می‌کند. در انتها شاملو می‌داند که هر انسانی تجربه تاریخی یگانه‌ای را به‌تنهایی حمل می‌کند که باید «توان غمناک تحمل این تنهایی، تنهایی عریان» را داشته باشد. تجسد همه این توان‌هاست که به قول شاملو: انسان خود «دشواری وظیفه» می‌شود. شاملو پس از اینکه شرح کوتاهی درباره تعریف انسان‌بودن از نظرگاه هستی ـ پدیدارشناختی می‌دهد، مختصری به محدودیت‌های در شرایط خاص زیسته خود می‌پردازد. او از دستانی صحبت می‌کند که بسته و آزاد نبوده‌اند. شاملو با این استعاره تن‌مندانه به ما یادآور می‌شود که ادراک و شناخت ما چگونه به کنش‌های ما مربوط می‌شود، زیرا بلافاصه او می‌گوید که به علت بسته‌بودن دستان برای کنشگری است که نتوانسته به ادراک بهتری از هر نغمه، هر چشمه، هر پرنده، هر بدر کامل و هر پگاه دیگر برسد که درک زیبایی‌شناختی کامل همه آنها به پویایی ذهن بدن‌مند کنشگر آزاد نیاز دارد. مغزپژوهی پدیدارشناسانه امروز نیز به این سخن شاملوی شاعر مهر تأیید می‌زند. شاملو، در پاره بعدی شعر خود، شکایت می‌کند که خود و هم‌عصرانش دست و دهان بسته (محروم از کنشگری خلاقانه و توانمندانه)، از رخصت زیستن گذشته‌اند و مجبور به تماشای منظری با محدودیت ادراکی شده‌اند که تنها از رخنه تنگ‌چشمی می‌توانستند به آن نگاه کنند. با همه این احوال شاعر خسته و در حال گذر به نیستی، با اینکه سفرش را کوتاه و جان‌فرسا می‌داند، ولی می‌تواند از دالان تنگی از نوشته‌های به‌جا‌مانده خود، فراپشت را نگاه کند و رضایت‌مندانه بگوید که منت‌پذیر و حق‌گزار است. هم‌اکنون تنها با همین یک شعر می‌توان گفت که شاملو بحق باید از داوری نیک تاریخ نسبت به ماندگاری آثارش امیدوار باشد. این شعر به نظر من تعریفی است که یک انسان باورمند به ذهن بدن‌مند، آن را سروده و دوگانگی بدن از ذهن را نمی‌پذیرد.