زندهباد ادبیات!
میرچا الیاده، اسطورهشناس رومانیایی، معتقد است که کتابخواندن، کارکردی اسطورهای دارد؛ انسانی که میداند تنها امکان آزمودن یک زندگی واقعی را دارد، از زمان میگریزد و در تاریخ دیگری زندگی میکند.


نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! -دریا نیز میمیرد
لورکا
میرچا الیاده، اسطورهشناس رومانیایی، معتقد است که کتابخواندن، کارکردی اسطورهای دارد؛ انسانی که میداند تنها امکان آزمودن یک زندگی واقعی را دارد، از زمان میگریزد و در تاریخ دیگری زندگی میکند. خواندن برای انسان دقیقاً همان معنای زیست چندباره را دارد، که با هر کتاب دوباره متولد میشود و میمیرد. با توجه به این فرصت بینظیر، هستند کسانی که به قول یوسا عزم جزم کردهاند که نخوانند، و کاری جز افسوسخوردن برای آنها نمیتوان انجام داد. اما گریز از زمان تنها خصیصۀ ادبیات نیست، بلکه مهمترین ویژگی ادبیات را میتوان پیونددادن انسانها بهواسطۀ تجربۀ زیسته مشترک دانست. ادبیات پیوند انسانها، با نژادها، فرهنگها و جغرافیای متفاوت است. رنجهای ورتر جوان در تاریخ و مکانی جدا از ما، همچنان ما را عذاب میدهد. ما ورتر را و عشق ورتر را برادرانه و خواهرانه درک میکنیم. ورتر تکهای از وجود خود ما میشود، و یا همزاد ما. ما هم همچنان مانند ک. در تلاش و تقلا برای یافتن معنا، جایگاه و پذیرش طردشدگی توسط سیستم بوروکراتیک سرد و بیروح هستیم. ما همچنان دلنگران اولیس برای بازگشت به موطنش هستیم. ادبیات چیزی فراتر از زمان و مکان است؛ یک امر فراتاریخیست و ادبیات بهواسطۀ خواندن بدل به تجربهای مشترک میشود.
یوسا باور دارد جامعهای که از ادبیات بیگانهست، محکوم به توحش معنوی است و حتی آزادی خویشتن را به خطر میاندازد. انسانی که نمیخواند بسیار مستعد فقر تجربه است. انسان بیقصه که دچار فقر در تجربه است به تعبیر بنیامین دست به دامان معنویاتی پوچ و بیارزش میشود تا شرایط کنونی خویشتن را توجیه کند یا حتی بدتر تن به بربریتی ناخواسته دهد. و اولین نمود فقر در تجربه چیزی جز سکوت نیست. و اینجاست که تبیین آدورنو کاملاً معنا مییابد: «مردم در قطار یا تراموا کنار هم نشستهاند. نوعی میل شدید به گفتوگو در چهرهها موج میزند؛ گویی همه بهنوعی خواهان رابطهاند. اما هیچکس لب نمیگشاید. هرکدام در تنهایی خود فرو رفتهاند. این خاموشی همان اندازه اجتماعی است که فردی». پروست زمانی که شروع به نگارش اثر جاودان خویش «در جستوجوی زمان ازدسترفته» کرد، سیر گوشهگیریاش از اجتماع شروع شد.
دیوارها را با چوبپنبه پوشاند، تا صدای خیابان ساکت شود و پردههای اتاقش را هم کشید تا نور و گردوغبار او را اذیت نکند. روزها میخوابید و شبها تا توان داشت روی اثرش کار میکرد. بزرگترین و وحشتناکترین دلنگرانی انسان تنهاییست. «شاید همۀ همخوابگیها-با تصاویر، کتابها، آدمها، ساکنان مجازی دنیای غیرواقعی- حزن به بار میآورند، چون به ما یادآوری میکنند که عاقبت تنهاییم» (مانگوئل، برچیدن کتابخانهام: 32). نویسنده از جریان پرشتاب زندگی روزمره کناره میگیرد، تا در سکوتی خودخواسته، معنای دیگری از بودن را جستوجو کند. و اگر چون یوسا، نویسنده زاده سرزمینی باشد که گرفتار پنجههای دیکتاتوریای چون ژنرال اودریا است، نویسندهشدن دیگر نهفقط یک انتخاب، بلکه مقاومتی دشوار است؛ چراکه در چنین جوامعی، ادبیات به حاشیه رانده میشود و به حیاتی زیرزمینی و پنهان پناه میبرد و تبدیل به امری پرمخاطره میشود.
ادبیات معنای زندگی نویسنده میشود. و اما نویسنده دست به کاری اعجابانگیز میزند. او همچون تتیس فرزند خود را در رود استوکس غسل میدهد و آن را جاودانه میکند، اما خود نویسنده همچنان فانی میماند و در انتظار ساعت پایان خوش خویشتن مینشیند. چه شریفاند انسانهایی که از همان فرصت یکباره زندگی خویش میگذرند و در دریای ادبیات غرق میشوند. زندهباد ادبیات!