|

سوگ جمعی

این روزها دنبال یک حال خوبم. همه جا را می‌گردم ببینم چیزی هست حالم را خوب کند؟ در آستانه 43سالگی می‌خواهم ببینم زندگی خوب یعنی چه؟ رفته‌ام کتاب‌های زیادی در این مورد را از فیلسوفان و دانشمندان مختلف خریداری کرده‌ام و یکی‌یکی دارم می‌خوانم.

این روزها دنبال یک حال خوبم. همه جا را می‌گردم ببینم چیزی هست حالم را خوب کند؟ در آستانه 43سالگی می‌خواهم ببینم زندگی خوب یعنی چه؟ رفته‌ام کتاب‌های زیادی در این مورد را از فیلسوفان و دانشمندان مختلف خریداری کرده‌ام و یکی‌یکی دارم می‌خوانم. گاه به فکر فرومی‌روم که چرا در 43سالگی یاد بهتر زندگی‌کردن و حالِ خوب داشتن افتاده‌ام؛ یعنی این 43 سال داشتم چه کار می‌کردم؟ یعنی خوب زندگی نکرده‌ام؟ یعنی حالم خوب نبوده است؟ حالا چرا در این زمان و این سن، این موضوع تا این حد برای من جدی شده است؟ احساس می‌کنم حد بالای سوگواری در جامعه و این زندگی 43ساله من را به جایی رسانده که انگیزه‌های زیستن را مورد تهدید قرار داده است؛ یعنی این سؤال اساسی برای من ایجاد شده که در میان این‌همه خبرهای بد در اینکه هیچ امیدی به فردای خود نداشته باشیم، آیا امیدی برای زندگی‌کردن هست؟ و بهتر بگویم آیا زندگی ارزش زیستن را دارد؟

از روزی که خبر مرگ مهسا امینی را شنیده‌ام، این سؤالات برای من جدی‌تر شده است. مگر می‌شود ناگهان بشنوی دخترت، عزیزت، این‌گونه راحت بمیرد و کسی هم پاسخ‌گو نباشد؟ این اتفاقی نبود که فقط خانواده مهسا را عزادار کند. این سوگ دسته‌جمعی جامعه ماست. جامعه‌ای که به این پرسش اساسی رسیده است: آیا این زندگی ارزش زیستن دارد؟

آنها که می‌توانند دارند از این سرزمین، از این خانه پدری می‌روند. آنها که می‌مانند، با درد و رنج و سوگی روبه‌رو هستند که از حالت شخصی بیرون آمده و به سوگی دسته‌جمعی بدل شده است. جامعه ما بسیار سوگوار بوده است؛ اما هیچ‌گاه مثل اکنون این حس سوگ دسته‌جمعی را نداشته‌ام. اینکه همه برای مهسا و درواقع برای خودشان گریه کنند. در میان کتاب‌هایی که خریده‌ام چند کتاب درباره فلسفه رواقی است. اینکه چگونه حتی در بدترین شرایط هم بتوانیم زندگی آرام خود را حفظ کنیم. کار و توصیه بسیار سختی است؛ اما انگار اگر بخواهیم بقا پیدا کنیم، چاره‌ای جز آن نداریم که خود را با این اتفاقات روبه‌رو کنیم. آیا این بحث درستی است؟ نمی‌‌دانم.