|

سکه شاه ولایت

هنوز هم هرگاه، در خیال، به هشتی خانه پدری در کوچه مسجدجامع پا می‌گذارم، خانم (مادرم) را می‌بینم که آبپاش‌های مسی و رویی را از آب حوض سنگی وسط حیاط پر می‌کند و حیاط و مهتابی را صفایی می‌دهد و نفس باغچه و گلدان‌های یاس و شمعدانی و شاه‌پسند لبه حوض را تازه می‌کند؛ بعد با کمک ما، تخت‌ها را کنار هم می‌چیند و بر آنها، فرش می‌گستراند و می‌رود سراغ مهیاکردن شام.

هنوز هم هرگاه، در خیال، به هشتی خانه پدری در کوچه مسجدجامع پا می‌گذارم، خانم (مادرم) را می‌بینم که آبپاش‌های مسی و رویی را از آب حوض سنگی وسط حیاط پر می‌کند و حیاط و مهتابی را صفایی می‌دهد و نفس باغچه و گلدان‌های یاس و شمعدانی و شاه‌پسند لبه حوض را تازه می‌کند؛ بعد با کمک ما، تخت‌ها را کنار هم می‌چیند و بر آنها، فرش می‌گستراند و می‌رود سراغ مهیاکردن شام.

آقا جان گاهی دیر می‌رسد و ما بهانه شام داریم؛ اما خانم زیر بار نمی‌رود که بدون پدر بساط سفره را پهن کند. می‌گوید بچه‌ها شعر بخوانید تا آقا جان برسد. ما هم می‌خوانیم: «السون و ولسون/ خدا بابا رو برسون/ اگه نشسته پاش کن/ اگه پا شده راش کن/ اگه راه میره تندش کن...» شمسی، خواهرم، هم همراه همخوانی شعر، نشستن و پاشدن و راه‌رفتن آقا جان را نمایش می‌دهد و ما از خنده، روده‌بر می‌شویم. شعر که به آخر می‌رسد و خبری از آقا جان نمی‌شود، خانم‌بزرگ سنجاق ته‌گرد کله‌سبزی را که زیر چارقد مل‌مل‌ سفیدش می‌بندد، رو به قبله توی دیوار فرو می‌برد و شروع می‌کند به خواندن آیه‌الکرسی؛ بعد برمی‌گردد رو به امام رضا (ع) و چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کند. سپس با خاطرجمعی می‌گوید: «سکه شاه ولایت هرجا که رود، باز پس آید». یاد سکه‌های دارالضرب ری می‌افتم که یک روی آن کلمه «لا اله الا الله» و روی دیگر آن نوشته‌اند: «الرضا علی‌بن موسی‌بن علی‌بن ابی‌طالب». کم‌کم خانم سفره کتان سفید را پهن می‌کند. سروکله گربه‌ها کنار پشت‌بام و بر لب دیوار پیدا می‌شود؛ وقت‌شناس‌اند و سر بزنگاه می‌رسند تا سهم‌شان را بگیرند. همیشه خانم حواسش به سهم آنها هست: لقمه‌ای غذا از نان و تخم‌مرغ، نان و پنیر یا نان و گوشت‌ کوبیده. سفره صبحانه هم میهمانان خوانده و ناخوانده دارد؛ مورچه‌هایی که قطارشان کنار سفره پیدا می‌شود، سهم‌شان را از خانم می‌گیرند و خرده‌های نان را با خود می‌برند. دست آخر هم پارچه کتانی سفید را در باغچه می‌تکاند و کبوترها را هم شریک سفره می‌کند. کبوتر اولین نقاشی‌ای است که خانم یاد من و شمسی می‌دهد: یک دال کوچک نوکش است و نیم‌دایره‌ای سرش، و یک بیضی که از پایین این دو را به هم وصل می‌کند. وسط نیم‌دایره، نقطه‌ای می‌گذارد به جای چشم کبوتر، و روی بیضی، خط‌هایی می‌کشد که یعنی بال‌اند. بعد، دو خط عمودی موازی با انتهای شاخه‌شاخه‌شده می‌شود پاهای پرنده. اگر این کبوتر در پرواز باشد، پاهایش جمع می‌شود و آن بال‌ها شکل مثلث می‌گیرند و پهن می‌شوند. یک روز من دال کوچکی می‌کشم و شمسی آن‌سوتر، آینه دال را می‌کشد. 

من نون برعکس را به دال وصل می‌کنم و او هم. وقتی تنه کبوتر را می‌کشم، او هم به قرینه چنین می‌کند؛ اما آخر سر، وقتی دارم بال بسته کبوترِ نشسته‌ام را می‌کشم، شمسی رودست می‌زند و برای کبوترش دو بال گشوده می‌گذارد و من بی‌قرار، به او و کبوترش خیره می‌مانم... خواهرم خیلی زود، با کبوترش پر می‌گشاید و پرواز می‌کند و حالا هم خانم، برای کبوترش دو بال گشوده کشیده است.

از هشتی خانه پا به حیاط می‌گذارم. خانم را می‌بینم که دارد گوشت گوسفند قربانی را که نادعلی، جگرکی محل، لب باغچه ذبح کرده است، تقسیم می‌کند. این کار را به نادعلی نمی‌سپارد. این هنر خانم است و اوست که وضعیت و جمعیت خانواده‌هایی را که می‌‌خواهد برایشان گوشت قربانی بفرستد، می‌داند. اگر گوشت را برای قوم‌ و خویش بفرستد، آن را در بشقابی می‌‌گذارد و رویش را با کاسه می‌پوشاند؛ و اگر برای آشنایان دور و نزدیک باشد، گوشت را در روزنامه می‌پیچید تا از چشم رهگذران پنهان بماند؛ درست مثل وقتی که شام شب عید را برای آنانی می‌برد که چشم‌به‌راه عطر سبزی‌پلو و ماهی و کوکوی شب عیدند. این تنها وقتی است که خانم چادرچاقچور می‌کند و خودش آماده بردن غذا می‌شود. مرا هم می‌خواند که همراهش شوم. ظرف رویی غذا را می‌گذارد زیر چادرش و می‌رویم درِ بعضی از خانه‌های محله. خانم در می‌زند و صدای پای صاحبخانه که نزدیک می‌شود، ظرف را از زیر چادرش بیرون می‌آورد و می‌گذارد پشت در و پیش از آنکه در باز شود، به من اشاره می‌کند که یعنی برویم.‌

روزهای آخر ذی‌الحجه خانه رنگ‌وبوی محرم می‌گیرد. خانم دست به کار می‌شود. حیاط و اتاق‌بزرگه و صندوق‌خانه را آب و جارو می‌کند. صندوق‌خانه معمولا برای روضه خانم‌های قوم و خویش است. استکان‌های کمرباریک و نعلبکی‌های گل‌قرمزی را از صندوق‌خانه بیرون می‌آورد و می‌شوید. قوری‌های بزرگ را برای پای منقل آماده می‌کند؛ منقل گردی که دورتادورش قوری چای را دم می‌گذارند. کله‌قندها را می‌شکند، قندان‌های گل‌سرخی را پر از قند می‌کند و پتوها و پشتی‌های کناره اتاق‌ها را مرتب می‌کند تا روز اول محرم، همه چیز برای روضه‌خوانی دهه اول آماده باشد. در تهران، رسم است اگر کسی عزیزی را از دست بدهد، نخستین مجلس ترحیم را سوم یا پس از آن می‌گیرند تا از یاد نرود که به مدت سه روز بدن‌های شهدای کربلا، بی‌غسل و کفن، بر خاک مانده بود. رسم دیگر سوگواران این است که بر مزار و سنگ گور آب می‌پاشند تا کودکانی را به یاد بیاورند که با آزادشدن آب در عصر عاشورا، ظرف‌های خود را پر کردند و به سوی قتلگاه سرازیر شدند. نزد اهالی تهران مرسوم بوده که اگر در اندوه عزیزی به سوگ نشسته باشند، یک روز پیش از محرم، رخت عزا از تن به در آورند و از روز نخست محرم برای فرزند زهرا‌(س) سیاه بپوشند. سالی که شمسی می‌رود، ما نیز چنین می‌کنیم؛ اما رنگ‌وبوی آن محرم با همه سال‌ها متفاوت است. وقتی روضه‌خوان منزل‌مان، مرحوم سقازاده که از دوستان گرمابه و گلستان استاد مشفق کاشانی است، با آن بیان شیرین و لهجه آذری حین خواندن روضه حضرت علی‌اکبر‌(ع) به این بیت می‌رسد: «بر فَرَس تیزرو هرکه تو را دید گفت/ برگ گل سرخ را باد کجا می‌‌برد؟» صدای گریه آقا جان بلندتر می‌شود. حتما خانم هم در صندوق‌خانه همین حال را دارد... محرم امسال هم با سال‌های دیگر متفاوت است. آقا جان و خانم کنار هم عزادار عزیز زهرا هستند.

قرآن خانم را برمی‌دارم؛ همان قرآن قطع رحلی جلد‌چرمی با خط جمال‌الدین معارف‌پرور خوانساری چاپ 1327 قمری که پدرم در هنگام عقد به او هدیه کرد و همیشه در کنار سجاده وی، در اتاق زاویه بود. خانم تاریخ تولدها و درگذشت‌ها را پشت آن می‌نوشت. وقتی آقا جان درگذشت و در آن سوی صحن امام رضا‌(ع) و در قرب حرم حضرت معصومه‌(س) آرام گرفت، خانم پشت قرآن نوشت: «آیت‌الله آقای مسجدجامعی در 29 رجب 1402 قمری درگذشت» و زیر آن، تاریخ شمسی را آورده است. من هم زیرش تاریخ رفتن خانم را می‌نویسم: «1402 خورشیدی، مدفن: حجره شماره 35 صحن امام رضا‌(ع)، روبه‌روی حرم حضرت معصومه‌(س)».

قرار بود خانم پیش خانم‌بزرگ، مادر پدرم، و شمسی در شیخان آرام گیرد؛ اما آقا جان پیش‌دستی کرد و او را نزد خود فراخواند: سکه شاه ولایت هرجا که رود، باز پس آید.