|

آموزش و پرورش همچون موزه مصائب

آموزش و پرورش موزه مصائب ملی است. شاید این حرف اغراق‌آمیز به نظر برسد، اما از هر زاویه‌ای که نگاه کنیم و با هر بخش از دستگاه اداری ایران و از هر نظر که مقایسه‌اش کنیم، آموزش و پرورش با مصائب بیشتری روبه‌روست. شاید یکی از دلایلش سنگینی باری‌ است که بر گرده‌اش نهاده‌ و خیال کرده‌اند با عریض و طویل و فربه کردن ساختار اداری‌اش تحمل آن همه بار آسان می‌شود و به سرمنزل مقصود می‌رسد. از این موزه اما به یک موضوع می‌خواهم اشاره کنم: شکاف معرفتی بین آموزش و پرورش از یک سو و دانش‌آموزان و خانواده‌هایشان از سوی دیگر.

آموزش و پرورش موزه مصائب ملی است. شاید این حرف اغراق‌آمیز به نظر برسد، اما از هر زاویه‌ای که نگاه کنیم و با هر بخش از دستگاه اداری ایران و از هر نظر که مقایسه‌اش کنیم، آموزش و پرورش با مصائب بیشتری روبه‌روست. شاید یکی از دلایلش سنگینی باری‌ است که بر گرده‌اش نهاده‌ و خیال کرده‌اند با عریض و طویل و فربه کردن ساختار اداری‌اش تحمل آن همه بار آسان می‌شود و به سرمنزل مقصود می‌رسد. از این موزه اما به یک موضوع می‌خواهم اشاره کنم: شکاف معرفتی بین آموزش و پرورش از یک سو و دانش‌آموزان و خانواده‌هایشان از سوی دیگر.

از نخستین سال‌های بنیان‌گذاری آموزش و پرورش در ایران به‌ویژه از دوره پهلوی اول تا اواخر دهه ۷۰ (اگر برخی مقاطع کوتاه را در نظر نگیریم) آموزش و پرورش در ایران هدفی روشن را دنبال می‌کرد. هدفش علاوه بر آموزش سواد پایه، تربیت و پرورش نسلی برای پیشبرد هدف‌های حکومت بود یا به عبارتی تربیت پیروانی وفادار. دستیابی به این اهداف در مقاطع مختلف فراز و نشیب داشت و گاه به خاطر فاصله حکومت و جامعه محقق نمی‌شد.

در دوره پهلوی اول آموزش و پرورش خط مشی روشنی داشت، رفته رفته از برنامه‌های دینی مدارس کاسته شده و ایران‌گرایی بر اساس نژاد آریایی و زبان فارسی و شاه‌دوستی ترویج و از طریق کتاب‌های درسی و با کمک سازمان پرورش افکار اعمال می‌شد و برنامه‌های تفریحی، نمایش، هنر، موسیقی و رادیو نیز به خدمت این ایده درآمده بود. چنین تحولی با تحول اجتماعی در خانواده ایرانی همراه بود، چنان‌که جمشید بهنام در کتاب «خانواده و ساختار خویشاوندی» نشان می‌دهد در این دوره خانواده گسترده کم‌کم به خانواده مستقل تبدیل می‌شد و این تحول در شیوه برخورد با نسل جدید نیز تأثیرگذار بود. این تأثیر را برخی از کارشناسان مطالعات نسلی مثل رضا صمیم در انتقال مواجهه نسلی از درون خانواده به جامعه با کمک‌ نهادهای دولتی ارزیابی می‌کنند. به بیان دیگر نهادهای تازه راه‌افتاده‌ای مثل کلوب‌ها و کافه‌تریاها و سینماها کم‌کم جای نهادهای قدیمی را می‌گرفتند و حکومت هم از آن استقبال می‌کرد، زیرا این نهادها ارزش‌های جدیدی را گسترش می‌دادند که خواست حکومت بود، یا دست‌کم در آغاز چنین پنداشته می‌شد. در دوره پهلوی دوم پس از وقفه‌هایی که جنگ جهانی دوم و کودتای ۲۸ مرداد ایجاد کرد، همین خط‌مشی به شکل ملایم‌تری دنبال شد و در دهه ۴۰ با ساختن نهادهای سراسری و محتواهای مناسب تحکیم شد. 

 

در این دوره البته به درس تعلیمات دینی هم نسبت به قبل توجه بیشتری شد و مدارس غیردولتی اسلامی هم شکل گرفتند که شاید در چارچوب نوعی بده‌بستان روحانیت و نظام حاکم پس از دوره کودتا با اشتراک در مخالفت حزب توده و کمونیسم قابل تحلیل باشد. با این حال به رغم وجود مدارس دولتی و تعلیمات دینی در مدارس، ایران‌گرایی با محوریت شاه و در قالب تبلیغ انقلاب شاه و مردم دنبال می‌شد و در کتاب‌های درسی هرچه از دهه ۳۰ به طرف دهه ۵۰ می‌آییم، شاه و خانواده دربار حضور پررنگ‌تری در کتاب‌های درسی پیدا می‌کنند، اما رفته رفته از دهه ۵۰ دو جریان متضاد، ذائقه مردم و نوجوانان و جوانان را تغییر می‌دهند و بین مردم و آموزش و پرورش رسمی شکاف می‌اندازند و این نهاد را در رسیدن به اهداف ناکام می‌کنند: جریان چپ و جریان مذهبی که رفته‌رفته به‌ویژه پس از فوت آیت‌الله بروجردی سیاسی‌تر می‌شد.

پیروزی انقلاب اسلامی به رغم اینکه محتوای هدف را دگرگون کرد، اما فرم همان بود؛ پیشبرد اهداف حکومت. اهداف حکومت و خط‌مشی آموزش و پرورش تغییر کرد. اهداف و خط‌مشی‌ها با طول و تفصیل بیشتری نوشته شدند اما همه این طول و تفصیل قابل خلاصه‌شدن در تربیت پیروان مؤمن و انقلابی است. در دهه ۶۰ رسیدن به چنین هدفی برای آموزش و پرورش رسمی آسان بود. تب‌ و تاب‌های انقلاب فرونشسته بود. جنگ فرصتی بی‌نظیر برای یکسان‌سازی فراهم آورده بود. مدارس دولتی شده‌ بودند و شعارها و خواسته‌های گروه پیروز انقلاب و اکثریت مردم آن روزگار در کتاب‌ها بازتاب یافته بود و دستگاه اداری آموزش و پرورش بازوی اجرائی تحقق این شعارها بین کودکان و نوجوانان شده بود، به‌ویژه که رادیو و تلویزیون، مطبوعات و مدارس انحصارا در اختیار دولت بود و ارزش‌های حاکم بر آموزش و پرورش و جامعه تقریبا یکسان بود. دانش‌آموزان در خانه توسط والدین، در مدرسه توسط آموزگاران و مدیران مدارس و در خیابان توسط گشت‌های کمیته کنترل می‌شدند. ادبیات حاکم بر مدرسه و تلویزیون ادبیاتی رسمی و جدی بود، اما این دوره ثبات و همراهی خانواده و آموزش و پرورش از اوایل دهه ۷۰ یا حتی پیش‌تر از آن با پایان جنگ با تردیدهایی روبه‌رو شد. فهم بخش بزرگی از جامعه این بود که حالا که جنگ تمام شده است و باید از آن فضای خشک کاسته شود و رنگ و روی شهرها و مدارس و... تغییر کند.

فرهنگ‌سراها و گل‌کاری خیابان‌ها و رنگ‌زدن در و دیوار همچون نشانه‌هایی از این خواست در تهران و سپس شهرستان‌ها به چشم می‌آمد. برنامه‌های تلویزیون

 اندک‌ تکانی می‌خوردند، اما نظام آموزش و پرورش محافظه‌کارتر از آن بود که به این خواست روی خوش نشان دهد، مگر به شیوه خودش. شکل‌گیری مدارس غیرانتفاعی و طرح‌هایی مثل شهردار مدرسه شاید ترکی در این دیوار انداخته باشد، اما این مدارس گران بودند و جای همگان نبود. در مدارس دولتی کماکان در بر همان پاشنه قبلی می‌چرخید تا نیمه دوم دهه ۷۰ که خواست تغییر به موجی سیاسی تبدیل شد و همه جامعه را دربر گرفت.

این موج و دولت تازه برآمده از دل آن، در آموزش و پرورش هم تغییراتی ایجاد کرد و تشکیل سازمان دانش‌آموزی و تغییراتی اندک در نظام گزینش و محتوای کتاب‌های درسی و خواست توقف امور پرورشی‌ها از جمله این تغییرات بود، اما بخشی از این تغییرات پایدار نبود و به‌زودی با تغییرات سیاسی، آموزش و پرورش محافظه‌کار به تنظیمات اولیه بازگشت.

ورود نهادهای غیرمرتبط به آموزش و پرورش در این دوره تقویت شد. تغییر سیاسی بعدی هم به رغم تغییراتی که در آموزش و پرورش ایجاد کرد، اما قادر به تغییر اساسی در آن نبود تا به امروز که به نظر می‌رسد اقلیتی کوچک می‌خواهد سلیقه‌اش را بر دانش‌آموزان و معلمان تحمیل کند.

احتمالا برای سنجش فاصله ملت و دولت شاخص‌های متعددی وجود دارد، اما اگر حکومت را به اجزای مختلف آن تقسیم کنیم و فاصله مردم و اجزای مختلف را با هم مقایسه کنیم، شاید شما حدس بزنید بیشترین فاصله در بخش‌های دیگر از حاکمیت باشد، اما به نظر من بدون هیچ تردیدی بیشترین فاصله را ساختار رسمی آموزش و پرورش با مردم دارد، چراکه نه تنها منتقدان حکومت که حتی دلبستگان آن نیز از آموزش و پرورش رضایت ندارند.

از شهریور ۱۴۰۱ فضا به کلی تغییر کرده است. خانواده و دانش‌آموز مطالباتشان از آموزش و پرورش نزدیک به هم است. شکافی که بین آموزش و پرورش رسمی و جامعه شکل گرفته، بسیار عمیق است. این شکاف تنها به عملکرد و سخت‌گیری‌ها و کیفیت آموزشی محدود نیست. این شکاف شکافی معرفتی است. اختلاف در تعریف دانش است. بخشی از آن چیزی که در مدارس به عنوان دانش عرضه می‌شود، از نظر خانواده و دانش‌آموز در زمره دانش قرار ندارد و همین تنش‌هایی را در مدارس به وجود می‌آورد. مدارس نیز در این میان میدان منازعه دیدگاه‌های رسمی و خواست دانش‌آموزان و خانواده‌هاست. اگر معلم یا مدیر مدرسه باشید، بارها با والدینی روبه‌رو خواهید شد که اعلام می‌کنند دلشان نمی‌خواهد فلان درس را بچه‌هایشان بخوانند. در چنین شرایطی مدارس اگر اختیار و استقلال داشته باشند، می‌توانند نقش میانجی را ایفا کنند، اما ساختار بوروکراتیک آموزش و پرورش مدرسه را ابزار پیشبرد اهدافش می‌خواهد و نه بیشتر. تعریف مدرسه نیز یکی از جنبه‌های همان شکاف معرفتی است.