تأملی در کتاب «تذکره بادها» اثر رضا عبدی
آب، آینه و نگاه
«دو مرد توی قطار نشستن. اولی از دومی میپرسه که توی بستهای که همراهته چی داری؟ دومی میگه: مکگافین توی جعبهست. اولی میگه: مکگافین چیه؟ دومی جواب میده: یه دستگاهیه که میشه باهاش توی بلندیهای اسکاتلند شیر شکار کرد. اولی با تعجب میگه: اما توی بلندیهای اسکاتلند که شیر نیست. دومی جواب میده: خوب پس مکگافین هم نیست».
یک
«دو مرد توی قطار نشستن. اولی از دومی میپرسه که توی بستهای که همراهته چی داری؟ دومی میگه: مکگافین توی جعبهست. اولی میگه: مکگافین چیه؟ دومی جواب میده: یه دستگاهیه که میشه باهاش توی بلندیهای اسکاتلند شیر شکار کرد. اولی با تعجب میگه: اما توی بلندیهای اسکاتلند که شیر نیست. دومی جواب میده: خوب پس مکگافین هم نیست». (اسلاوی ژیژک)
وقتی کتاب تذکره بادها را میخواندم، با خودم گفتم به یاد داشته باشم که در آبِِ کاسه همان نقش میبندد که مردمان سرزمین باد و آب و خورشید، قبلا آن را دیدهاند و تجربه کردهاند و میخواهند ببینند. چیزی در میان آنان همواره گم است اما این چیز، چیزی نیست که گمش کرده باشند تا با پیداکردنش به رضایت خاطر برسند؛ درواقع یک حس دائمی است که بهعنوان سوژه دارند و به آنان القا میکند چیزی کم و گم است یا چیزی هست که توی زندگی ندارند. پنداری، یک گودال عمیق در اعماق وجود آنهاست که مرتب تلاش میکنند پُرش کنند. اما خودِ آنان هم آگاه نیستند که چیزی که بدان تمایل دارند، از خودشان ریشه میگیرد؛ از همین گودال و حفره پرنشدنی. یادم باشد هرمز، یک «نام» است از خانواده مضطربهای تصمیمناپذیر؛ هم ترسان است و هم ترساننده، هم درد است و هم درمان، هم نگاه است و هم نگاهشونده، هم گفتن است و هم ناگفتن و هم هرمز «بابازار» است و هم هرمز «شاشو»– و چون نمیداند یکی از «من»هایش از «من» دیگرش چه میخواهد، دچار اضطراب است. اهالی جزیره هم همه مضطربند: چون هم میخواهند واقعیتِِ در آب را بدانند و بشنوند و هم نمیخواهند با واقعیتِ خویش مواجه شوند. یادم باشد بدانم هر موقع به آبِ توی کاسه نگاه میکنم، آب و تصاویر در آن هم، از جمله، تصویر خودم، زل زدهاند و با نگاه خیرهشان دارند مرا تماشا میکنند. یادم باشد آن نقش(ها) که در آب میبینم، نقش من است، نقش آب نیست: آنچه در کاسه است، آب نیست، آیینه نگاه و خیال من است: آینهای که مرا با تصاویری که از خود زبانی و نام و نشان و دلالتی نداشتند، به هم بخیه میزند. یادم باشد که مردمان جزیره چقدر به آیین و مناسک کاسه و آب و نگاه و گفتنِ من وابسته و دلبستهاند. یادم باشد وقتی آنچه میبینم که میبینم، از دهشتناکی صداهای بیصدا و بیکلام و ساکت واقعیتی که تصویرها منعکس میکنند، میهراسم. یادم باشد که در این سرزمین باد و آب و خورشید، چگونه باید سلوک کنم تا از خشم آنان در امان باشم. اصلا یادم باشد که من فقط توالی «یادها» و «نگاهها» و «ترس»ها و «گفتن»ها و «نگفتن»ها هستم و دیگر هیچ. من هیچم جز ادامه صدا و نگاه یک «دیگری بزرگ» که در کاسه و آب پنهان شده است و مرا ادامه میل و اراده و پژواک سخن خویش میخواهد؛ دیگری بزرگی که خودم ساختهام و در آب انداختهام. یادم باشد تصاویر رویدادها و وقایعی که در آب میبینم، میتوانند یک نشانه باشند؛ نشانهای –به بیان کانت- توأمان «یادآورنده، نماینده و پیشگویانه». این نشانه، نشان میدهد که همیشه چنین بوده است (نشانه یادآورنده)؛ هماکنون نیز، چیزهایی دال بر یک رویداد روی میدهند (نشانه نماینده)؛ و سرانجام، نشان میدهد که همیشه نیز، چنین خواهد بود (نشانه پیشگویانه).
پس، در اینجا این خودِ رویداد - و نه استعداد شگرف تخریبی آن و نه اداها و جار و جنجالی که همراه آن است - نیست که موضوعیت و اهمیت مییابد، بلکه آنچه معنا دارد، شیوهای است که رویداد با آن یادآورندگی، نمایندگی و پیشگویی خود را به نمایش میگذارد و در پیرامونش از سوی مردمانی دریافته میشود که در حادثشدن آن نقشی نداشتهاند اما به آن مینگرند، شاهد آناند، در پی آن کشیده میشوند و چشمان خود را میشویند و به حال و آینده بهگونهای دیگر مینگرند و برای زیست در میان رویدادها خود را مهیا میکنند. همینجا یادم آمد شاید ترس من از گفتنِ آنچه در کاسه میدیدم، ترس از ترس مردمانی است که نمیخواهند با دهشتناکی واقعیت خویش مواجه شوند و خودِ واقعی خویش (آنچه بوده و هستند و خواهند بود) را به یاد آورند.
دو
با خواندن داستان رضا عبدی، همچنین بر این احساس شدم که امروز، یک بار دیگر هگل بر/ در ما حاضر شده و به ما میگوید: «همهچیز به فهمیدن و بیانکردن امر حقیقی و واقعی منوط است». امروز باید چشمها را برای تشخیص بالقوگی و پیشبینیناپذیری رخدادهای در راه تربیت کرد و گوشها را برای شنیدن سکوت این رخدادها و ذهنها را برای فهم واقعیت و حقیقتِ آنها و زبانها را برای پرهیز از بازنمایی دروغین آنها آموزش داد و باید بصیرت و سوبژکتیویتهای تولید کرد که بتواند با وضعیت رابطه تفهیم و تفاهمی برقرار کند. اما زود یادم افتاد که تمام هراسم از همین فهمیدن و گفتن امر حقیقی است. یادم افتاد که اضطراب زمانی رخ نمیدهد که واقعیت مفقود است بلکه مواجهه با واقعیت است که آدمیان را دچار اضطراب میکند، زیرا میان واقعیت و برساختههای خیال و ذهن آنان فاصله بسیار است. ازاینرو، واقعیتِ واقعیت در نزد آنان، همواره دهشتناک است و امر دهشتناک، امر بنفکن است و امر بنفکن، همان امر شرور و منفور و تحملناپذیری که بهرهجستن از هر نوع خشونت را مشروع میکند. در همین لحظه، باز یادم آمد که چرا هرمز از آنچه در آب میدید در هراس بود. نقشهای در آب، همان «امر واقع» (در بیان لکانی) بودند که دهشتناک ظاهر میشدند، اما برخلاف «واقعیت» کسی نمیتوانست آنان را به بیان و زبان آورد. مردمان جزیره از آب و نگاه و گفتنِ هرمز همان طلب میکردند که درون آنان است و نه درون آب و چون میان طلبِ آن نقشها و طلب مردمان یک دنیا فاصله بود، واقعیت تبدیل به «امر واقع»ی میشد که در صورت ظاهرشدن، «نظم نمادین»ی که مردمان بدان دخیل بسته بودند و به فرامین و احکام و فریبش خوگر شده بودند، فرومیریخت. پس، آنچه هرمز در آب میدید «امر ناگفتنی» بود؛ «امر دهشتناک»ی که آن واقعیت که مردمان جزیره با آن میزیستند را باژگون میکرد. به بیان دیگر، «کنشِ گفتنِ» هرمز، در هیبت «امر واقع» ظاهر میشد و نه «واقعیت»، و جهنمی برپا میکرد که آتش آن باورها و احساسها و نگاههای مردمان را میسوزاند. هرمز، چون این جهنم میدید (یا میخواست ببیند)، نمیگفت و چون این چهره هراسناک واقعیت زندگی مردمان جزیره را میدید، از آنان میگریخت و به ره گمگشتگی خویش میشد؛ میرفت تا راز خویش با هیچکجا بگوید: جایی که حتی باد نیست. نگاه و گفتن هرمز، جهنم مردمان جزیره بود. با خودم گفتم نمایشنامه «در بسته» یادت میآید؟ یادت میآید که سارتر سه شخصیت را تصویر میکند که به سبب زندگی گناهآلودشان، پس از مرگ به دوزخ افتادهاند. آنها دوزخ را اتاقی بیروزن و بیآیینه مییابند که در آن بر سه نیمکت آرام نشستهاند و از اینکه از آتش و زخم و درد خبری نیست، در شگفتاند. آخر سر درمییابند که خود، هرسه مأمور عذاب خویشتناند؛ رنج ابژه و شیءوارهشدن در زیر نگاه خیره دیگری! این نگاه دیگران است که عذابشان میدهد و نه سوز و زخمِ یک بدنِ شکنجه و مثلهشده! بهقول سارتر: «دوزخ، حضورِ دیگران است»؛ ما در جهنمِ چشمها زندگی میکنیم و دمی هم خلاصی از آنها ممکن نیست. این چشمهای خیره در اثر دیگر سارتر «ژنه: قدیس یا شهید» هم تکرار میشود: ژنه، در حین سرقت، در شبکه «نگاه دیگری» گرفتار آمده است. نگاهی که مجبورش میسازد تا «هویت دزدبودن» را در خویشتن بپذیرد. چشمانی که «نام» مینهد و هویت میبخشد و بدینگونه تا اعماق نفس دیگری رسوخ میکند: «ژنه»... پیش از هرچیز، کودکی بود که مورد تجاوز قرار گرفته است. این تجاوز نخست نگاه دیگری بود، کسی که او را غافلگیر کرده، در وی نفوذ کرده و او را برای همیشه به ابژهای بدل کرده است. مردمان جزیره، همچون «شخصیتهای ژان ژنه»، به یک معنا از خویشتنِ واقعی خویش گریزاناند و در این سودای خویشتنگریزی، در واقع، از آب نمیخواهند واقعیتنما باشد بلکه میخواهند واقعیت آنان را از واقعیت تهی کرده و آنان را به عالمی ببرد که در آن هیچ آرزویی محال و هیچ توهمی، توهم نیست. آنان از کاسه آب میخواهند ابزاری باشد برای گریز از قدرتی که با نگاه خیرهاش میخواهد به نحو پیوسته و مدام با الصاقکردن آنان به خویشتن واقعیشان، آنها را به دام افکند. دوست دارند از زبان هرمز بشنوند: این تصویر شما، خودِ شما نیست. شما، کسِ دیگری هستید.
سه
در آخر، یادم افتاد که از هرمز بپرسم: راستی، تصویر منِ واقعی من چه میگوید؟ هرمز، نگاهی به کاسه انداخت و گفت: یادت باشد وقتی همانقدر باران تند، همانقدر شب و همانقدر تاریک بود که پدر من را گم کرد، تو باید تمام گوش و هوش باشی، صدای گریه خورشید را بشنوی و به ره بیبرگشت و بیفرجام گام نگذاری – و به دیگران هم بگویی: اندکی تأمل... راهرفتن ناهموار است و زیرش دامها. یادت باشد که کاسه تو بصیرت توست و آب آن، معرفت و تجربه تو... پس، هروقت خواستی کاری بکنی یا نکنی، به آب درون این کاسه و نقشهای آن نگاه کن و به حرفشان بهدقت گوش کن. یادت باشد باد را به یادی بسپاری که «یادآورنده، نماینده و پیشگویانه» باشد. یادت باشد باد تویی، کاسه تویی، آب تویی، تصویر تویی، نگاه تویی، گفتن تویی... از باد و باران و خورشید و دریا، «دیگری بزرگ» نساز... ابژه میل و اراده (یا به تعبیر لکان، «سوژه منحرف») هیچ نیروی ماورایی یا دیگری بزرگِ خودساخته نشو. تحقیر نشو، کتک نخور، در گریز از این و آن مدام اینور و آنور ندو، گم نشو، از بیان واقعیت نهراس، از ساختههای ذهنی و خیالی خود نترس، از امتناع و تخطی از فرمان دیگریهای بزرگ و کوچک، و از المشنگه و خشم و تهدید و شماتت و غشکردنِ این و آن نهراس، از نامتعارفبودن و جنزدهبودن و شاشوبودن و عاشقبودن و ابرشدن و گریهکردن و ناخداشدن نترس و تلاش نکن شبیه دیگران شوی. یادت باشد از خرافات ایدئولوژی نسازی، سنگ زندان ذهنی و روانی و احساسی خویش را بر دوش نکشی، تصاویر نقشبسته روی آب را رنگ واقعیت نبخشی، چون این درست مثل حکایت آن نقاشی است که وقتی از معشوق خویش نقاشی میکشید، تلاش داشت معشوقش شبیه نقاشیاش شود، نه بالعکس. البته، باید یادت باشد که گفتن واقعیت و حقیقت هزینه دارد و هر راست نشاید و نباید گفت. پس، احتیاط در گفتن واقعیت و حقیقت شرط عقل است. یادت باشد نگذاری بادها در سرت بلند شوند به چرخیدن و کلمات را توی ذهنت بپیچند و هرچه آنها گفتند بگویی. یادت باشد ناموجودها را موجود و گمگشتهها را رؤیتپذیر و بیصدایان را باصدا کنی، به «گاروم زنگی»ها، دخیل نبندی و فریبِ «مِلمداس»ها را نخوری. یادت باشد آبِ کاسه را بریزی روی سرت تا تصویرها از توی سرت بپرند، بخار شوند و بریزند توی هوا.