|

قدرت خیال و شکست آرمان‌ها

«آن تُنداتندیِ قدم‌ها و آن بی‌تکلیفی دست‌ها چی داشت توی خودش که بغض و برزخ ریخته بود توی نگاهش؟ شِرق‌شِرِق کوفته‌‌شدن دم‌پایی‌ها روی سنگ پله‌ها که دامب‌دامب لرزه گرفته بودند و بعد لخ‌لخ کشیده‌شدن آن پاهای نامطمئن روی سنگفرش حیاط انگار رازی بود حلولی توی هاله‌ای به زردی غبار که از دور تا دورِ لی‌لی ساطع می‌شد و پنام را سِحر می‌کرد. خودم را جای پنام خیال می‌کنم و باریک توی حرکات لی‌لی می‌شوم، اگرچه دراز به دراز افتاده‌ام جلوی تلویزیون و تفسیر عتیق نیشابوری را بگو پیر پرنده‌ای که به قفا ول افتاده ول کرده‌ام جلوی لیوان چای و همین‌جور مانده‌ام کفری تا کی این تبلیغات پلشت و پرت و پوک آن جعبه جنبلی تمام می‌شود...».

قدرت خیال و شکست آرمان‌ها

شرق: «آن تُنداتندیِ قدم‌ها و آن بی‌تکلیفی دست‌ها چی داشت توی خودش که بغض و برزخ ریخته بود توی نگاهش؟ شِرق‌شِرِق کوفته‌‌شدن دم‌پایی‌ها روی سنگ پله‌ها که دامب‌دامب لرزه گرفته بودند و بعد لخ‌لخ کشیده‌شدن آن پاهای نامطمئن روی سنگفرش حیاط انگار رازی بود حلولی توی هاله‌ای به زردی غبار که از دور تا دورِ لی‌لی ساطع می‌شد و پنام را سِحر می‌کرد. خودم را جای پنام خیال می‌کنم و باریک توی حرکات لی‌لی می‌شوم، اگرچه دراز به دراز افتاده‌ام جلوی تلویزیون و تفسیر عتیق نیشابوری را بگو پیر پرنده‌ای که به قفا ول افتاده ول کرده‌ام جلوی لیوان چای و همین‌جور مانده‌ام کفری تا کی این تبلیغات پلشت و پرت و پوک آن جعبه جنبلی تمام می‌شود...». این بخشی از رمانی است با عنوان «رگ قلع» نوشته منیرالدین بیروتی که مدتی پیش در نشر نیلوفر منتشر شد. این رمان، داستان نویسنده‌ای است که میان خیال و واقعیت سردرگم و معلق مانده و بهتر آن است‌ گفته شود اصلا فرقی میان واقعیت و خیال نمی‌بیند. او هرچه را که واقعی است، خیالی می‌بیند و هرچه را که خیالی است، واقعی. ازاین‌رو است که او خود خویش را در رمانی که در حال بازنویسی‌اش است غرق‌شده می‌یابد و کار تا آنجا پیش می‌رود که دیگر نمی‌داند کی شخصیت، رمانِ خود است و کی شخصیت واقعی زندگی‌اش و حتی وقتی به‌عنوان نویسنده در متن دخالت می‌کند، پیدا نیست که شخصیتی است درون متن یا بیرون از آن. بیروتی کار نوشتن این رمان را در اردیبهشت 1399 آغاز کرده و کتاب در دی‌ماه 1401 به پایان رسیده است. «رگ قلع» رمانی است در چهار بخش و در قسمتی از بخش پایانی آن می‌خوانیم: «ردیف به ردیف ماشین‌ها پارک کرده بودند. پرید از روی جوی و رفت توی پیاده‌رو. به هر دو ور نگاه انداخت. نه. نبود. چند قدم برداشت. آمد توی خیابان. بین دو ماشین پارک‌شده وایستاد. هی نگاه‌نگاه کرد به اطراف. و همین که خواست برگردد صدایی مثل صدای ضربه‌زدن با مشت به گونی پر از تنقلات زیر گوش‌اش خورد. در دم چرخید. و پشت سرش دیدش. وسط پیاده‌رو همان‌جور که بار اول دیده بودش، دیدش. نحیف، ترس‌زده و لرزلرزی. یکی‌ دو قدمی برمی‌داشت و وامی‌ایستاد. دم‌اش لای پاهاش مانده بود‌».

این روزها رمان کوتاه «گدا» از نجیب محفوظ که اولین‌ بار سال‌ها پیش با ترجمه محمد دهقانی به فارسی منتشر شده بود، در نشر نیلوفر بازچاپ شده است. این داستان بلند که در قاهره‌ بعد از انقلاب رخ می‌دهد، اولین‌بار در سال 1965 به چاپ رسید. نجیب محفوظ یکی از اولین نویسندگان ادبیات معاصر عرب و همچنین اولین نویسنده‌ عربی است که نوبل ادبیات را دریافت کرده است. آثار او همچون دیگر نویسنده هم‌وطنش طاها حسین، نگاهی اگزیستانسیالیستی را در خود حفظ کرده‌اند. او در طول هفتاد سال فعالیت ادبی‌اش، 34 رمان و 350 داستان کوتاه نوشت و کتاب «گدا» در بین آثارش اثری قابل توجه است و این‌گونه آغاز می‌شود: «ابرهای سپید در آسمان آبی شناورند، بر سبزه‌زاری سایه افکنده‌اند که زمین را سراسر پوشانده است، و گاوهایی که می‌چرند و از چشمان‌شان آرامشی ژرف می‌تراود، هیچ معلوم نیست کدام گوشه دنیاست، و در پایین کودکی که سوار بر اسبی چوبین به افق می‌نگرد و گونه چپش نمایان است و در چشمانش شبه‌لبخندی مبهم دیده می‌شود. این تابلوی عظیم را کدام نقاش کشیده است؟ هیچ‌کس جز او در اتاق انتظار نیست. ده روز پیش از پزشک وقت گرفته و اکنون زمان دیدار نزدیک است. روزنامه‌ها و مجله‌ها روی میز، در میان اتاق پراکنده‌اند؛ تصویر زنی متهم به ربودن کودکان از لبه میز آویزان است. روی گرداند و باز به تصویر سبزه‌زار، به کودک و گاوها و افق، خیره شد، هرچند نقاشی کم‌بهایی بود و جز قاب طلایی آن که آراسته به نقش‌های برجسته بود هیچ ارزشی نداشت‌». داستان گدا در قاهره و در دوران جمال عبدالناصر، رهبر انقلاب 1952 مصر می‌گذرد. رمان درباره زندگی وکیلی به نام عمر است که در جوانی شاعر و سوسیالیست و انقلابی بود، اما برای جور‌کردن یک زندگی و رفاه و آسایش تمام آن حرف‌ها و اصول و آرمان‌ها را کنار می‌گذارد و به وکالت مشغول می‌شود. حال اما در چهل‌وپنج‌سالگی حرفه‌اش را رها کرده، بیمار است و به واسطه آن از همسرش هم دور شده؛ زنی که روزی به خاطر او به دین اسلام روی آورد و همیشه تکیه‌گاهش بود. او حالا در خلوت چیزی به‌عنوان معنایی که بتوان بر پایه آن زندگی کرد، ندارد. دستانش از معنا خالی است و با عشق می‌خواهد آن را پر کند. نجیب محفوظ در این رمان، سرنوشت شوم روشنفکران جهان سوم را روایت می‌کند؛ جوانان پرشور انقلابی‌ای که درگیر زندگی روزمره می‌شوند و سر به راه ارزش‌های بورژوازی می‌گذارند و در نهایت چیزی جز ناامیدی و تناقض برایشان باقی نمی‌ماند. محمد دهقانی در یادداشتی کوتاه در ابتدای کتاب نوشته که «گدا» تعارض درونی روشنفکری را نشان می‌دهد که آرمان‌های دوره جوانی‌اش را به دیده تمسخر می‌نگرد و در عین حال از زندگی آسوده و بی‌دغدغه‌اش هم بیزار است. در بخشی دیگر از این کتاب می‌خوانیم: «عمر از شب‌گردی‌های نافرجام دست برداشت. بثینه و جمیله و سمیر به نحو انکارناپذیری مایه شادی او بودند. نیل همچنان در زیر بالکن جریان داشت و هیچ بازنمی‌ایستاد؛ عمر با حسرت از خود می‌پرسید: آرامش آن بامداد بیابان کی بازمی‌گردد؟ سراسر شب در گوشه اتاق خود می‌نشست و کتاب می‌خواند و فکر می‌کرد تا صبح فرا می‌رسید، سپس به بالکن می‌رفت و به افق می‌نگریست و می‌پرسید: کجاست آرامش، کجا؟ این ترانه‌های ایران و هند و عرب را بنگر که سرشار از رازها است اما خوشبختی کجاست چرا چنین در رنجی آن هم در میان این دیوارهای پر از آرامش؟ چیست این احساس رنج‌آوری که در گوشت می‌خواند که تو مهمانی بیگانه‌ای و نزدیک است رخت بربندی؟ به کجا؟ مصطفی گفت: خدا را شکر که همه چیز مثل اولش شد. عمر با بی‌اعتنایی گفت: هیچ‌ چیز مثل اولش نشده. مصطفی با مهربانی از بحث و جدل خودداری کرد، اما عمر لجوجانه گفت: به خانه برنگشته‌ام، به سر کارم برنگشته‌ام...».

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها