|

شکل‌های زندگی: درباره «فلسفه پیاده‌روی» فردریک گرو

پیاده‌روی و باقی قضایا

نیچه قصد داشت کتابی بنویسد که آن را «شور یکرنگی» نام داده بود اما این کتاب را ننوشت، آن را زندگی کرد. به نظر نیچه یکرنگی یعنی با خود روراست بودن، یک وضعیت هستی است مثل طبیعتی که به هوای زلال نیاز دارد تا به حیات خود ادامه دهد. در فلسفه نیچه مرزی میان جسم با روح وجود ندارد، از این‌رو بسیاری فلسفه‌اش را فلسفه‌ای مونیستی به معنای یگانگی جسم و روح تعبیر می‌کنند.

پیاده‌روی و باقی قضایا

نادر شهریوری (صدقی)

 

نیچه قصد داشت کتابی بنویسد که آن را «شور یکرنگی» نام داده بود اما این کتاب را ننوشت، آن را زندگی کرد. به نظر نیچه یکرنگی یعنی با خود روراست بودن، یک وضعیت هستی است مثل طبیعتی که به هوای زلال نیاز دارد تا به حیات خود ادامه دهد. در فلسفه نیچه مرزی میان جسم با روح وجود ندارد، از این‌رو بسیاری فلسفه‌اش را فلسفه‌ای مونیستی به معنای یگانگی جسم و روح تعبیر می‌کنند. منظور از یگانگی جسم و روح، «روح سالم در بدن سالم» است. به نظر نیچه جسم با روح در رابطه‌ای تنگاتنگ با یکدیگر قرار دارند تا بدان حد که نمی‌توان مرزی میانشان قائل شد یا آنها را تفکیک کرد. نیچه می‌گوید با مادیت موجود و از‌جمله فعالیت‌ جسمی می‌توان به ایده‌هایی دست یافت که تنها در همان فعالیت‌ها به ذهن می‌آید، به همین دلیل نیچه به فعالیت‌ها و تحرکات جسم در موقعیت‌های پیش‌رو تأکید می‌کرد تا به واسطه آن فعالیت‌ها، ایده‌هایی به ذهن خطور کند که در رخوت یا سکون ناممکن به نظر می‌رسد. «... نیچه تمام روز راه می‌رفت و آنچه را که بدنش در حین پیاده‌روی -در مواجهه با آسمان و دریا و یخچال‌های طبیعی- در فکر او می‌دمید، اینجا و آنجا فورا می‌نوشت: زرتشت با دل خود گفت: من آواره‌ام و کوه‌پیما».1

اما به نظر می‌رسد مسئله عمیق‌تر از آن چیزی باشد که در وهله نخست به ذهن می‌آید، علاقه نیچه به طبیعت -چنان‌که رسم زرتشت نیچه بود- علاقه‌ای چندان طبیعی نبود، بلکه متضمن نوعی حرکت جسم برای آزادی بود؛ کوه‌پیمایی صرفا حرکتی جسمی نبود بلکه هم‌زمان نوعی آزادی بود، آزادی در برابر هر نوع فلسفه‌ای که آدمی را مقید و سپس خسته می‌کند. نیچه اگرچه یک فیلسوف بود اما در حقیقت ضد فلسفه بود. نیچه شروع فلسفه را خستگی از طبیعت و به تعبیری خستگی از تن می‌داند، چنان‌که سقراط را که آغازگر فلسفه بود، خسته می‌دانست. به نظر نیچه اساسا خستگی از تن باعث شده بود که سقراط به فلسفه روی آورد و در پی آن بحث و جدل را که دوستدارانش به آن «دیالکتیک سقراطی» می‌گفتند باب کند، در حالی که حقیقت ماجرا خستگی از خود و ناتوانی از تمشیت امور بود. به نظر نیچه زندگی را به جدل فروکاستن نشانه‌ای از خستگی است، آن کس که جدل می‌کند از آن‌روست که کار دیگری نمی‌تواند بکند. «جدل آخرین سلاح است برای کسی که سلاح دیگری ندارد».2 سقراط با فلسفیدن و سپس تلاش بی‌وقفه ذهنی برای توضیح‌دادن آن برای انبوهی از شاگردانش خود را خسته‌تر می‌کرد و نیرویش را کاهش می‌داد، اما تنها سقراط نبود که برای زندگی تکلیف معین می‌کرد، هرچند آغازگر و پرچم‌دار بود، چون بعدها و بعد از مرگ سقراط، فلسفه‌اش باعث پیدایش ایده‌های بس تأثیرگذر حتی در دوره‌های معاصر گردید. ایده‌هایی مانند لیبرالیسم، ناسیونالیسم، سوسیالیسم و... که آنها نیز همچون سقراط و متأثر از او، برای واقعیت تکلیف معین می‌کردند تا آن واقعیت زنده، تپنده و بی‌حد و مرز در دل طبیعت در کوه‌پیمایی‌ها و راه‌رفتن‌های متوالی تضعیف و بی‌رمق شود.

نیچه وجود را کلیتی یگانه می‌بیند، کلیتی از جنس نیرو و توان یا همچون توده درهمی از نیروها که با هم مقابله می‌کنند، درهم می‌آمیزند، درهم می‌تنند و بر هم تأثیر می‌گذارند. این وجود تنها واقعیت جهان یگانه است، جهان مونیستی و یکپارچه که خسته نمی‌شود، چنان‌که زمین خسته نمی‌شود چون نیرویش به پایان نمی‌رسد. به نظر نیچه زمین هیچ شباهتی با سقراط ندارد، زیرا زمین جدل نمی‌‌کند و درصدد آن نیست که موقعیت خود و جهان را توجیه یا تفسیر کند. زمین و اجزای طبیعی آن به‌واقع روند‌گانی خستگی‌ناپذیرند که خود را تکرار می‌کنند. زرتشت نیچه چنین بود و خود نیچه «پیاده‌رونده‌ای بی‌نظیر بود، خستگی نمی‌شناخت، خوش داشت همیشه به این مطلب اشاره کند».3

در نیچه خود بودنی پایان‌ناپذیر شکل می‌گیرد، او این را به راه‌رفتن یا چنان‌که فردریک گرو، نویسنده کتاب «فلسفه پیاده‌روی» می‌گوید به پیاده‌رفتن نسبت می‌دهد، «پیاده‌رفتن بدون همراه‌داشتن چیزی، حتی ضروریات، یعنی سپردن خود به دست اولیات، بدیهیات، وقتی چنین کاری می‌کنید، دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد، نقشه، اطمینان به نفس، هیچ چیز. هیچ چیز مگر باور قلبی تام و تمام به گشاده‌دستی جهان، سنگ‌ها، آسمان‌ها، زمین، درختان. همگی به خدمت ما درمی‌آیند مانند یک هدیه با حمایتی تمام‌نشدنی».4

«گشاده‌دستی جهان» تعبیری قابل تأمل است، از آن می‌توان به تعبیری نه‌چندان دقیق به «سرنوشت» یا «تقدیر» یاد کرد، نیچه گفته بود «من سرنوشت خود را می‌دانم»، مقصودش چنان‌که بعدها گفته شد «عشق به سرنوشت» است. سرنوشت به یک معنا سپردن خود به دست اولیات است. وقتی خود را به سرنوشت می‌سپرید، دیگر چیزها اهمیت ندارد. زیرا پذیرای هر سرنوشتی می‌شوید که گشاده‌دستی جهان آن را پیش‌روی شما قرار می‌دهد. تنها از آن پس است که هر سرنوشتی را دوست می‌دارید. «با سپردن خود به دست امور اولیه اعتمادی را کسب می‌کنیم که تا قبل از آن برایمان ناشناخته بود. اعتمادی که دل را خشنود می‌کند، چراکه ما را تماما به دیگری متکی می‌سازد و حتی رها از وظیفه صیانت به نفس، اولیه‌ها -اولیات- چیزهایی هستند که ما خود را به دست آنها می‌سپاریم. چیزهایی که تام و تمام به ما اعطا می‌شوند. اما برای تجربه‌کردن تاروپود اولیات باید خطر کنیم، خطر گذشتن از مرز ضروریات».5 تنها در این صورت است که یکرنگی فی‌نفسه شادی‌آور می‌شود، زیرا با خود آزادی و در واقع رهایی از هر جدل، توجیه و تفسیر را می‌آورد: اخلاقی استوار بر آری‌گفتن بر هر «اولیاتی» و در پی آن پذیرش زندگی و تاب‌آوردن آن حتی در سخت‌ترین و شدیدترین نمودهای خود، چون زندگی در جهان مونیستی به‌مثابه چیزی و تنها چیزی است که واجد ارزشی بی‌همتاست. آزادی هسته اصلی فلسفه پیاده‌روی است، منظور از آزادی همانی که نیچه می‌گوید و فردریک گرو، نویسنده کتاب «فلسفه پیاده‌روی» بر آن تأکید می‌کند، آزادی تن در‌ندادن به هر ضرورتی و به هر فلسفه‌ای است که می‌کوشد جهانی که آن را بی‌واسطه تجربه می‌کنیم با واسطه تجربه کنیم و به الزامات آن تن در دهیم. 

«... می‌خواهم بگویم قرار نیست به‌واسطه پیاده‌روی با خودمان ملاقات کنیم، به‌واسطه پیاده‌روی اصلا از ایده هویت، از وسوسه کسی‌بودن یا اسم و گذشته‌ای داشتن می‌گریزیم... کسی‌بودن فقط برای مهمانی‌های مجلل و اجتماعی خوب است که هرکس در ‌آنجا داستان خودش را می‌گوید، کسی‌بودن فقط برای اتاق مشاوره روان‌شناس‌ها خوب است».6  «کسی‌بودن در نهایت تن به الزام دادن، به ضرورت‌هایی است که بر ما تحمیل می‌شود تا به تصویری که دیگری از من می‌سازد تن بدهم و در جهنمی قدم بگذارم که سارتر از آن می‌گوید* در حالی که آزادی برآمده از پیاده‌روی در بی‌تعینی و بی‌هویتی است. جهان‌هایی که بی‌هیچ تصور و یا ضرورتی آن را تجربه می‌کنیم، زیرا بدنی که پیاده می‌رود گذشته یا پیشینه‌ای ندارد، تنها گردابه‌ای است در جریان بسیار کهن زندگی».7 گردابه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم  نه آنکه آن را تفسیر کنیم.

* «دیگری دوزخ است» و یا «من همواره قربانی قضاوت دیگران هستم»، ایده‌های اصلی سارتر است. دوزخ از نظر سارتر جهانی است که در آن همه چیز در اتاقی بسته، ثابت و ایستا غیرقابل تغییر باشد. با این حال از نظر سارتر می‌توانند دیگران دوزخ من نباشند به شرط آنکه آزاد باشم یعنی به نگاه تسخیرکننده آنها تسلیم نشوم.

1، 3، 4، 5، 6، 7. «فلسفه پیاده‌روی»، فردریک گرو، ترجمه مهدی امیرخانلو

2. «غروب بت‌ها»، نیچه، ترجمه داریوش آشوری