|

شکل‌های زندگی: تأملی درباره شکسپیر و هملت

روزهایی که با شکسپیر می‌گذرد

هنگامی که هملت شبح پدرش را روی بام کاخ السینور تعقیب می‌کرد تا حقیقت را از زبان روح بشنود، کتابی از مونتنی دستش بود. هنوز شبح ناپدید نشده بود که هملت بر حاشیه کتاب می‌نویسد: «می‌توان لبخند زد و باز رذل بود»؛ خطاب او به عمو جان فرومایه کلادیوس است.

روزهایی که با شکسپیر می‌گذرد

نادر شهریوری (صدقی)

 

 

هنگامی که هملت شبح پدرش را روی بام کاخ السینور تعقیب می‌کرد تا حقیقت را از زبان روح بشنود، کتابی از مونتنی دستش بود. هنوز شبح ناپدید نشده بود که هملت بر حاشیه کتاب می‌نویسد: «می‌توان لبخند زد و باز رذل بود»؛ خطاب او به عمو جان فرومایه کلادیوس است. علاقه هملت به مونتنی آن‌طور که گفته می‌شود، به ایام دانشجویی‌اش برمی‌گردد. به نظر می‌رسد هملت در همه زندگی کوتاه خود و به‌ویژه بعد از مرگ پدرش تا هنگام خاموشی‌اش کاملا متأثر از مونتنی بود و از او الهام می‌گرفت. مونتنی اندیشمندی ایده‌پرداز نبود و بیشتر جستارنویسی بود که ناظر بر ذهن خویش بود و بر خود متمرکز بود. او به‌صراحت می‌گوید همگان نگاه‌شان به بیرون است، اما من این نگاه را بازپس می‌گیرم و به درون خودم هدایت می‌کنم تا خودم را به دقت نظاره کنم و بشناسم. اما خودشناسی‌اش چنان‌که می‌گوید، یک بار و برای همیشه نبود، بلکه دائما خود را کنترل می‌کرد و احوالات روحی خود را زیر نظر می‌گرفت. او در «جستارها» که عنوان مناسبی است، هر بار جستاری از تجسد خویش را می‌کاوید تا با یافتن موضوع جدیدی از خود به حل معمای خود نائل آید، اما معما حل نمی‌شد و مونتنی کماکان در اعماق باقی می‌ماند.

ایده آغازین او در حقیقت ایده سقراطی بود. این سخن «خودت را بشناسِ» سقراط یعنی آنکه من می‌توانم به حقیقت تنها از راه دانستن آنچه بر من -تنها بر من- گذشته، پی ببرم تا با «خودشناسی» به جهان مرموز پیرامون خود نفوذ کنم و آن‌گاه به حل معما نائل آیم! معمایی که آغاز دارد، ولی انجام ندارد. با مونتنی روان‌شناسی هم به‌مثابه جنبه اخلاقی -ایده سقراط- و هم به معنای مدرنش یعنی ابژه‌شدن انسان اهمیت پیدا می‌کند. با این حال آنچه برای مونتنی به‌عنوان آغازگر روان‌شناسی مدرن از اولویت برخوردار بود و بیشتر توجهش را جلب می‌کرد، توجه به درون آدمی بود. برای او بیوگرافی شخصی بر تاریخ اجتماعی آدمی برتری داشت. او بیشتر ترجیح می‌داد که حتی در سرفصل‌های تاریخ به نکاتی توجه کند که کمتر اهمیت اجتماعی دارد. مثلا مونتنی ترجیح می‌داد بداند بروتوس، سردار رومی و قاتل ژولیوس سزار، شب قبل از نبرد با دوستان خود چه می‌گفت تا آنکه بداند نطق او روز بعد چه بود. بعدها جستارهای مونتنی دستمایه تأملات هملتی قرار گرفت تا هملت به‌ واسطه تأمل در درون از بیرون غافل بماند و خود و دانمارک را در مسیر سرنوشتی نامعلوم قرار دهد. سیاست از نظر هملت در اساس مقوله‌ای بود اخلاقی که نیاز به مراقبت داشت تا نفس سرکش حاکمان آن را به بیراهه نکشد، به‌همین‌دلیل هملت با شگردهای روان‌کاوانه می‌کوشید تا درون پادشاه تازه به قدرت رسیده را تجزیه و تحلیل کند تا راز نهفته آشکار شود. نمایش «تله موش» که هملت کارگردانی آن را برعهده گرفت، نمایشی است خصوصی در حضور پادشاه تا عکس‌العمل او نسبت به جنایتش که در «تله موش» به صورتی مشابه نمایش داده می‌شود، تجزیه و تحلیل شود.

سیاست در شکسپیر تنها در روان‌شناسی هملتی خلاصه نمی‌شود؛ شکسپیر آن را در شکل‌های متفاوتی از شخصیت‌های نمایشی‌اش به نمایش درمی‌آورد. ریچارد سوم یکی از آنهاست؛ در ریچارد سوم با نوع دیگری از سیاست آشنا می‌شویم که در بسیاری از جهات در نقطه مقابل هملت قرار می‌گیرد، زیرا در وهله اول برخلاف هملت کاملا عینی و به هدف‌های ملموس توجه نشان می‌دهد، اولویت او برخلاف هملت آشکارا عریان و معطوف به «قدرتِ» صرف است. سیاست به نظر ریچارد سوم چیزی است شبیه به ساختن پل و پادشاه نیز مانند مهندسی که پل بنا می‌کند. از نظر مهندسی که پل بنا می‌کند، سربازان تنها مصالح پل‌ هستند و پادشاه نمای آن است. پل هر چقدر باشکوه‌تر نمایش داده شود، بر شوکت و شکوه قدرت پادشاهی می‌افزاید، اما شکوه سلطنت می‌تواند مهم نباشد. مهم پایه‌های حکومت است تا بیشتر باقی بماند. آنچه برای ریچارد سوم -پادشاه انگلستان- در وهله نخست اهمیت قرار دارد، استمرار حکومت به هر بهایی است که آن نیز جز با اعمال صریح قدرت انجام نمی‌شود. شکسپیر در «ریچارد سوم» سقوط کامل اخلاقی را نشان می‌دهد.

سیاست برای شکسپیر موضوعی پیچیده است که به بازی بازیگران ربط پیدا می‌کند، اما پیچیده‌تر از آن اخلاق است که از درون آدمی سر برون می‌آورد و او را وادار به کنش‌های مختلفی می‌کند، نمونه‌هایی از این پیچیدگی درونی انسان را در نمایش‌نامه «مکبث» مشاهده می‌کنیم. در مکبث با دوره‌ای از سیاست‌ورزی فشرده مواجه می‌شویم. مقصود از «سیاست‌ورزی فشرده» سیر تند حوادث است که در میدان می‌گذرد، تا به آن حد که سوژه سیاسی از تأمل و تحلیل موقعیت خود بازمی‌ماند. زمان در «مکبث» بسیار سریع سپری می‌شود، مانند وقایعی که اکنون در جهان مشاهده می‌کنیم. در‌این‌صورت وزن حوادث سنگین‌تر از ذهن آدمی می‌شود تا به آن حد که آدم‌ها را تابعی از خود می‌کند. سیاست در «مکبث» با مرگ او به انتها می‌رسد و سیاستی دیگر آغاز می‌شود که آن نیز با مرگ آن دیگری به پایان می‌رسد. با این حال هر شخصیت از ویژگی منحصربه‌فردی برخوردار است.

آنچه مکبث را منحصربه‌فرد می‌کند، حال‌وهوای هملتی است که او را در انتهای کار پس از قتل پادشاه به آستانه جنون می‌کشاند. گویا شرمی از درون سر برمی‌آورد که او ناتوان از کنترل خود است. «بزرگ‌ترین مشکل مکبث بی‌خوابی بیمارگونه و غیرطبیعی است و همچنان که خود می‌گوید، با کشتن پادشاه خواب را هم در روان خود کشته است و احساس آشفتگی‌ درونی‌اش در این جمله خلاصه می‌شود: اما بندبند هستی از هم گسسته باد و هر دو جهان در هم شکسته باد».1 شرم مقوله‌ای تأمل‌برانگیز است. شکسپیر میان شرم و شخصیت رابطه‌ای متقابل می‌بیند. بی‌شرم‌ترین شخصیت ریچارد سوم است. او که در حال از‌دست‌دادن تاج و تخت پادشاهی است، حاضر می‌شود فرّ و شکوه پادشاهی‌اش را با یک اسب عوض کند و جان خود را بردارد و از مهلکه بگریزد. در حقیقت او فاقد تخیل است، تخیل یا ایده. در هر حال تلاش مهم سوژه سیاسی در مداری بسته است تا بتواند راهی به بیرون پیدا کند. در اینجا می‌توان میان امر سیاسی و دیگر امور مانند امر اقتصادی، اخلاقی و... تفاوت قائل شد. در سیاست ایده‌ای وجود دارد که امرش را از دیگر امور جدا می‌کند؛ این ایده لزوما آرمان‌شهر یا متافیزیکی دیگر نیست، بلکه می‌تواند وعده‌ای برای تحقق موقعیتی بهتر باشد.

به مونتنی بازگردیم؛ مونتنی که متأثر از سقراط بود و او را فرزانه‌ترین و منطقی‌ترین انسان تمام دوران می‌دانست. او در رساله خود به طور مکرر از سقراط نقل قول می‌آورد؛ سقراطی که زندگی نظری را برتر از زندگی عملی می‌دانست. زندگی نظری از نظر سقراط استدلال‌های بی‌پایان برای هر موقعیتی حتی موقعیت‌های حساس بود. استدلال‌هایی که شباهتی زیاد به استدلال هملتی و «بودن و نبودن‌های» او داشت. سقراط از «درک لحظه» غافل بود یا می‌کوشید خود را بی‌خبر نشان دهد. سقراط ساعاتی قبل از فرار؛ فراری که هرگز رخ نمی‌دهد، به کریتون می‌گوید «فرض کنیم که درست در همان لحظه که من دارم فرار می‌کنم، قوانین خود در برابر ما ظاهر شوند و از ما بپرسند: سقراط، بگو چه می‌خواهی بکنی؟ آیا در اندیشه نابودی ما -قانون- و همه شهر نیستی... زیرا تمام موجودیت انسان را قوانین نظم می‌دهند.

آیا ما نبودیم که بر تو حیات بخشیدیم؟».۲ همین استدلال سقراطی راهنمای عملی هملت قرار می‌گیرد، هنگامی که هملت می‌گوید «باید سنجید». این سنجش، زمانی به درازای یک زندگی را در بر می‌گیرد. او نیز کاری را که امر سیاسی مجاز به انجامش می‌کرد، در نظر نمی‌گرفت و مانند استادش لحظه را درنمی‌یافت. مونتنی جهان را شعری پرابهام می‌دانست که هر حکمی را به تقلید درمی‌آورد. هملت نیز همین کار را می‌کرد، اما نه از‌آن‌رو که جهانش پر از ابهام بوده باشد که اتفاقا جهان هملتی کاملا روشن و آشکار بود. تنها او کنش سیاسی‌اش را به تعویق می‌انداخت تا آن را تابعی از فضائل ذهنی-اخلاقی خود کند؛ فضائلی که در او به‌‌مثابه اموری ثابت تثبیت‌شده بودند و مانع از مواجهه رودرروی او با واقعیت‌هایی شده بودند که بیرون از ذهن او در جریان بود.

1. «شکسپیر معاصر ما» یان کات، ترجمه رضا سرور

2. «فیلسوفان بزرگ یونان باستان» لوچانود کرشنتزو، ترجمه عباس باقری