|

«شب‌های بی‌خوابی»: داستان یا ناداستان

نویسنده، هنوز نمُرده است!

بعید است کتابی را به دست بگیریم و شروع به خواندن کنیم و قبل از آغاز خواندن توافق همگانی ما، نویسنده و ناشر بر سر آنکه این چه کتابی است که داریم می‌خوانیم را نادیده بگیریم. گاهی حال خواندن شعر داریم، گاهی حال خواندن رمان و گاهی هم هیچ‌کدام.

نویسنده، هنوز نمُرده است!

بعید است کتابی را به دست بگیریم و شروع به خواندن کنیم و قبل از آغاز خواندن توافق همگانی ما، نویسنده و ناشر بر سر آنکه این چه کتابی است که داریم می‌خوانیم را نادیده بگیریم. گاهی حال خواندن شعر داریم، گاهی حال خواندن رمان و گاهی هم هیچ‌کدام. گمانش را هم نمی‌کنیم که بی‌قیدی ادبیات پسامدرن کاری کند که کتابی را به دست بگیریم و تا انتهایش پیش برویم اما همچنان ندانیم داشتیم چه می‌خواندیم. این، وضعیتی است که در «شب‌های بی‌خوابی» الیزابت هاردویک با آن مواجه‌ایم.

در مفاهیم اولیه نوشتن، همواره تعریف‌ها گوناگون و متفاوت‌اند اما بگذارید بر سر تعریفی از «روایت» در معنای کلی خود توافق کنیم و آن را «بازنمایی رخدادها» بدانیم. با این توافق، می‌توانیم یک مرحله پیش‌تر برویم و در طبقه‌بندی انواع روایت، داستان را از ناداستان جدا کنیم. احتمالا همه بر سر این توافق داریم که داستان‌ها در جهانِ ناواقع و خیال خلق می‌شوند و ناداستان‌ها در جهانِ واقع و در میان تجربه‌های زیسته. این به این معنا نیست که هیچ ردی از واقعیت در داستان‌ها وارد نمی‌شوند یا تمامِ خطوط یک ناداستان باید بر واقعیت مبتنی باشد، اما همچنان به لحاظ نظری و حتی از منظر دوست‌داشتن، دوست داریم قصه یا داستان را خیالی بدانیم و آنچه از خودِ زندگی خلق می‌شود را ناداستان.

پرسش مهمی که وجود دارد این است که آیا با توافقی که بر سر تعریف روایت کردیم، زندگی ما روایت است؟ زندگی الیزابت هاردویک چطور؟ و از همین جاست که همه مرزها می‌شکنند. فصل به فصل از کتاب «شب‌های بی‌خوابی» را می‌توان با دلیل و اثبات، داستان یا ناداستان به حساب آورد. مهم‌تر از این، می‌توان خطوط بسیاری از این اثر را حتی روایت ندانست و آن را بیشتر نثری شبیه به شعر تصور کرد. اما در این صورت، ما باید چگونه به آن سطح از آگاهی که در ابتدای این متن اشاره شد برسیم و بدانیم که داریم چه کتابی می‌خوانیم؟

تجربه ارزشمندی که خواندن این کتاب به هر خواننده‌ای می‌دهد در «شکستنِ فُرم برای بازنمایی شکستگیِ محتوا» است. ایده اساسی هاردویک در این کتاب، آنچه او را به نوشتن واداشته است و حرفی که برای گفتن دارد در «وصفِ حالاتِ غریب انسانی» است. منظور از وصف حالات غریب انسانی، موارد متعددی از بازنمایی‌های کلاژگونه شخصیت‌های مختلف و آمیختن آنها با یکدیگر با یک اشتراک مشخص است و آن اشتراک مشخص، پیش‌بینی‌ناپذیری و لایه‌لایه‌بودن انسان‌هاست.

آدم‌ها توی این کتاب در عین آنکه در تقلای گرفتن مدرک دکتری هستند، خود را به ورطه رابطه‌های نافرجام می‌اندازند. یا شخصیت‌هایی داریم که نماد سقوط بی‌دلیل‌ هستند. شکستگیِ مفهوم انسان در محتوای این کتاب، به ما یادآور می‌شود که انسان می‌تواند از سر بدبختی یا سردرگمی در دنیای اطراف خودش گیر کند و به ورطه خماری و گریه بیفتد. انسان می‌تواند آن‌قدر درهم‌ریخته و پیچیده باشد که مردی باشد که ازدواج نافرجامش را با بروبیای با زن‌هایی از همه شکل و همه قشر فراموش می‌کند، یا زنی که درک واقعی خود از مفهوم ترشیدگی را تازه پس از ازدواج پیدا می‌کند.

این شکستگی محتوایی، یا به عبارت دیگر همان شکستگی مفهوم انسانیت، اساسِ روایی کتاب است و نویسنده آن‌قدر هوشمند است که همین شکستگی و درهم‌ریختگی را در فُرم هم ایجاد می‌کند. این اثرِ بدون ژانر، ما را چنان در عدم تعیّن ژانری غوطه‌ور می‌کند که در نهایت به این پذیرش برسیم که تمام تلاش ما برای ایجاد تمایز بین مفاهیمی همچون داستان یا ناداستان چیزی بیشتر از یک توهم نیست. نویسنده به ما اثبات می‌کند که جداکردن داستان از زندگی واقعی گاهی امری است بسیار ناممکن و البته این به این معنا نیست که باید به ورطه توهمِ واقعی‌دانستنِ داستان بیفتیم. در نهایت هم خود را با این پذیرش آرام می‌کنیم که آنچه برای ایجاد مرز بین داستان و نادستان اهمیت دارد، اعلامِ خودِ نویسنده است. خوشمان بیاید یا نه، خودِ الیزابت هاردویک باید این را به ما اعلام کند.

جان. آر. سرلِ فیلسوف، در پاسخ به این پرسش که آیا راهی برای تشخیص اینکه با داستان مواجه‌ایم یا ناداستان وجود دارد، تأکید می‌کند که «هیچ ویژگی متنی، دستورزبانی یا معنایی وجود ندارد که موجب شود متنی را یک اثر داستانی بدانیم». هاردویک، شبیه به کسی که خیلی روی این جمله از سرل تأکید داشته باشد، با تمام این نشانه‌ها بازی می‌کند. متن را می‌شکند و وسطِ بازنمایی گذشته، نامه‌ای از اکنون جا می‌دهد. دستور زبان را کاملا زیر پا می‌گذارد و بدون فعل و فاعل دست به وصف‌های طولانی می‌زند و جای صفت‌ها و موصوف‌ها را عوض می‌کند و ترکیب‌های وصفی نامعقول می‌سازد. در نهایت هم معنا را به گونه‌ای خلق می‌کند که بین لایه‌های مختلف آن گم شده باشیم. دقیقا همان گُم‌گشتگی بینِ لایه‌های گوناگون و متناقض انسان که در محتوا هست را به لایه‌های متعدد و نامتجانس فرم هم می‌آورد.

احتمالا آنچه خواننده را به خواندنِ این کتاب تا پایان می‌کشاند فُرم نیست؛ تطابق و تناسب فُرم با محتواست. خیلی‌ها هنوز هم خط داستانی مشخص و پیرنگ واضح و آشکار را دوست دارند. هنوز هم دوست دارند راوی اول شخص جابه‌جایی‌های زمانیِ زیادی در متن ایجاد نکند. هنوز هم دوست دارند توصیفِ بی‌استفاده و خارج از اتمسفر داستان وجود نداشته باشد. البته این فقط یک سلیقه است. سلیقه‌ای که هر خواننده‌ای با داشتنش، اگر فقط فرمِ «شب‌های بی‌خوابی» را در نظر بگیرد، ناامید خواهد شد. اما آنچه همچنان امیدوارکننده است، وصف درست بی‌مایگی انسانِ خردمند است. انسانی که در لایه‌ای از شخصیت، ممکن است تا مرز بی‌نقصی و جاودانگی هم پیش برود و در لایه‌ای دیگر به درّه رذالت و پستی سقوط کند. این، همان شکستگیِ مفهومِ انسان است که خواننده را به ادامه‌دادن وامی‌دارد.

همان‌قدر که در محتوا، شکستگیِ مفهوم انسانیت و سردرگمی‌ها و تغییر حالِ مکرر انسان را لمس می‌کنیم، در فُرم هم شکستگیِ مفهوم ژانر و بی‌پایان و آغازبودن‌های هر فصل و خط داستانی مشخص نداشتن و عبارات وصفی طولانی را لمس می‌کنیم. گاهی حتی از تشخّصِ روایی هم خارج می‌شویم و به سوی نثری شعرگونه کشیده می‌شویم و این هوشمندیِ بزرگ هاردویک است برای اثبات اینکه نویسنده هنوز نمرده است و خودِ اوست که باید بلند فریاد بزند آنچه خلق کرده است چیست، و‌الا ما هیچ راهی برای اثبات اینکه با چه چیزی مواجه‌ایم نداریم. نویسنده هنوز نمرده است و فریاد می‌زند ما با اثری داستانی مواجه‌ایم و بعد در همان خطوط آغازین می‌نویسد: «آخ اگر می‌دانستی چه چیزهایی را باید به خاطر بسپری، یا وانمود کنی که یادت می‌آید».