|

بوشهر است و کوچه‌هایش

از اصفهان با هزار شور و شوق راه ‌افتادیم‌ و از فکر اینکه ‌داریم می‌رویم بوشهر و بالاخره با هزار برنامه‌ریزی متفرقه همه چیز را جفت‌و‌جور کرده‌ایم که چند روزی را برویم و حل شویم در خیال و شور و طرب مردم جنوب، در پوست خودمان نبودیم.

بوشهر است و کوچه‌هایش

نیلوفر معروفی‌نیا

 

از اصفهان با هزار شور و شوق راه ‌افتادیم‌ و از فکر اینکه ‌داریم می‌رویم بوشهر و بالاخره با هزار برنامه‌ریزی متفرقه همه چیز را جفت‌و‌جور کرده‌ایم که چند روزی را برویم و حل شویم در خیال و شور و طرب مردم جنوب، در پوست خودمان نبودیم. راه دور بود اما از یک جایی به بعد زیباست و دیدنی. دشت و نخل و کوه‌هایی با هزار قصه پنهان از هزاره‌های کهن تا اینکه بوی دریا آمد و شرجی دلپذیر جنوب و رسیدیم بوشهر. از همان عصری که رسیدیم، انگار در همه کوچه‌ها عروسی شده بود. انگار بالاخره توی کوچه همه عروسی شده بود. تمام طول مسیر را در تکاپوی خرید بلیت اجراهای فستیوال بودیم و دریغ از حتی یک بلیت برای اندکی دلخوشی. اما تمام حسرت و دریغ‌مان از سرخوردگی برخورد با درهای بسته کنسرت‌ها را هیاهوی شاد کوچه پس‌کوچه‌های بافت قدیم شست و برد. جاری شدیم در رگ‌های شهر. 

بین مردمی که مثل ما ناکام فستیوال شده بودند و کامروای شور و طرب شهر. شهری که سال‌ها موسیقی شریان اصلی رگ‌های حیاتش بوده و نوای دریا و آوای مرغان دریایی و نغمه جاشوها و هیاهوی بندر، دنیایی از ریتم و آواهای بومی را در دل مردم خون‌گرمش نهادینه کرده است. موسیقی دوید در رگ‌هایمان و ما جاری شدیم در رگ‌های شهر و هر لحظه شعر استاد کدکنی در گوشم می‌پیچید که طفلی به نام شادی دیریست گم شده است/ با چشم‌های روشن براق، با گیسویی بلند به بالای آرزو/ هر‌کس از او نشانی دارد ما را کند خبر/ این‌هم نشان ما/ یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر؛ و اینجا پهلو به پهلوی خلیج فارس همه در تمنای شادی‌اند. خاک زیبا و رنجور جنوب را هلهله شادی زنان و مردان، شانه به شانه، از دل اعصار عبور داده ‌و حالا در میان مقام تمام بهت و حسرت غمی که پیچیده در دل مردم، تمنای شادی و امید اما موج می‌زند اینجا. از تهران و شیراز و اصفهان و اهواز، کیش و مشهد آدم آمده بود. آدم‌هایی که به عشق شادی و طرب آمده بودند و به‌جز تعداد محدودی، همه بی‌بلیت و اذن ورود به کشتی و تالار فستیوال، بی‌هدف و پرسه‌زنان غرق در گرمای پرشور.

 مردمی بودند که بدون هیچ چشم‌داشتی می‌کوبیدند بر طبل شادی. هلهله بود و آوازهای بومی. کوچه بود و نغمه زندگی. ساده و بی‌‌پیرایه. مردم می‌رفتند و می‌خواندند، می‌رفتند و می‌خواندند و باز تو می‌دیدی حسرت شادی را که دم‌دستی‌ترین خواسته هر آدمی است، دارا و ندار. همه زندگی می‌کنیم به عشق شادی و من همچنان فکر می‌کنم که بوشهر است و کوچه‌هایش، بوی دریا و نی‌انبان، های‌و‌هوی مردم، سمبوسه و ویمتو و شرجی هوا روی پوستی که زیر بوسه‌های آفتاب داغ  تافته و گداخته شده.

مثل بوشهر هم هزار هزار شهر داریم‌ و هزار هزار کوچه در این خاک عزیز، پر از داستان، پر از رؤیا. پر از آوای کهن که تشنه مهر و قدم‌های ماست تا ببینیم روح مهجور زیبای ایران‌مان را که مثل قناری حزینی گمشده‌ است میان ویترین‌های رنگارنگ و بوق و کرناهای گوش‌خراش دنیای صنعتی و فضای مجازی که گنجشک را جای قناری به همه غالب می‌کنند.