|

توماس مان، واپسین نویسنده بزرگ بورژوا

تاریخ‌نگار زندگی بورژوایی

«مرگ در ونیز» نه فقط از شاهکارهای توماس مان بلکه یکی از مهم‌ترین رمان‌های قرن بیستم است که از زمان انتشارش تا امروز همواره مورد توجه بوده است.

تاریخ‌نگار زندگی بورژوایی

پیام حیدرقزوینی

«مرگ در ونیز» نه فقط از شاهکارهای توماس مان بلکه یکی از مهم‌ترین رمان‌های قرن بیستم است که از زمان انتشارش تا امروز همواره مورد توجه بوده است. توماس مان در سی‌و‌هفت‌سالگی، در سال 1912، «مرگ در ونیز» را نوشت و از آن پس با توجه به درون‌مایه چندوجهی این داستان، نقد و تفسیرهای زیادی درباره آن از منظرهای مختلف نوشته شده است؛ نقد از دیدگاه زندگی شخصی خود توماس مان و درک او از هنر دوران انحطاط اجتماعی، نقد از دیدگاه مفاهیم هنری، تاریخی و حتی اخلاقی و عرفانی. فرم نوکلاسیک «مرگ در ونیز» نیز همواره مورد توجه بوده است.

«مرگ در ونیز» در زمانه‌ای ویژه و بحرانی نوشته شد و توماس مان با چیره‌دستی رد آشوب دوران را در روایت داستانش نشاند. ترجمه محمود حدادی از این اثر چند سال در نشر افق منتشر شد و به‌تازگی چاپ تازه‌ای از آن منتشر شده است. به قول مترجم اثر، توماس مان ذهن و خیال شخصیت اصلی داستانش را به تسخیر خواب‌هایی متأثر از مرگ و ماورا درآورده و او انگار در پیروی ناخودآگاه از این خواب‌ها، در گردش عصر با سفیر مرگ روبه‌رو می‌شود و این «پیک دیار ارواح» در روند داستان هر بار در نقابی و هیئتی او را به جایی می‌کشاند که در آنجا مرگش مقدر شده است. از این نظر، «مرگ در ونیز» در جزئیاتش مفهومی فراتر از زمان و مکان حادثه پیدا می‌کند.

«مرگ در ونیز»، روایتی از تناقض‌ها و بحران‌ها و کشمکش‌های فرهنگ آلمان و اروپای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. توماس مان در نقطه اعلای فرهنگ عقلانی بورژوای آلمان قرار داشت. او چهره عصر خویش را در آثارش بازمی‌تاباند و تاریخ‌نگار زندگی در جامعه بورژوایی این دوران از آلمان است. او واقعیت‌های داستان را دستمایه‌ای قرار می‌دهد تا به جهان‌نگری کلی برسد و بر مبنای آن به نقد روزگار بپردازد. توماس مان در زمانی «مرگ در ونیز» را نوشت که خطر جنگی استعماری میان فرانسه و آلمان جدی شده بود.

توماس مان وارث سنتی است که به آن علاقه دارد و درعین‌حال خواستار نابودی‌اش هم هست. او به ‌رغم تعلق به این سنت، فاصله‌اش را با آن حفظ می‌کند و در آثارش سویه‌هایی از انتقاد به این سنت از‌جمله نسبت به از‌خودبیگانگی و ازبین‌رفتن جنبه‌های انسانی در مناسبات بورژوازی دیده می‌شود.

قهرمان بورژوای «مرگ در ونیز»، گوستاو فن آشنباخ، نویسنده و هنرمند مشهوری است که با نظم و قاعده‌ای آهنین عمری به کار هنر مشغول بوده اما در آستانه پیری، خسته از کار و شیوه زندگی‌اش، به نیروی غریزه تن می‌دهد و به سوی تباهی میل می‌کند. غریزه نویسنده سالخورده بر نیروی عقلش چیره می‌شود و آشنباخ در تبعیت از میل برانگیخته‌اش به ونیز افسانه‌ای سفر می‌کند. نیروی غریزه چنان بر او مسلط می‌شود که در ونیز دل به پسر‌بچه‌ای لهستانی می‌بازد و اعتبار و منطق همیشگی زندگی‌اش به چالش کشیده می‌شود. ونیزِ گرم، آلوده به وبا و گرفتار وضعیتی بحرانی است اما اینها هیچ اهمیتی برای آشنباخ ندارد و او روز‌به‌روز بیشتر به نیروی عشق و غریزه‌اش تسلیم می‌شود. در اینجا زندگی شخصی و حیات اجتماعی در هم تنیده‌اند و بحران شخصی آشنباخ با بحران بیماری شهر پیوند می‌خورد. کشش او به پسربچه لهستانی آمیزه‌ای از عشق و مرگ است که در نهایت به مرگ او می‌انجامد. غلبه غریزه و احساسات او بر عقلانیت و اخلاقیات جامعه بورژوایی نقطه آغاز تباهی و نابودی نویسنده سالخورده است. او بی‌اعتنا به جایگاه و اعتبار خویش و نیز بی‌اعتنا به بیماری شهر، در ونیز با آن فضای وهم‌آلودش به دنبال عشق پیرانه‌سر خود به پسربچه سرگردان است و از بازگشت به خانه سر باز می‌زند. آشنباخ گوش سپردن به صدای غریزه را تا نقطه نهایی‌اش ادامه می‌دهد و در نهایت از بین می‌رود. برای آشنباخ، غریزه همچون امری سرکوب‌شده است که حال به طریقی بازگشته. چیزی که به صورت بالقوه وجود داشته اما در شیوه زندگی بورژوایی نادیده انگاشته و مهار شده است.

وجود آشنباخ با بحرانی روبه‌رو است که بیش از هر چیز نتیجه تضاد زندگی و هنر در جهان عصر جدید است. همان تضادی که لوکاچ نیز در مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» بر آن دست می‌گذارد.

لوکاچ این پرسش را پیش می‌کشد که آیا شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر به‌مثابه دو قطب نافی یکدیگر، می‌توانند در شخصی واحد همزیستی کنند؟ و اینکه آیا ممکن است هر دو هم‌زمان و با جدیت و صداقت در زندگی انسانی واحد ترکیب شده و زیسته شوند؟ آشنباخ از مظاهر لذت زندگی روی برگردانده و نیازی به شادی ندارد و به سفر نمی‌رود، مگر به ضرورت؛ و در مقابل، همه چیز خود را وقف هنر کرده و در همان زمان حیاتش کلاسیک شده و به‌عنوان یک الگو و نماد پذیرفته شده است. او تمام شور و درخشش زندگی را نفی کرده تا کمال را در اثر هنری بیافریند و این همان چیزی است که لوکاچ جوان نیز بیان کرده است.

لوکاچ شیوه زندگی بورژوایی را صورتی از ریاضت، کار اجباری و بیگاری شاق می‌داند که با نفی و انکار تمام درخشش‌های زندگی همراه است. زندگی قهرمان «مرگ در ونیز» نیز این‌گونه است و حال غریزه حیات علیه این شیوه زندگی طغیان کرده است. آشنباخ در منطق روزمره زندگی بورژوایی‌اش، فرسوده شده چراکه به قول لوکاچ زندگی حقیقی نقطه مقابل شیوه زندگی بورژوایی است. شیوه زندگی بورژوایی تازیانه‌ای است برای واداشتن به کار بی‌وقفه، درست در مقابل زندگی با تمام شکوه و درخششش، همراه با نفی همه قید و بندها، و «رقص فاتحانه مستانه و عیاشانه جان در بیشه همواره دیگرگون حالات شاعرانه». و در نهایت شیوه زندگی بورژوایی «نقابی» است بر چهره ویران و ناکام یک زندگی بی‌ثمر. نقابی که «سلبی» است و فقط با نفی چیزی واجد معنا می‌شود؛ نفی هر آنچه زیباست، هر آنچه خواستنی می‌نماید و هر آنچه غریزه حیات به آن شوق دارد. زندگی هنرمند سالخورده «مرگ در ونیز» در سیطره نظمی سیستماتیک و قانون‌مند قرار دارد که بی‌توجه به میل و لذت، تکرار و بازتولید می‌شود. اما لغزش آشنباخ نه لغزش یک فرد بلکه لغزش کلیت یک فرهنگ است و به قول لوکاچ مختص به کلیت جهانی است که تا شالوده به لرزه افتاده؛ لغزشی که ریشه در ماهیت بورژوایی این جهان دارد. آشنباخ در ونیزِ وبا‌زده، به دنبال شادی، سعادت و به معنای بهتر به دنبال زندگی می‌گردد اما در حقیقت رو به زوال و تباهی دارد.

لوکاچ به توماس مان علاقه‌ای بسیار داشت و این فرصت را هم داشت که مقالات متعددی درباره آثار توماس مان بنویسد و نشان بدهد که چگونه می‌توان هم مارکسیست بود و هم به ستایش نویسنده‌ای بورژوا پرداخت. لوکاچ چیزی را در توماس مان می‌دید که مارکس در بالزاک دیده بود و از این‌رو است که رابطه لوکاچ و مان یادآور رابطه مارکس و بالزاک است. آنچه توماس مان را به نویسنده مورد علاقه لوکاچ تبدیل می‌کرد، تعهد او به واقعیت و رئالیسمی بود که در داستان‌هایش وجود داشت. همین تعهد به رئالیسم است که باعث می‌شود لوکاچ، توماس مان را به کافکا ترجیح دهد. لوکاچ در یکی از مقالاتش با عنوان «فرانتس کافکا یا توماس مان» (که با ترجمه اکبر معصوم‌بیگی در کتابی با عنوان «جستارهایی درباره توماس مان» منتشر شده)، می‌گوید که کافکا به لحاظ فرمی نوآوری خاصی در داستان‌هایش ندارد و کاملا رئالیستی می‌نویسد اما این انتقاد را هم به کافکا وارد می‌کند که او رابطه انسان با واقعیت و به عبارت بهتر با تاریخ را قطع کرده است. لوکاچ در این مقاله رئالیسم را شالوده ادبیات می‌داند و می‌نویسد: «...رئالیسم فقط سبکی در میان سبک‌های دیگر نیست، بلکه شالوده ادبیات است؛ همه سبک‌ها (حتی سبک‌هایی که ظاهرا مخالف سرسخت رئالیسم‌اند) از رئالیسم سرچشمه می‌گیرند یا به نحو چشمگیری با آن پیوند دارند. این نکته شوپنهاور که یک خودمدار ثابت‌قدم را فقط در تیمارستان می‌توان یافت، در مورد ضدرئالیست ثابت‌قدم نیز راست می‌آید. آنجا که پای جزئیات توصیفی در میان است، اجتناب‌ناپذیری رئالیسم سخت آشکار است». لوکاچ توماس مان را نویسنده رئالیستی هم‌طراز رئالیست‌های کلاسیک می‌داند و درواقع او را حلقه آخر سلسله رئالیست‌های انتقادی بزرگ می‌داند. این فقط لوکاچ نبود که به داستان‌های توماس مان علاقه داشت و در مقابل مان نیز به لوکاچ توجه ویژه‌ای داشت. لوکاچ یک بار درباره ارتباطش با توماس مان گفته بود: «باید بپذیرم که رابطه من با توماس مان تنها نقطه تاریک زندگی من است» و بعد بلافاصله تأکید کرده که منظورش از نقطه تاریک نه چیزی منفی بلکه عنصری «گنگ و نامشخص و توجیه‌نشده» است که همواره در رابطه این دو وجود داشته است. شاید همین عنصر گنگ و نامشخص بود که مانع ارتباط نزدیک‌تر توماس مان و لوکاچ می‌شد. آنها به رغم همه نزدیکی‌های فکری که با یکدیگر داشتند، جز یک ملاقات کوتاه در 1922 هیچ‌گاه همدیگر را ندیدند و نامه‌نگاری‌هایشان نیز همیشه با نوعی احتیاط، خاصه از جانب توماس مان، همراه بود. با این‌ حال، اما رابطه‌ فکری عمیقی میان این دو وجود داشت و رد این رابطه را می‌توان در آثار هر دو یافت. توماس مان یکی از قهرمان‌های رمان بزرگش، «کوه جادو»، را از روی شخصیت و شمایل فکری و رفتاری لوکاچ در هیئت لئونفتا آفرید. مان رمان کوتاه اما شاهکار «مرگ در ونیز» را نیز بر اساس مقاله «شیوه زندگی بورژوایی و هنر برای هنر» لوکاچ نوشت؛ مقاله‌ای خواندنی که در «جان و صورت» منتشر شده و توماس مان با خوشحالی گفته بود که انگار لوکاچ این مقاله را برای من نوشته است. در سوی مقابل، توماس مان نیز نویسنده محبوب لوکاچ بود و او در دوره‌های مختلف کاری‌اش جستارهای مختلفی درباره آثار مان نوشت. به اعتقاد لوکاچ، توماس مان نویسنده‌ای بورژوا است که به آرمان‌های اولیه بورژوازی وفادار است و در دوره‌ای که این آرمان‌ها با زوال و انحطاط روبه‌رو شده‌اند، او به‌روشنی تصویری از این زوال و انحطاط به دست می‌دهد. لوکاچ نیز دقیقا به همین دلیل به توماس مان توجه دارد و درواقع می‌خواهد انحطاط ایدئولوژیکی بورژوازی را در کار «واپسین نویسنده بزرگ بورژوا» نشان دهد. به این اعتبار لوکاچ با بررسی‌ هسته کانونی آثار مان درواقع به بررسی بحران فرهنگی زمانه‌اش پرداخته است. رئالیسم صادقانه توماس مان او را به سلسله نویسندگانی وصل می‌کند که بالزاک هم یکی از آنها است. به اعتقاد لوکاچ، توماس مان «نمونه افراطی» نویسنده‌ای است که عظمتش در این است که آینه جهان باشد. توماس مان حد اعلای فرهنگ فکری آلمان بورژوایی عصر خویش است و از آن دست نویسندگانی است که در دوره خودش بدل به چهره‌ای کلاسیک شده است و از این حیث چهره‌ متمایزی در ادبیات و فرهنگ روزگارش به شمار می‌رود.