تعريفكردن با صداي بلند
مريم رحمانيان
بايد چيزهايي را برايت تعريف کنم. گاهي تا چيزي را با صداي بلند تعريف نکني، انگار که اتفاق نيفتاده است. توي خواب و بيداري بود که خبر بردن جايزه صلح نوبل رئيسجمهور اتيوپي را خواندم. يکي از قابليتهاي بيفايده و گاه آزاردهنده مغز من اين است که مسائل بيربط را به هم متصل ميکند. بنابراين به جاي اينکه بعد از خواندن خبر، به ابعادي که در پي خواهد داشت فکر کنم، مستقيم ياد قهوهاي افتادم که اول فروردين دو سال پيش در کافهاي اتيوپيايي در ژوهانسبورگ خوردم. همين اول کار بگويم که ذهنم کفتر جلد آن سفر شده است. از همهجا به آفريقاي جنوبي برميگردد؛ باربط يا بيربط. دقيقا شبيه آدمهاي پيري که بيهيچ مناسبتي از دوران طلايي جوانيشان قصه ميبافند و به خورد نوهها ميدهند.
بعد از ساعتها پرواز اولين سؤالمان در مورد جشن سفارت براي روز عيد بود. فهميديم به علت وسط هفته بودن عيد و گرفتار کار بودن مردم، سفارت جشن را به روز شنبه موکول کرده است. ناراحت و دلواپس اين بودم که لحظه تحويل سال را کجا سپري ميکنيم. درواقع انگار هميشه اين ترس در من هست که زمين يک دور کامل بچرخد و در آن لحظهاي که يک صداي کليک ريز از تمام کائنات بلند ميشود من حواسم پرت باشد. ميترسم آن لحظهاي که آخرين دانه شن از ساعت شني فرو ميافتد و ساعت را برميگردانند من طرف ديگري را نگاه کنم و حواسم نباشد کِي چي شد.
شيوههاي مختلفي هم هست تا هر سال مه و خورشيد و فلک با خوشحالي دست به دست هم دهند و اين حواسپرتي را به کمک هم برايم ايجاد کنند. خلاصه اينکه هزار مدل برنامهريزي کرديم. حتي قرار گذاشتيم برويم و در هتل ميزي بگيريم و وسايل هفتسين را روي آن بچينيم اما از آنجا که خداوند خالق اتفاقهاي هيجانانگيز و غافلگيرکننده است، يکي، دو ساعت مانده به لحظه تحويل سال، همگي توي کافه عيدن و مادرش جمع شديم تا يک قهوه اصيل از اتيوپي بنوشيم. عيدن، با آن اندام کشيده و دلبرانه و پوست شکلاتي و موهاي بهغايت فر، در کافه دلباز تازهتأسيسش ميچرخيد و با آن لباس سفيد بلند و لبخندي که دندانهاي مرواريدياش را با دست و دلبازي به رخ ميکشيد، خودنمايي ميکرد. قهوهها را که خورديم و عيدن هم که داستان زندگياش را برايمان تعريف کرد به گمانم سال تحويل شده بود. نفهميديم کدام لحظه و کدام ثانيه بود.
رو به کدام ديوار خيره بودم و لبخند سرگشتهام را در هوا پخش ميکردم. کجاي قصه پزشکيخواندن عيدن بوديم و از کجاي داستان جنگهاي داخلي کشورش لب برميچيديم. اما همان بين بود که سال به يقين نو شده بود. قهوهها از سر کيف نوشيده شده بود و حالها هم بيگمان خوب شده بود. يکي از ما بلند شد و صداي گرم شجريان را به هواي خوب کافه تزريق کرد و بعد صداي توپ و طبل سال نو که تپش قلبهايمان را، اين همه دور از خانه اندکي بالا برد. خيلي وقتها فکر ميکنم اتفاقاتي که برايم افتاده است واقعي نيست. فکر ميکنم خواب ديدهام يا در فيلمي، صحنهاي مشابه را ديدهام. که انگار اگر فيلم باشد، امنتر است. چراکه انگار حس را بدون لمسکردن درد تجربه، دريافت کردهام. سفر آفريقاي جنوبي نقطه عطف زندگي من بود و آنطور که بايد، با صداي بلند براي کسي تعريفش نکردم و گاهي تا چيزي را با صداي بلند تعريف نکني، انگار که اتفاق نيفتاده است. شبيه خوابي که سالها قبل ديدهاي و فقط تکههاي کوچکي از آن، بر اثر اتفاقي ساده در دنياي بيداري يادت بيايد. مثل دژاوو. مثل رئيسجمهور اتيوپي.
بايد چيزهايي را برايت تعريف کنم. گاهي تا چيزي را با صداي بلند تعريف نکني، انگار که اتفاق نيفتاده است. توي خواب و بيداري بود که خبر بردن جايزه صلح نوبل رئيسجمهور اتيوپي را خواندم. يکي از قابليتهاي بيفايده و گاه آزاردهنده مغز من اين است که مسائل بيربط را به هم متصل ميکند. بنابراين به جاي اينکه بعد از خواندن خبر، به ابعادي که در پي خواهد داشت فکر کنم، مستقيم ياد قهوهاي افتادم که اول فروردين دو سال پيش در کافهاي اتيوپيايي در ژوهانسبورگ خوردم. همين اول کار بگويم که ذهنم کفتر جلد آن سفر شده است. از همهجا به آفريقاي جنوبي برميگردد؛ باربط يا بيربط. دقيقا شبيه آدمهاي پيري که بيهيچ مناسبتي از دوران طلايي جوانيشان قصه ميبافند و به خورد نوهها ميدهند.
بعد از ساعتها پرواز اولين سؤالمان در مورد جشن سفارت براي روز عيد بود. فهميديم به علت وسط هفته بودن عيد و گرفتار کار بودن مردم، سفارت جشن را به روز شنبه موکول کرده است. ناراحت و دلواپس اين بودم که لحظه تحويل سال را کجا سپري ميکنيم. درواقع انگار هميشه اين ترس در من هست که زمين يک دور کامل بچرخد و در آن لحظهاي که يک صداي کليک ريز از تمام کائنات بلند ميشود من حواسم پرت باشد. ميترسم آن لحظهاي که آخرين دانه شن از ساعت شني فرو ميافتد و ساعت را برميگردانند من طرف ديگري را نگاه کنم و حواسم نباشد کِي چي شد.
شيوههاي مختلفي هم هست تا هر سال مه و خورشيد و فلک با خوشحالي دست به دست هم دهند و اين حواسپرتي را به کمک هم برايم ايجاد کنند. خلاصه اينکه هزار مدل برنامهريزي کرديم. حتي قرار گذاشتيم برويم و در هتل ميزي بگيريم و وسايل هفتسين را روي آن بچينيم اما از آنجا که خداوند خالق اتفاقهاي هيجانانگيز و غافلگيرکننده است، يکي، دو ساعت مانده به لحظه تحويل سال، همگي توي کافه عيدن و مادرش جمع شديم تا يک قهوه اصيل از اتيوپي بنوشيم. عيدن، با آن اندام کشيده و دلبرانه و پوست شکلاتي و موهاي بهغايت فر، در کافه دلباز تازهتأسيسش ميچرخيد و با آن لباس سفيد بلند و لبخندي که دندانهاي مرواريدياش را با دست و دلبازي به رخ ميکشيد، خودنمايي ميکرد. قهوهها را که خورديم و عيدن هم که داستان زندگياش را برايمان تعريف کرد به گمانم سال تحويل شده بود. نفهميديم کدام لحظه و کدام ثانيه بود.
رو به کدام ديوار خيره بودم و لبخند سرگشتهام را در هوا پخش ميکردم. کجاي قصه پزشکيخواندن عيدن بوديم و از کجاي داستان جنگهاي داخلي کشورش لب برميچيديم. اما همان بين بود که سال به يقين نو شده بود. قهوهها از سر کيف نوشيده شده بود و حالها هم بيگمان خوب شده بود. يکي از ما بلند شد و صداي گرم شجريان را به هواي خوب کافه تزريق کرد و بعد صداي توپ و طبل سال نو که تپش قلبهايمان را، اين همه دور از خانه اندکي بالا برد. خيلي وقتها فکر ميکنم اتفاقاتي که برايم افتاده است واقعي نيست. فکر ميکنم خواب ديدهام يا در فيلمي، صحنهاي مشابه را ديدهام. که انگار اگر فيلم باشد، امنتر است. چراکه انگار حس را بدون لمسکردن درد تجربه، دريافت کردهام. سفر آفريقاي جنوبي نقطه عطف زندگي من بود و آنطور که بايد، با صداي بلند براي کسي تعريفش نکردم و گاهي تا چيزي را با صداي بلند تعريف نکني، انگار که اتفاق نيفتاده است. شبيه خوابي که سالها قبل ديدهاي و فقط تکههاي کوچکي از آن، بر اثر اتفاقي ساده در دنياي بيداري يادت بيايد. مثل دژاوو. مثل رئيسجمهور اتيوپي.