|

دنیای سیاست در قرنی که گذشت

چگونه نظم بین‌المللی نوینی خلق کنیم

مریم جعفری: جنگ جهانی اول با جوشش سیاسی و فکری برای ساختن جهانی صلح‌آمیزتر و دموکراتیک‌تر به پایان رسید. وودرو ویلسون، رئیس‌جمهوری وقت ایالات متحده، نیمه اول سال 1919 میلادی (1297 شمسی) را در اروپا گذراند و از نزدیک با دیوید لوید و ژرژ کلمانسو، نخست‌وزیران بریتانیا و فرانسه و البته دیگر رهبران جهانی در‌حال شور و مشورت بود که ‌نتیجه این رایزنی‌ها، معاهده ورسای و تأسیس جامعه ملل بود.
ایده تأسیس جامعه ملل به خودی خود نوآوری رادیکال به‌شمار می‌رفت؛ تلاشی جسورانه برای ایجاد مجمعی از کشورهای متعهد به صلح، دیپلماسی باز و البته قوانین بین‌الملل. در بحبوحه همه‌گیری آنفلوآنزای سال 1918-1919 حدود 60 کشور به این مجمع ملحق و هم‌قسم شدند در مناقشات ارضی، کاهش تسلیحات، تأسیس دادگاه بین‌المللی، حفاظت از اقلیت‌های قومی و مهار اپیدمی‌ها و بیماری‌ها با یکدیگر همکاری کنند. با اینکه رئیس‌جمهوری آمریکا از مبتکران تأسیس جامعه ملل بود؛ اما مخالفت سنا با عضویت واشنگتن و سیاست انزواطلبی ایالات متحده ضربه سختی به جامعه ملل وارد کرد. هرچند این شکست و عدم واکنش سازمان‌دهی‌شده به ملی‌گرایی و نظامی‌گرایی در اروپا و آسیا در دهه 1930 میلادی بی‌اعتباری جهانی را به دنبال داشت؛ اما چنین ایده‌ای برای ایجاد نظم بین‌المللی در پایان جنگ جهانی اول، تأثیری شگرف بر مناسبات گذاشت و به شکل‌گیری سازمان ملل متحد و معماری گسترده‌تر پس از جنگ جهانی دوم منتج شد.
در حقیقت وقایع سال 1919 زمینه‌ساز اتفاق‌های سال 1945 میلادی (1323 شمسی) بود. جوشش فکری که پس از جنگ جهانی به‌ وجود آمد، نه‌تنها دیپلمات‌ها و رهبران سیاسی را به تکاپو انداخت؛ بلکه جوامع در کل و تحصیل‌کردگان، اعضای جامعه تجاری و‌ روزنامه‌نگاران را به‌طور خاص به سمت بین‌المللی‌شدن و دولت‌مداری تشویق کرد. برای مثال در انتهای سال 1919 میلادی دانشگاه جورج تاون، دانشکده‌ای را برای تحصیل در زمینه تجارت و سیاست بین‌الملل تأسیس کرد. یک سال پس از آن نیز، مؤسسه امور بین‌الملل بریتانیا که اکنون با عنوان «چتم هاوس» شناخته می‌شود، درهای خود را به‌‌سوی علاقه‌مندان این عرصه باز و این فرصت را مهیا کرد تا از طریق بحث، گفت‌وگو و تحلیل آزاد، درک متقابل میان ملت‌ها و شهروندان اروپایی شکل بگیرد. سپس شورای روابط خارجی آمریکا تأسیس و به محلی برای نقد و بررسی سیاست‌های خارجی ایالات متحده تبدیل شد. با این تغییرات جهان بین‌الملل آماده پوست‌اندازی جدیدی بود؛‌ اتفاقی که پس از پایان جنگ جهانی دوم به ثمر نشست و بازیگران جدیدی را وارد عرصه کرد.
دو جنگ بزرگ جهانی که جنگ سرد و رقابت دو ابرقدرت را رقم زد، در‌واقع پایان یک دوره از نظام رو به افول و شروع یک نظم جدید در جهان بود که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به‌سوی بی‌نظمی ناشناخته رفت. وقتی که جهان در آستانه دو جنگ جهانی قرار داشت، ایدئولوژی‌های جهان‌گرا مثل سوسیالیسم و فاشیسم و اعتقاد به ناسیونالیسم با اتکا به میلیتاریسم در نظام بین‌الملل عوامل اصلی تأثیرگذار بودند. جنگ جهانی دوم تلخ‌ترین تجربه بشر بود که پس از آن اروپا که هم خاستگاه ناسیونالیسم بود و هم بیشترین خسارت این جنگ را متحمل شده بود، به‌تدریج از ناسیونالیسم فاصله گرفت و به‌‌سوی همکاری‌های منطقه‌ای رفت که نتیجه آن اتحادیه اروپا شد.
لحظه سرنوشت‌ساز
بنابراین همان‌طور‌که تقریبا هم‌زمان با شروع قرن چهاردهم شمسی، جهان بین‌الملل وارد دوران جدیدی شد، با پایان این قرن نیز دنیای سیاست به لحظه سرنوشت‌ساز دیگری رسیده است که بی‌شباهت به زمان پایان جنگ جهانی اول نیست. توازن قدرت در حال تغییر است و نظام تک‌قطبی پس از جنگ‌ سرد جای خود را به یک نظام بین‌المللی چندقطبی داده است. پیروزی جو بایدن در انتخابات سال 2020 میلادی آمریکا در حقیقت نمادی از خروش علیه پوپولیسم، بومی‌گرایی و دموکراسی‌های غیرلیبرال بود؛ اما با توجه به کشمکش‌های مداوم اکنون مشخص نیست که آیا دموکراسی‌هایی که نظم بین‌المللی لیبرال را پس از جنگ جهانی دوم بنا کردند، در ادامه نیز به حمایت و دفاع از این نظم خواهند پرداخت یا خیر. اپیدمی کووید‌19 و اثرات مخرب آن بر اقتصاد، به‌خوبی مشخص کرده است که سلامت جهانی باید در صدر دستور کار رهبران و کشورها قرار بگیرد. این در حالی است که بهداشت عمومی به مسائل بی‌شمار دیگری از‌جمله تغییرات آب‌وهوایی، امنیت سایبری، هوش مصنوعی و انتشار اطلاعات نادرست گره خورده است که نیازمند بازتعریف مفاهیم سنتی امنیت و کشف مسیرهای جدید برای تحقق همکاری‌های بین‌المللی است. اکثر کارشناسان استدلال می‌کنند که احیای نظم بین‌المللی لیبرال باید با احیای دموکراسی و ارزش‌های لیبرال در داخل کشورها آغاز شود تا جذابیت‌های چنین سیستمی از جمله رفاه، انسجام داخلی،‌ شنیده‌شدن صدای مردم و نمایندگی شهروندان، به‌خوبی به تصویر کشیده شود اما اکنون بسیاری از دموکراسی‌ها گرفتار نابرابری، چندقطبی‌شدن فضای داخلی و کاهش اعتماد به رهبران سیاسی و نهادهای دولتی هستند و شیوع کووید‌19 نیز این نارضایتی‌ها را تشدید کرده است. پس به باور آنان، گام نخست سروسامان‌دادن به اوضاع داخلی کشورها در کنار به‌رسمیت‌شناختن منافع اقتصادی و اجتماعی جهانی‌سازی است. در این میان، عدم تحقق و ناکامی‌ها در تحقق وعده‌ها، رهبران پوپولیست را محبوب کرده است؛ همان رهبرانی که چندجانبه‌گرایی را به رسمیت می‌شناسند و جهانی‌سازی را در تضاد با دموکراسی قلمداد می‌کنند. این محققان بر این باورند که دولت‌ها در ایالات‌ متحده و اروپا می‌توانند از طریق سرمایه‌گذاری عمومی در زیرساخت‌ها و آموزش، اطلاح قوانین مالیاتی، تغییر سیاست‌های مهاجرتی و تجاری به نهادهای دموکراتیک خود جان تازه‌ای ببخشند و پایه‌های چندجانبه‌گرایی نوینی را در کنار همکاری فراآتلانتیک علم کنند. به باور آنان، اکنون نیز می‌توان نظم لیبرال را احیا کرد اما این نظم باید مبتنی بر یک معامله اجتماعی جدید باشد؛ دقیقا مانند همان نوآوری رادیکال در پایان قرن سیزدهم شمسی.
قرنی برای نبرد
رویدادهای سال‌های پایانی قرنی که گذشت، نشان می‌دهد که قرن آینده شمسی نیز شاهد نبرد بین ابرقدرت‌های جهانی به‌ویژه چین و آمریکا و روسیه خواهد بود. بسیاری از تحلیلگران بین‌الملل هرچند دیدگاه‌های متفاوتی دارند اما رقابت بین واشنگتن و پکن را مانع اصلی ثبات جهانی می‌دانند. برای مثال وانگ‌ دونگ، یکی از تحلیلگران مطرح چینی استدلال می‌کند که ایالات متحده به اشتباه بر این باور است که چین اهداف بدخواهانه دارد، د‌رحالی‌که باید به پکن به‌عنوان سهامدار جدید و شریکی نوظهور نگاه کرد. به باور این گروه از کارشناسان، در‌حال‌حاضر جو بایدن و شی جین‌پینگ، همتای چینی او،‌ به‌جای مدیریت اختلافات، رقابت سازنده و تعامل در رهبری جهان، به سمت جنگ سرد جدیدی در حال حرکت‌اند. وانگ‌ دونگ می‌گوید که چین و آمریکا باید دست به تعاملی جدید بزنند تا از دل این همکاری نظمی جدید به وجود بیاید: «بنابراین در چنین نظامی، واشنگتن یاد می‌گیرد که با سیستم چینی زندگی کند و این کشور را به‌عنوان همتای جدید در شرق آسیا به رسمیت بشناسد‌ و در مقابل پکن حضور مستمر واشنگتن در آسیا و اقیانوسیه، برتری جهانی ایالات متحده و مشروعیت نظم بین‌المللی را خواهد پذیرفت».
هنری کیسینجر تئوری‌پرداز برجسته از جمله افـرادی اسـت که ظهور چین را پدیده‌ای قابل مدیریت می‌داند و معتقد است که این تحول می‌تواند در قالبی مسالمت‌آمیز رخ دهد. از منظر او، شکی وجود ندارد که ظهور چین و به‌طور کلـی ظهور دیگر کشورهای آسیایی مانند هند و برزیل در چند دهه آینده، نظم بین‌المللی را به‌گونه‌ای گسترده بازتعریف خواهـد کرد و مرکز ثقل نظام بین‌الملل را پس از سه قرن از آتلانتیک به آسیا‌پاسـیفیک انتقـال خواهد داد.
در مقابل چنین نگرشی، عده‌ای دیگری بر این باورند که ناسازگاری‌های عمیق‌تری بین چین، روسیه و آمریکا وجود دارد و هرچند سیاست‌های کاخ سفید به رقابت‌ها دامن می‌زند اما چین و روسیه نیز به‌جای جاه‌طلبی‌های منطقه‌ای و جهانی باید مسیر اصلاحات را در پیش بگیرند. این دسته از تحلیلگران می‌گویند که پکن در سیاست خارجی خود سه هدف اصلی را دنبال می‌کند: نخست آنکه درصدد است در شکل‌دادن به نظم منطقه‌ای در آسیا نقش محوری داشته باشد؛‌ در گام بعدی این کشور در سرمایه‌گذاری‌ها و استراتژی‌های اقتصادی خود به‌جای تأکید بر اصول لیبرالی که حقوق فردی را بر توسعه اقتصادی ارجح می‌داند، به‌ دنبال نفوذ اقتصادی بیشتر است.‌ سوم آنکه پکن به‌شدت تمایل دارد که منافع اقتصادی و سیاسی‌اش در تمامی جنبه‌ها حفظ شود. از همین رو، چین ناگزیر است که جنبه اقتدارگرایش را حفظ کند اما چنین تصویری مانع از آن می‌شود که به‌عنوان رهبر منطقه‌ای و جهانی، جذابیت بالقوه داشته باشد. بنابراین اگر پکن می‌خواهد در شکل‌گیری مجدد نظم بین‌المللی نقش چشمگیری داشته باشد، باید به‌جای ارعاب و دیکتاتوری، بر خویشتن‌داری و مدارا متمرکز شود.
در چنین فضایی، ریچارد هاس و چارلز کوپچان از تحلیلگران مشهور جهان بین‌الملل، پیشنهاد تشکیل «کنسرت جهانی قدرت‌های بزرگ» را مطرح و استدلال می‌کنند که چنین سمفونی‌ای برای رام‌کردن رقابت‌ گریزناپذیر ایدئولوژیک و ژئوپلیتیک قرن آینده میلادی عملی‌ترین و واقعی‌ترین ابزار است: «در چنین نمایشی، ابرقدرت‌ها بدون توجه به نظام‌هایشان از نفوذ ژئوپلیتیکی برخوردار خواهند بود و برای مشورت و ایجاد اجماع از توافقات الزام‌آور و دیپلماسی عمومی دوری می‌کنند». به باور آن دو، کنسرت جهانی بر پایه مشورت و نه تصمیم‌های فردی شکل می‌گیرد و نهادها و سازمان‌ها آماده اجرای تصمیم‌های نهایی هستند. بنابراین گفت‌و‌گوهای استراتژیک، جایگزین معماری جهان بین‌الملل می‌شود؛ اولویتی که اکنون وجود ندارد. هدف چنین کنسرتی رسیدن به اجماع برای هدایت دولت‌ها، افزایش ثبات و مدیریت بحران‌هاست. چنین فضایی همچنین می‌تواند نظم‌ بین‌المللی را بازتعریف کند و نمایی از جهان در‌حال تغییر را به تصویر بکشد.
نظریه هاس و کوپچان هرچند در چارچوب رویکرد لیبرالیسم قرار می‌گیـرد‌ امـا خلاف بیشتر نظریه‌های لیبرالی، ترجیح هنجاری خاصی ندارد و می‌تـوان آن را در بـسترهای فرهنگی مختلف به کـار بـرد. برای مثال روسـیه بـه‌عنـوان هژمـون منطقـه‌ای از ایـده‌هـا و ارزش‌هـای مخصوص به خود برخوردار است و برای ترویج‌ یا حفظ آنها در کشورهای حـوزه نفـوذ خـود تلاش می‌کند. همان‌گونه که این دو کارشناس در مورد هژمون‌ها گفته‌اند، القای چشم‌انـداز موردنظر روسیه به کشورهای ثانوی می‌تواند بر تداوم هژمونی جهانی تأثیر داشته باشد. از سوی دیگر در منطقه خارج نزدیـک بیـشتر کـشورها از نظـر سیاسـی توسـعه‌نیافتـه و دارای حکومت‌های اقتدارگرا هـستند؛ بنـابراین نگـرش نخبگـان ایـن کـشورها و میـزان سـازگاری هنجاری و ارزشی آنهاست که می‌تواند تـا انـدازه زیـادی پـذیرش اجتماعی و مشروعیت به ارمغان آورد.
دموکراسی در اولویت
یکی دیگر از اصلی‌ترین ابزارها برای ساختن نظمی جدید، آن است که سیاست‌گذاران دریابند که تا چه اندازه دموکراسی باید در اولویت باشد. آیا همان‌طور‌که وانگ، هاس و کوپچان توصیه می‌کنند، دموکراسی‌های پیشرو جهانی باید بیاموزند که چگونه در کنار چین، روسیه و سایر کشورهای اقتدارگرا زندگی کنند یا اینکه همان‌طور که سایر تحلیلگران می‌گویند،‌ این گروه از کشورها باید بر هم‌گرایی لیبرال تأکید کنند. این تحلیلگران از سازوکارها و پیوندهای قوی‌تری دفاع می‌کنند که بر اساس اصول دموکراسی و برای تحقق آزادی و برابری شکل گرفته‌اند. آنان چنین سازمان‌ها و نهادهایی را سنگری در برابر اقتدارگرایی فزاینده چین و روسیه می‌دانند و بر این باورند که این نهادها، ابزاری برای دفاع از جوامع لیبرال هستند و می‌توانند سنگ‌بنای اتحاد بین کشورها را علم کنند. هرچند هنوز مشخص نیست ساختن چنین نظمی که درهایش تنها بر روی کشورهای دموکراتیک باز می‌شود، در برابر هزینه‌های بالقوه افزایش رقابت میان قدرت‌های بزرگ برای ترسیم خطوط سیاسی، تا چه اندازه سودمند است. در برابر چنین ابهاماتی، سیاست‌گذاران باید به دقت ادغام بازیگران اصلی و شبکه‌های غیردولتی را زیر نظر داشته باشند تا دریابند که آیا جهان پیچیده امروزی بیشتر نیازمند مشارکت فزاینده جوامع مدنی و بازیگران غیردولتی است، یا آن‌طور‌که ریچارد هاس و کوپچان می‌گویند، هر نظمی اساسا باید مبتنی بر دولت‌ها باشد و جوامع و سازمان‌های غیردولتی تنها باید در تصمیم‌گیری‌ها مشارکت داشته باشند. از سوی دیگر، چنین ادغامی می‌تواند ناخواسته منجر به تشدید رقابت‌های داخلی شود و دولت‌ها را به سمت کنترل بیشتر شبکه‌های خصوصی و رسانه‌ها سوق دهد.
در پایان آنچه با قطعیت می‌توان درباره آن سخن گفت آن است که جهان دوباره وارد مرحله‌ای شده است که از دل آن نظم جدیدی متولد خواهد شد؛ اما هنوز مشخص نیست که ایالات متحده فاصله‌ای پرناشدنی با قدرت‌های در‌حال ظهور دارد و همچنان تا آیند‌ه‌ای غیرقابل پیش‌بینی به‌عنوان تنها ابرقدرت باقی خواهد ماند‌ یا از دل جنگ سرد واشنگتن با مسکو و پکن و بر اساس تحولات در خاورمیانه، آسیا و اروپا، نظمی با محوریت کانونی بازیگران جدید خلق می‌شود. اما آنچه از هم‌اکنون به‌روشنی مشخص است، آن است که دیگر نمی‌توان به برقراری جهانی لیبرال و تشکیل دموکراسی‌های پایدار امیدی داشت.

مریم جعفری: جنگ جهانی اول با جوشش سیاسی و فکری برای ساختن جهانی صلح‌آمیزتر و دموکراتیک‌تر به پایان رسید. وودرو ویلسون، رئیس‌جمهوری وقت ایالات متحده، نیمه اول سال 1919 میلادی (1297 شمسی) را در اروپا گذراند و از نزدیک با دیوید لوید و ژرژ کلمانسو، نخست‌وزیران بریتانیا و فرانسه و البته دیگر رهبران جهانی در‌حال شور و مشورت بود که ‌نتیجه این رایزنی‌ها، معاهده ورسای و تأسیس جامعه ملل بود.
ایده تأسیس جامعه ملل به خودی خود نوآوری رادیکال به‌شمار می‌رفت؛ تلاشی جسورانه برای ایجاد مجمعی از کشورهای متعهد به صلح، دیپلماسی باز و البته قوانین بین‌الملل. در بحبوحه همه‌گیری آنفلوآنزای سال 1918-1919 حدود 60 کشور به این مجمع ملحق و هم‌قسم شدند در مناقشات ارضی، کاهش تسلیحات، تأسیس دادگاه بین‌المللی، حفاظت از اقلیت‌های قومی و مهار اپیدمی‌ها و بیماری‌ها با یکدیگر همکاری کنند. با اینکه رئیس‌جمهوری آمریکا از مبتکران تأسیس جامعه ملل بود؛ اما مخالفت سنا با عضویت واشنگتن و سیاست انزواطلبی ایالات متحده ضربه سختی به جامعه ملل وارد کرد. هرچند این شکست و عدم واکنش سازمان‌دهی‌شده به ملی‌گرایی و نظامی‌گرایی در اروپا و آسیا در دهه 1930 میلادی بی‌اعتباری جهانی را به دنبال داشت؛ اما چنین ایده‌ای برای ایجاد نظم بین‌المللی در پایان جنگ جهانی اول، تأثیری شگرف بر مناسبات گذاشت و به شکل‌گیری سازمان ملل متحد و معماری گسترده‌تر پس از جنگ جهانی دوم منتج شد.
در حقیقت وقایع سال 1919 زمینه‌ساز اتفاق‌های سال 1945 میلادی (1323 شمسی) بود. جوشش فکری که پس از جنگ جهانی به‌ وجود آمد، نه‌تنها دیپلمات‌ها و رهبران سیاسی را به تکاپو انداخت؛ بلکه جوامع در کل و تحصیل‌کردگان، اعضای جامعه تجاری و‌ روزنامه‌نگاران را به‌طور خاص به سمت بین‌المللی‌شدن و دولت‌مداری تشویق کرد. برای مثال در انتهای سال 1919 میلادی دانشگاه جورج تاون، دانشکده‌ای را برای تحصیل در زمینه تجارت و سیاست بین‌الملل تأسیس کرد. یک سال پس از آن نیز، مؤسسه امور بین‌الملل بریتانیا که اکنون با عنوان «چتم هاوس» شناخته می‌شود، درهای خود را به‌‌سوی علاقه‌مندان این عرصه باز و این فرصت را مهیا کرد تا از طریق بحث، گفت‌وگو و تحلیل آزاد، درک متقابل میان ملت‌ها و شهروندان اروپایی شکل بگیرد. سپس شورای روابط خارجی آمریکا تأسیس و به محلی برای نقد و بررسی سیاست‌های خارجی ایالات متحده تبدیل شد. با این تغییرات جهان بین‌الملل آماده پوست‌اندازی جدیدی بود؛‌ اتفاقی که پس از پایان جنگ جهانی دوم به ثمر نشست و بازیگران جدیدی را وارد عرصه کرد.
دو جنگ بزرگ جهانی که جنگ سرد و رقابت دو ابرقدرت را رقم زد، در‌واقع پایان یک دوره از نظام رو به افول و شروع یک نظم جدید در جهان بود که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به‌سوی بی‌نظمی ناشناخته رفت. وقتی که جهان در آستانه دو جنگ جهانی قرار داشت، ایدئولوژی‌های جهان‌گرا مثل سوسیالیسم و فاشیسم و اعتقاد به ناسیونالیسم با اتکا به میلیتاریسم در نظام بین‌الملل عوامل اصلی تأثیرگذار بودند. جنگ جهانی دوم تلخ‌ترین تجربه بشر بود که پس از آن اروپا که هم خاستگاه ناسیونالیسم بود و هم بیشترین خسارت این جنگ را متحمل شده بود، به‌تدریج از ناسیونالیسم فاصله گرفت و به‌‌سوی همکاری‌های منطقه‌ای رفت که نتیجه آن اتحادیه اروپا شد.
لحظه سرنوشت‌ساز
بنابراین همان‌طور‌که تقریبا هم‌زمان با شروع قرن چهاردهم شمسی، جهان بین‌الملل وارد دوران جدیدی شد، با پایان این قرن نیز دنیای سیاست به لحظه سرنوشت‌ساز دیگری رسیده است که بی‌شباهت به زمان پایان جنگ جهانی اول نیست. توازن قدرت در حال تغییر است و نظام تک‌قطبی پس از جنگ‌ سرد جای خود را به یک نظام بین‌المللی چندقطبی داده است. پیروزی جو بایدن در انتخابات سال 2020 میلادی آمریکا در حقیقت نمادی از خروش علیه پوپولیسم، بومی‌گرایی و دموکراسی‌های غیرلیبرال بود؛ اما با توجه به کشمکش‌های مداوم اکنون مشخص نیست که آیا دموکراسی‌هایی که نظم بین‌المللی لیبرال را پس از جنگ جهانی دوم بنا کردند، در ادامه نیز به حمایت و دفاع از این نظم خواهند پرداخت یا خیر. اپیدمی کووید‌19 و اثرات مخرب آن بر اقتصاد، به‌خوبی مشخص کرده است که سلامت جهانی باید در صدر دستور کار رهبران و کشورها قرار بگیرد. این در حالی است که بهداشت عمومی به مسائل بی‌شمار دیگری از‌جمله تغییرات آب‌وهوایی، امنیت سایبری، هوش مصنوعی و انتشار اطلاعات نادرست گره خورده است که نیازمند بازتعریف مفاهیم سنتی امنیت و کشف مسیرهای جدید برای تحقق همکاری‌های بین‌المللی است. اکثر کارشناسان استدلال می‌کنند که احیای نظم بین‌المللی لیبرال باید با احیای دموکراسی و ارزش‌های لیبرال در داخل کشورها آغاز شود تا جذابیت‌های چنین سیستمی از جمله رفاه، انسجام داخلی،‌ شنیده‌شدن صدای مردم و نمایندگی شهروندان، به‌خوبی به تصویر کشیده شود اما اکنون بسیاری از دموکراسی‌ها گرفتار نابرابری، چندقطبی‌شدن فضای داخلی و کاهش اعتماد به رهبران سیاسی و نهادهای دولتی هستند و شیوع کووید‌19 نیز این نارضایتی‌ها را تشدید کرده است. پس به باور آنان، گام نخست سروسامان‌دادن به اوضاع داخلی کشورها در کنار به‌رسمیت‌شناختن منافع اقتصادی و اجتماعی جهانی‌سازی است. در این میان، عدم تحقق و ناکامی‌ها در تحقق وعده‌ها، رهبران پوپولیست را محبوب کرده است؛ همان رهبرانی که چندجانبه‌گرایی را به رسمیت می‌شناسند و جهانی‌سازی را در تضاد با دموکراسی قلمداد می‌کنند. این محققان بر این باورند که دولت‌ها در ایالات‌ متحده و اروپا می‌توانند از طریق سرمایه‌گذاری عمومی در زیرساخت‌ها و آموزش، اطلاح قوانین مالیاتی، تغییر سیاست‌های مهاجرتی و تجاری به نهادهای دموکراتیک خود جان تازه‌ای ببخشند و پایه‌های چندجانبه‌گرایی نوینی را در کنار همکاری فراآتلانتیک علم کنند. به باور آنان، اکنون نیز می‌توان نظم لیبرال را احیا کرد اما این نظم باید مبتنی بر یک معامله اجتماعی جدید باشد؛ دقیقا مانند همان نوآوری رادیکال در پایان قرن سیزدهم شمسی.
قرنی برای نبرد
رویدادهای سال‌های پایانی قرنی که گذشت، نشان می‌دهد که قرن آینده شمسی نیز شاهد نبرد بین ابرقدرت‌های جهانی به‌ویژه چین و آمریکا و روسیه خواهد بود. بسیاری از تحلیلگران بین‌الملل هرچند دیدگاه‌های متفاوتی دارند اما رقابت بین واشنگتن و پکن را مانع اصلی ثبات جهانی می‌دانند. برای مثال وانگ‌ دونگ، یکی از تحلیلگران مطرح چینی استدلال می‌کند که ایالات متحده به اشتباه بر این باور است که چین اهداف بدخواهانه دارد، د‌رحالی‌که باید به پکن به‌عنوان سهامدار جدید و شریکی نوظهور نگاه کرد. به باور این گروه از کارشناسان، در‌حال‌حاضر جو بایدن و شی جین‌پینگ، همتای چینی او،‌ به‌جای مدیریت اختلافات، رقابت سازنده و تعامل در رهبری جهان، به سمت جنگ سرد جدیدی در حال حرکت‌اند. وانگ‌ دونگ می‌گوید که چین و آمریکا باید دست به تعاملی جدید بزنند تا از دل این همکاری نظمی جدید به وجود بیاید: «بنابراین در چنین نظامی، واشنگتن یاد می‌گیرد که با سیستم چینی زندگی کند و این کشور را به‌عنوان همتای جدید در شرق آسیا به رسمیت بشناسد‌ و در مقابل پکن حضور مستمر واشنگتن در آسیا و اقیانوسیه، برتری جهانی ایالات متحده و مشروعیت نظم بین‌المللی را خواهد پذیرفت».
هنری کیسینجر تئوری‌پرداز برجسته از جمله افـرادی اسـت که ظهور چین را پدیده‌ای قابل مدیریت می‌داند و معتقد است که این تحول می‌تواند در قالبی مسالمت‌آمیز رخ دهد. از منظر او، شکی وجود ندارد که ظهور چین و به‌طور کلـی ظهور دیگر کشورهای آسیایی مانند هند و برزیل در چند دهه آینده، نظم بین‌المللی را به‌گونه‌ای گسترده بازتعریف خواهـد کرد و مرکز ثقل نظام بین‌الملل را پس از سه قرن از آتلانتیک به آسیا‌پاسـیفیک انتقـال خواهد داد.
در مقابل چنین نگرشی، عده‌ای دیگری بر این باورند که ناسازگاری‌های عمیق‌تری بین چین، روسیه و آمریکا وجود دارد و هرچند سیاست‌های کاخ سفید به رقابت‌ها دامن می‌زند اما چین و روسیه نیز به‌جای جاه‌طلبی‌های منطقه‌ای و جهانی باید مسیر اصلاحات را در پیش بگیرند. این دسته از تحلیلگران می‌گویند که پکن در سیاست خارجی خود سه هدف اصلی را دنبال می‌کند: نخست آنکه درصدد است در شکل‌دادن به نظم منطقه‌ای در آسیا نقش محوری داشته باشد؛‌ در گام بعدی این کشور در سرمایه‌گذاری‌ها و استراتژی‌های اقتصادی خود به‌جای تأکید بر اصول لیبرالی که حقوق فردی را بر توسعه اقتصادی ارجح می‌داند، به‌ دنبال نفوذ اقتصادی بیشتر است.‌ سوم آنکه پکن به‌شدت تمایل دارد که منافع اقتصادی و سیاسی‌اش در تمامی جنبه‌ها حفظ شود. از همین رو، چین ناگزیر است که جنبه اقتدارگرایش را حفظ کند اما چنین تصویری مانع از آن می‌شود که به‌عنوان رهبر منطقه‌ای و جهانی، جذابیت بالقوه داشته باشد. بنابراین اگر پکن می‌خواهد در شکل‌گیری مجدد نظم بین‌المللی نقش چشمگیری داشته باشد، باید به‌جای ارعاب و دیکتاتوری، بر خویشتن‌داری و مدارا متمرکز شود.
در چنین فضایی، ریچارد هاس و چارلز کوپچان از تحلیلگران مشهور جهان بین‌الملل، پیشنهاد تشکیل «کنسرت جهانی قدرت‌های بزرگ» را مطرح و استدلال می‌کنند که چنین سمفونی‌ای برای رام‌کردن رقابت‌ گریزناپذیر ایدئولوژیک و ژئوپلیتیک قرن آینده میلادی عملی‌ترین و واقعی‌ترین ابزار است: «در چنین نمایشی، ابرقدرت‌ها بدون توجه به نظام‌هایشان از نفوذ ژئوپلیتیکی برخوردار خواهند بود و برای مشورت و ایجاد اجماع از توافقات الزام‌آور و دیپلماسی عمومی دوری می‌کنند». به باور آن دو، کنسرت جهانی بر پایه مشورت و نه تصمیم‌های فردی شکل می‌گیرد و نهادها و سازمان‌ها آماده اجرای تصمیم‌های نهایی هستند. بنابراین گفت‌و‌گوهای استراتژیک، جایگزین معماری جهان بین‌الملل می‌شود؛ اولویتی که اکنون وجود ندارد. هدف چنین کنسرتی رسیدن به اجماع برای هدایت دولت‌ها، افزایش ثبات و مدیریت بحران‌هاست. چنین فضایی همچنین می‌تواند نظم‌ بین‌المللی را بازتعریف کند و نمایی از جهان در‌حال تغییر را به تصویر بکشد.
نظریه هاس و کوپچان هرچند در چارچوب رویکرد لیبرالیسم قرار می‌گیـرد‌ امـا خلاف بیشتر نظریه‌های لیبرالی، ترجیح هنجاری خاصی ندارد و می‌تـوان آن را در بـسترهای فرهنگی مختلف به کـار بـرد. برای مثال روسـیه بـه‌عنـوان هژمـون منطقـه‌ای از ایـده‌هـا و ارزش‌هـای مخصوص به خود برخوردار است و برای ترویج‌ یا حفظ آنها در کشورهای حـوزه نفـوذ خـود تلاش می‌کند. همان‌گونه که این دو کارشناس در مورد هژمون‌ها گفته‌اند، القای چشم‌انـداز موردنظر روسیه به کشورهای ثانوی می‌تواند بر تداوم هژمونی جهانی تأثیر داشته باشد. از سوی دیگر در منطقه خارج نزدیـک بیـشتر کـشورها از نظـر سیاسـی توسـعه‌نیافتـه و دارای حکومت‌های اقتدارگرا هـستند؛ بنـابراین نگـرش نخبگـان ایـن کـشورها و میـزان سـازگاری هنجاری و ارزشی آنهاست که می‌تواند تـا انـدازه زیـادی پـذیرش اجتماعی و مشروعیت به ارمغان آورد.
دموکراسی در اولویت
یکی دیگر از اصلی‌ترین ابزارها برای ساختن نظمی جدید، آن است که سیاست‌گذاران دریابند که تا چه اندازه دموکراسی باید در اولویت باشد. آیا همان‌طور‌که وانگ، هاس و کوپچان توصیه می‌کنند، دموکراسی‌های پیشرو جهانی باید بیاموزند که چگونه در کنار چین، روسیه و سایر کشورهای اقتدارگرا زندگی کنند یا اینکه همان‌طور که سایر تحلیلگران می‌گویند،‌ این گروه از کشورها باید بر هم‌گرایی لیبرال تأکید کنند. این تحلیلگران از سازوکارها و پیوندهای قوی‌تری دفاع می‌کنند که بر اساس اصول دموکراسی و برای تحقق آزادی و برابری شکل گرفته‌اند. آنان چنین سازمان‌ها و نهادهایی را سنگری در برابر اقتدارگرایی فزاینده چین و روسیه می‌دانند و بر این باورند که این نهادها، ابزاری برای دفاع از جوامع لیبرال هستند و می‌توانند سنگ‌بنای اتحاد بین کشورها را علم کنند. هرچند هنوز مشخص نیست ساختن چنین نظمی که درهایش تنها بر روی کشورهای دموکراتیک باز می‌شود، در برابر هزینه‌های بالقوه افزایش رقابت میان قدرت‌های بزرگ برای ترسیم خطوط سیاسی، تا چه اندازه سودمند است. در برابر چنین ابهاماتی، سیاست‌گذاران باید به دقت ادغام بازیگران اصلی و شبکه‌های غیردولتی را زیر نظر داشته باشند تا دریابند که آیا جهان پیچیده امروزی بیشتر نیازمند مشارکت فزاینده جوامع مدنی و بازیگران غیردولتی است، یا آن‌طور‌که ریچارد هاس و کوپچان می‌گویند، هر نظمی اساسا باید مبتنی بر دولت‌ها باشد و جوامع و سازمان‌های غیردولتی تنها باید در تصمیم‌گیری‌ها مشارکت داشته باشند. از سوی دیگر، چنین ادغامی می‌تواند ناخواسته منجر به تشدید رقابت‌های داخلی شود و دولت‌ها را به سمت کنترل بیشتر شبکه‌های خصوصی و رسانه‌ها سوق دهد.
در پایان آنچه با قطعیت می‌توان درباره آن سخن گفت آن است که جهان دوباره وارد مرحله‌ای شده است که از دل آن نظم جدیدی متولد خواهد شد؛ اما هنوز مشخص نیست که ایالات متحده فاصله‌ای پرناشدنی با قدرت‌های در‌حال ظهور دارد و همچنان تا آیند‌ه‌ای غیرقابل پیش‌بینی به‌عنوان تنها ابرقدرت باقی خواهد ماند‌ یا از دل جنگ سرد واشنگتن با مسکو و پکن و بر اساس تحولات در خاورمیانه، آسیا و اروپا، نظمی با محوریت کانونی بازیگران جدید خلق می‌شود. اما آنچه از هم‌اکنون به‌روشنی مشخص است، آن است که دیگر نمی‌توان به برقراری جهانی لیبرال و تشکیل دموکراسی‌های پایدار امیدی داشت.