زندانی به نام آبرو برای زنان
نسترن فرخه: «من الان پنهانی از خانواده زندگی میکنم؛ چون میگفتند با طلاقم آبروی آنها را بردم و اگر برادرهایم پیدایم کنند، من را میکشند».
این بخشی از یک روایت معمول در برخی فرهنگهای خانوادگی از محلات جنوب تهران ازجمله هرندی است که در آن زنان حق درخواست طلاق ندارند؛ حتی اگر زنی تحت خشونت خانگی هم قرار گیرد، همچنان باید در آن زندگی بماند و خشونتهای تحمیلی همسرش بر خود و فرزندانش را تحمل کند؛ اما زنانی هم هستند که درد طردشدگی از خانواده را میپذیرند و با وجود این فرهنگ جنسیتزده طلاق و اتمام یک زندگی مملو از خشونت را به ماندن در آن ترجیح میدهند؛ همچون زهرا که با وجود ترس جانش بعد از طلاق پنهانی از برادرهای خود زندگی میکند و مدتها ست از دیدن خانواده خود محروم مانده.
دو مادر که هرکدام تجربه متفاوت از خشونت خانگی را داشتند، یکی تصمیم به ماندن و دیگری تصمیم بر جدایی از این زندگی را میگیرد، در مؤسسه یاریگران کودکان کار پویا حضور پیدا کردند و روایتهایی از آنچه را بر آنها گذشته، شرح دادند.
از ترس آبرو ادامه میدهم
حالا مادری 29ساله است که گرد میانسالی به آرامی روی صورتش نشسته، خط و خطوطی که نشانی از رنج زیاد دارد، پریسا 19 سال داشت که با مردی 35ساله ازدواج میکند، ازدواجی که از همان روزهای اول با کتککاری و خشونتهای مرد خانه شروع شده و حاصل این وصلت چهار پسر قد و نیمقد میشود که یکی از آنها با بیماری «سیپی» پا بر این دنیا میگذارد، بیماریای که از همان ابتدای تشخیص باعث شد تا پریسا از طرف همسرش مقصر شناخته شود. پریسا و فرزندانش درگیر خشونت خانگی هستند، خشونتی که آبرو و نداشتن پشتوانه مالی دستش را بر هر تصمیمی بسته است.
از صحبتهایش مشخص است که به دنبال راه خلاصی از این زندگی زناشویی است و میگوید: «دلم میخواست جایی بود تا با فرزندانم حداقل برای مدتی به آنجا میرفتم». بعد همان لحظه مکثی میکند و در جواب خودش از خطر آبرو و نداشتن جای امن بعد از جدایی میگوید. در یکی از اتاقهای مؤسسه یاریگران کودکان کار پویا نشسته و با صدایی آرام از این روزهای خود میگوید که «شوهرم مدام به من میگوید باید از خانه من بیرون بروی و حتی معلولیت پسرم را هم به گردن من میاندازد که من باعث این اتفاق بودم؛ درصورتیکه به یاد دارم وقتی به خواستگاری من آمد، هیچ کس و کاری نداشت و تنها با عمه خود زندگی میکرد، برای همین پدرم گفت این که کسی را ندارد، ثواب دارد که با این ازدواج کنی و من هم ازدواج کردم؛ اما چند روز هم از ازدواج ما نگذشته بود که در دعوا و کتککاری شروع شد و یک بار در همان روزها دستش را روی گلوی من گذاشت و قصد داشت من را خفه کند، من را کتک میزد و نیمهشب از خانه بیرون میانداخت، در این 10 سال فقط به خاطر آبرو و بچهها ماندم، البته دلم هم برایش میسوزد، به خودم میگویم این که خانواده و فامیلی ندارد، من هم بروم دیگر کسی را ندارد».
پریسا بعد از اتمام جمله سکوت کوتاهی میکند و اضافه میکند: «ولی من و بچهها را خیلی اذیت میکند، مثلا یادم نمیرود که وقتی پسر معلولم پنج روزش بود، من را کتک زد و از خانه بیرون انداخت، من هم رفتم خانه پدرم که سه روز بعد به دنبالم آمد و پدرم هم گفت سر خانه و زندگیات برگرد، من هم دیدم با چند بچه قد و نیمقد جایی را ندارم بمانم و به خانه شوهرم برگشتم. الان هم اگر طلاق بگیرم میدانم بچهها را از من میگیرد، برای همین گاهی فکر میکنم کاش جایی باشد که با بچهها مثلا پنج ماه آنجا بمانیم، شاید شوهرم از رفتارش پشیمان شود؛ چون اگر طلاق بگیرم، آبرویم میرود و از ترس اینکه بقیه نگویند این زن بد بود که طلاق گرفت، به این زندگی ادامه میدهم».
برادرهایم من را پیدا کنند، میکشند
زهرا 13ساله بود که پدر به دلیل مشکلات معیشتی، او و دیگر خواهرهایش را مجبور به ازدواج میکند، دراینبین زهرا هم بدون هیچ علاقه و آگاهی وارد یک زندگی مشترک میشود، زندگی که به دلیل وجود خشونتهای همسرش بارها به مرز جدایی میرسد و آخر این زن عطای این زندگی را به لقایش میبخشد و جدا میشود، خودش با صدایی مملو از نگرانی میگوید: «من الان پنهانی از خانواده زندگی میکنم؛ چون میگفتند با طلاقت آبروی ما را بردی و اگر برادرهایم پیدایم کنند، من را میکشند».
زهرا بین صحبتهایش از روزهایی میگوید که به اجبار همسرش یک سالی را در افغانستان زندگی میکند و بعد با شکمی برآمده، از راه قاچاق راهی ایران میشوند، آن روزها به دلیل تحت خشونت قرارگرفتن قصد طلاق میگیرد؛ اما فرهنگ جاری در افغانستان اجازه این کار را به او نمیدهد، بعد از اینکه به ایران برمیگردند، زهرا بارها خانه را ترک میکند و از دیدن فرزندانش هم محروم میشود تا اینکه در آخر خطبه طلاق جاری میشود؛ ولی خودش میگوید: «خانوادهام اصلا من را حمایت نکردند. درحالحاضر هم اطلاع ندارند من کجا زندگی میکنم، خانوادهام میگفتند به خاطر آبرو باید بمانی و زندگی کنی و زجرکشیدن من اصلا برای آنها اهمیت نداشت، بعد از جدایی، پسر کوچکم خیلی برای من بیتابی میکرد، یک روز رفتم دم خانه همسرم تا پسرم را ببینم که پدر شوهر و پسرعموهای شوهرم شروع به کتکزدن من کردند و بعد از آن همسرم بچه را آورد و گفت سه روز وقت داری به زندگی برگردی و در غیراینصورت بچهها را دیگر نمیبینی، دوباره برگشتم و چهار سال زندگی کردم. در این مدت من را خیلی بدتر از قبل کتک میزد، فقط به دنبال راهی بودم بچهها را بردارم و فرار کنم که دیگر نتوانستم و جدا
شدم».
در انتها روایتهایی از سختیهایی که بر او گذشته، میگوید؛ از شغل پرستاری در منزل تا کار در آرایشگاه و رستوران که هرکدام به دلیل حقوق کم یا رفتار ناسالم کارفرما و نداشتن اوراق هویتی آن را از دست داده است؛ باوجوداین به این موضوع اشاره میکند که «با وجود سختیهای زیادی که کشیدم، دیگر راضی نیستم به آن زندگی برگردم».
نسترن فرخه: «من الان پنهانی از خانواده زندگی میکنم؛ چون میگفتند با طلاقم آبروی آنها را بردم و اگر برادرهایم پیدایم کنند، من را میکشند».
این بخشی از یک روایت معمول در برخی فرهنگهای خانوادگی از محلات جنوب تهران ازجمله هرندی است که در آن زنان حق درخواست طلاق ندارند؛ حتی اگر زنی تحت خشونت خانگی هم قرار گیرد، همچنان باید در آن زندگی بماند و خشونتهای تحمیلی همسرش بر خود و فرزندانش را تحمل کند؛ اما زنانی هم هستند که درد طردشدگی از خانواده را میپذیرند و با وجود این فرهنگ جنسیتزده طلاق و اتمام یک زندگی مملو از خشونت را به ماندن در آن ترجیح میدهند؛ همچون زهرا که با وجود ترس جانش بعد از طلاق پنهانی از برادرهای خود زندگی میکند و مدتها ست از دیدن خانواده خود محروم مانده.
دو مادر که هرکدام تجربه متفاوت از خشونت خانگی را داشتند، یکی تصمیم به ماندن و دیگری تصمیم بر جدایی از این زندگی را میگیرد، در مؤسسه یاریگران کودکان کار پویا حضور پیدا کردند و روایتهایی از آنچه را بر آنها گذشته، شرح دادند.
از ترس آبرو ادامه میدهم
حالا مادری 29ساله است که گرد میانسالی به آرامی روی صورتش نشسته، خط و خطوطی که نشانی از رنج زیاد دارد، پریسا 19 سال داشت که با مردی 35ساله ازدواج میکند، ازدواجی که از همان روزهای اول با کتککاری و خشونتهای مرد خانه شروع شده و حاصل این وصلت چهار پسر قد و نیمقد میشود که یکی از آنها با بیماری «سیپی» پا بر این دنیا میگذارد، بیماریای که از همان ابتدای تشخیص باعث شد تا پریسا از طرف همسرش مقصر شناخته شود. پریسا و فرزندانش درگیر خشونت خانگی هستند، خشونتی که آبرو و نداشتن پشتوانه مالی دستش را بر هر تصمیمی بسته است.
از صحبتهایش مشخص است که به دنبال راه خلاصی از این زندگی زناشویی است و میگوید: «دلم میخواست جایی بود تا با فرزندانم حداقل برای مدتی به آنجا میرفتم». بعد همان لحظه مکثی میکند و در جواب خودش از خطر آبرو و نداشتن جای امن بعد از جدایی میگوید. در یکی از اتاقهای مؤسسه یاریگران کودکان کار پویا نشسته و با صدایی آرام از این روزهای خود میگوید که «شوهرم مدام به من میگوید باید از خانه من بیرون بروی و حتی معلولیت پسرم را هم به گردن من میاندازد که من باعث این اتفاق بودم؛ درصورتیکه به یاد دارم وقتی به خواستگاری من آمد، هیچ کس و کاری نداشت و تنها با عمه خود زندگی میکرد، برای همین پدرم گفت این که کسی را ندارد، ثواب دارد که با این ازدواج کنی و من هم ازدواج کردم؛ اما چند روز هم از ازدواج ما نگذشته بود که در دعوا و کتککاری شروع شد و یک بار در همان روزها دستش را روی گلوی من گذاشت و قصد داشت من را خفه کند، من را کتک میزد و نیمهشب از خانه بیرون میانداخت، در این 10 سال فقط به خاطر آبرو و بچهها ماندم، البته دلم هم برایش میسوزد، به خودم میگویم این که خانواده و فامیلی ندارد، من هم بروم دیگر کسی را ندارد».
پریسا بعد از اتمام جمله سکوت کوتاهی میکند و اضافه میکند: «ولی من و بچهها را خیلی اذیت میکند، مثلا یادم نمیرود که وقتی پسر معلولم پنج روزش بود، من را کتک زد و از خانه بیرون انداخت، من هم رفتم خانه پدرم که سه روز بعد به دنبالم آمد و پدرم هم گفت سر خانه و زندگیات برگرد، من هم دیدم با چند بچه قد و نیمقد جایی را ندارم بمانم و به خانه شوهرم برگشتم. الان هم اگر طلاق بگیرم میدانم بچهها را از من میگیرد، برای همین گاهی فکر میکنم کاش جایی باشد که با بچهها مثلا پنج ماه آنجا بمانیم، شاید شوهرم از رفتارش پشیمان شود؛ چون اگر طلاق بگیرم، آبرویم میرود و از ترس اینکه بقیه نگویند این زن بد بود که طلاق گرفت، به این زندگی ادامه میدهم».
برادرهایم من را پیدا کنند، میکشند
زهرا 13ساله بود که پدر به دلیل مشکلات معیشتی، او و دیگر خواهرهایش را مجبور به ازدواج میکند، دراینبین زهرا هم بدون هیچ علاقه و آگاهی وارد یک زندگی مشترک میشود، زندگی که به دلیل وجود خشونتهای همسرش بارها به مرز جدایی میرسد و آخر این زن عطای این زندگی را به لقایش میبخشد و جدا میشود، خودش با صدایی مملو از نگرانی میگوید: «من الان پنهانی از خانواده زندگی میکنم؛ چون میگفتند با طلاقت آبروی ما را بردی و اگر برادرهایم پیدایم کنند، من را میکشند».
زهرا بین صحبتهایش از روزهایی میگوید که به اجبار همسرش یک سالی را در افغانستان زندگی میکند و بعد با شکمی برآمده، از راه قاچاق راهی ایران میشوند، آن روزها به دلیل تحت خشونت قرارگرفتن قصد طلاق میگیرد؛ اما فرهنگ جاری در افغانستان اجازه این کار را به او نمیدهد، بعد از اینکه به ایران برمیگردند، زهرا بارها خانه را ترک میکند و از دیدن فرزندانش هم محروم میشود تا اینکه در آخر خطبه طلاق جاری میشود؛ ولی خودش میگوید: «خانوادهام اصلا من را حمایت نکردند. درحالحاضر هم اطلاع ندارند من کجا زندگی میکنم، خانوادهام میگفتند به خاطر آبرو باید بمانی و زندگی کنی و زجرکشیدن من اصلا برای آنها اهمیت نداشت، بعد از جدایی، پسر کوچکم خیلی برای من بیتابی میکرد، یک روز رفتم دم خانه همسرم تا پسرم را ببینم که پدر شوهر و پسرعموهای شوهرم شروع به کتکزدن من کردند و بعد از آن همسرم بچه را آورد و گفت سه روز وقت داری به زندگی برگردی و در غیراینصورت بچهها را دیگر نمیبینی، دوباره برگشتم و چهار سال زندگی کردم. در این مدت من را خیلی بدتر از قبل کتک میزد، فقط به دنبال راهی بودم بچهها را بردارم و فرار کنم که دیگر نتوانستم و جدا
شدم».
در انتها روایتهایی از سختیهایی که بر او گذشته، میگوید؛ از شغل پرستاری در منزل تا کار در آرایشگاه و رستوران که هرکدام به دلیل حقوق کم یا رفتار ناسالم کارفرما و نداشتن اوراق هویتی آن را از دست داده است؛ باوجوداین به این موضوع اشاره میکند که «با وجود سختیهای زیادی که کشیدم، دیگر راضی نیستم به آن زندگی برگردم».