|

روایت احمد غلامی از مکان‌ها و آدم‌ها: بهمن بازرگانی

ما یک زندان بزرگیم

ایده «مکان‌ها و آدم‌ها» و شیوه روایت آن بسیار روشن است. از چهره‌های مختلف درخواست کردم به یک پرسش پاسخ بدهند، اینکه اگر از آنها بخواهم مکانی را نام ببرند که از آن خاطره‌ای دارند و آن مکان کم‌وبیش هنوز وجود دارد، از کجا نام خواهند برد و چرا؟

ما یک زندان بزرگیم

ایده «مکان‌ها و آدم‌ها» و شیوه روایت آن بسیار روشن است. از چهره‌های مختلف درخواست کردم به یک پرسش پاسخ بدهند، اینکه اگر از آنها بخواهم مکانی را نام ببرند که از آن خاطره‌ای دارند و آن مکان کم‌وبیش هنوز وجود دارد، از کجا نام خواهند برد و چرا؟ بهمن بازرگانی در پاسخ به این پرسش از زندان نام برده است. چرایی این پاسخ در روایت پیش‌رو عیان می‌شود. او پیش از انقلاب، دبیر بخش سیاسی سازمان مجاهدین بوده است و بعد از انقلاب کار سیاسی را وانهاده و به کارهای فکری و فلسفی روی آورده است. «ماتریس زیبایی» یکی از کارهای درخشان اوست.

 

بسیاری از نویسندگان و سیاسیون بعد از انقلاب درباره تجربه زیسته خود از زندان آثاری را خلق کرده‌اند. آثار ماندگار ادبی در این زمینه همچون «آواز کشتگان» و «چاه به چاه» نوشته رضا براهنی، «همسایه‌ها» و «مدار صفر درجه» احمد محمود از جمله این آثار هستند. به جرئت می‌توان گفت زندان و تجربیات آن، چنان در ذهن و ضمیر نسل اول نویسندگان و شاعران ایران اثرگذار بوده است که کمتر اثری از این نویسندگان و شاعران وجود دارد که تحت تأثیر زندان نباشد. با‌این‌همه و با انبوه آثار ایرانی و خارجی درباره زندان، هنوز زندان‌ها پابرجا هستند. به‌تعبیر فوکو، زندان راه‌حل کریهی است که نمی‌توان از آن اجتناب کرد. طرفه آنکه زندان صاحب تاریخ نیز شده است. تاریخی که عمرش به قرن‌ها می‌رسد و در طول این اقران همه‌ چیز آن تغییر کرده است به‌جز یک چیز؛ معنای زندان و احساس یک زندانی که انگار با همه تغییرات همان‌گونه باقی مانده است. معنای زندان و احساس یک زندانی، در بطن روایت آنها نهفته است. ما هرگز از داستان‌های زندگی‌مان جدا نمی‌شویم. تا زنده‌ایم آنها با ما هستند، شاید تا دم مرگ. به‌راستی چه تصویری بیش از هر چیز دیگر تا دم مرگ همراه ما خواهد بود. کدام بخش از زندگی ما یا مکانی که آن را تجربه کرده‌ایم در برابر دیدگان‌مان قرار خواهند گرفت. درباره خودم تردید ندارم اگر ترس از مرگ و فروغلتیدن در ظلمتِ نیستی وجودم را فرانگیرد، باغچه کوچکی را به یاد خواهم آورد در روستایی کوچک و ساده با درختان انار که بر سر هر یک از شاخه‌هایش چندین انار آویزان است و سنگینی‌شان کمر شاخه‌ها را خمانده است، با درخت گوجه‌سبزی در حاشیه حوض که وقتی باران بر تن گوجه‌های سبزش می‌خورد چنان سبز و سبز می‌شوند که بیش از لذت خوردن ما را به تماشای خود دعوت می‌کنند. از همه دنیا و از همه تجربیات زیسته‌ام، دوست دارم فقط همین یک تصویر را با خود ببرم؛ تصویر باغچه‌ای که دیگر وجود ندارد. از دل روستا محو شده است و جایش را خانه‌های دیگر و باغچه‌ای دیگر و آدم‌های دیگر گرفته‌اند، اما تصویر آن باغچه برایم زنده است. او اسیر من است و من اسیر او. ما یک زندان بزرگیم که هر چیز را دوست داریم به اسارت خود درمی‌آوریم و خودمان هم اسیرشان می‌شویم. رؤسای زندان و زندانبانان نمی‌دانند که ما خودمان، یک زندان بزرگیم وگرنه هیچ آدمی را زندانی نمی‌کردند، فقط به او یاد می‌دادند که او یک زندانی و یک زندانبان است. برای همین است که تجربه زندان دست از سر زندانی‌ها برنمی‌دارد، چراکه زندان به زندانی‌بودن آنها عینیت می‌بخشد و شاید کسانی که از زندان می‌نویسند می‌خواهند انتقامشان را از این عینیت‌یافتگی بگیرند.

بهمن بازرگانی که به پرسشم پاسخ داده با اینکه سال‌های سال از زندانی‌بودنش گذشته است، اما زندان دست از سرش برنمی‌دارد. او به تلافی همه روزهایی که در زندان شاه بوده، زندان را به اسارت تن خویش درآورده است و به معنای دقیق‌تر، زندان را در خودش زندانی کرده است، چراکه وقتی از او می‌پرسم اگر از شما بخواهم از مکانی نام ببرید که از آنجا خاطره‌ای دارید و هنوز کمابیش آن مکان وجود دارد از کجا نام می‌برید و چرا، جوابم را این‌گونه می‌دهد: «زندان. سلول زندان. اتاق عمومی زندان. راهروهای زندان که زندانی‌ها در آنجا معمولا دو به دو و گاه تکی قدم می‌زنند، هم ورزش و هم بازاندیشی. و گاه حیاط زندان و دیدن پرنده‌هایی که آزادند. و گاه فوتسال زندانی‌ها با توپ پارچه‌ای. زندانی که بودم خواب پرواز زیاد می‌دیدم و در این نزدیک به چهار دهه بیرون از چاردیواری زندان بارها و بارها خواب زندان می‌بینم با همان آدم‌ها و سن‌وسال همان دوران و کم‌وبیش همان جاها و گاه آمیزه‌ای از زندان قدیم و مکان‌های فعلی، همه‌جور گاه کژ‌ومژ».

برای بهمن بازرگانی در بیرون و در آزادی، زندان هنوز وجود دارد، و طرفه آنکه او در زندان با خیال و عشق زنده بوده است: «من بیشتر زندان اوین بودم و حدود هفتاد روز هم در تابستان 1351 در زندان قصر بودم. در زندان دلم برای مکانی تنگ نمی‌شد. اما به دختری فکر می‌کردم که همیشه با اشتیاق نگاهم می‌کرد و هر وقت که در دانشگاه روبه‌رو می‌شدیم و آرام از کنار هم رد می‌شدیم، می‌دانستم مشتاق است برای آشنایی پیش‌قدم شود. آخر در آن دوران دخترها هرگز پیش‌دستی نمی‌کردند و من که در عوالم مبارزاتی خودم بودم اصلا به فکرش هم نبودم. اما در زندان، آن چشمان زیبا که هرگز ندانستم نام صاحبش چیست، بسیار نگاهم می‌کرد. اما هرگز یادم نمی‌آید افسوس 

خورده باشم».

آنچه زندان را برای یک زندانی سیاسی دشوار می‌کند، تضاد معنایی زندان با زندانی است. زندان یعنی محرومیت از آزادی و برای کسی که خارج از زندان برای آزادی می‌جنگد، زندان معنایی جز این ندارد که او را از زندانی بزرگ‌تر (جامعه) به زندانی کوچک‌تر آورده‌اند. تضاد دیگر، اصلاح زندانی در زندان است. زندان براساس قدرت انضباطی و تربیتی شکل گرفته است. کار ماشینِ زندان اصلاح مجرمین است، اما زندانیِ سیاسی که داعیه اصلاح جامعه را دارد، زندان برایش به‌مثابه اصلاح زندان و زندانی است. چگونه می‌‌شود یک زندانی سیاسی را که مدعی است برای آزادی و اصلاح جامعه مبارزه می‌کند در زندان متقاعد کرد تا راه دیگری را انتخاب کند. خاصه آنکه برخی از آنها چنان به کار خود ایمان دارند که تا پای مرگ نیز بر سر باور خود ایستاده‌اند. بهمن بازرگانی می‌گوید: «عید 1351 بود. من و سعید محسن در سلول‌های قدیم اوین بودیم. این سلول‌ها در دو طرف راهروی بزرگ و کوچک ساخته شده بودند. وارد راهروی کوچک که می‌شدی اولین سلول چپ در نداشت و در نتیجه جزء راهرو شده بود و آن را به شکل EL درآورده بود که در انتهای آن درِ حمام بود. من و سعید در سلول وسطی سمت راست بودیم. پیش از آنکه در اول شهریور 1350 بازداشت‌مان کنند، سعید مسئول شاخه شیراز بود. هر وقت که سعیدِ کم‌حرف از شیراز می‌گفت، من به محمد فکر ‌کردم. حالا دیگر جشن‌های دوهزاروپانصد سالگی شاهنشاهی ایران با هزینه‌های سرسام‌آورش (به مقیاس آن زمان) تمام شده بود و ردیف چادرها شبیه قصر لابد خالی افتاده بودند. صدای گوش‌خراش بولدوزر و لودرهایی که بخشی از زندان اوین را آماده می‌کردند برای پی‌ریزی ساختمان سلول‌هایی که بعدها بخش دویست‌ونه نامیده خواهند شد دیگر نمی‌‌آمد. لابد به مناسبت عید دو سه روزی تعطیل کرده بودند. هیچ صدایی نمی‌آمد. کاغذ و قلم داده بودند دفاعیات‌مان را بنویسیم. ناگهان صدای برادرم محمد را شنیدم. رسم بود اگر رفیقی به‌جای جدیدی وارد می‌شد با صدای بلند صحبت کند و در صورت امکان نامش را بگوید تا ورودش را به رفقای زندانی آنجا خبر بدهد. پریدم گوش ‌به ‌زنگ و چشم به‌ در کنار دریچه سلول. محمد را آورده بودند برای حمام. لابد حمام ته راهروی بزرگ گرفته یا به هر جهت قابل استفاده نیست. حالا دیگر سکوت شده بود. من اما در هول و ولا بودم. چطور می‌توانستم برادرم را ببینم. درب سلول را زدم. تق‌تق. سرباز آمد... گفتم اینکه رفت حمام برادر من است و به زودی هر دوی‌مان تیرباران می‌شویم. بگذار برای آخرین بار خداحافظی کنیم. هاج‌وواج نگاهم می‌کرد. وارفته بود. بالاخره به حرف آمد. صدایش انگار از ته چاه می‌آمد: اگر بفهمند پدرم را درمی‌آورند! گفتم فقط بغلش می‌کنم برای خداحافظی. در را باز کرد. تند رفتم پشت در حمام و زدم به در و گفتم محمد منم. در را باز کرد و همدیگر را بغل گرفتیم... این آخرین وداع من با برادرم بود».1

حک‌شدگی مکان در ذهن و زمان. اما در اینجا می‌خواهم جهت روایت را عوض کنم. قهرمان دیگری وارد داستان شده است. قهرمانی در همان مکانی که بهمن بازرگانی در آن زیسته و او کسی نیست جز سربازی که شهامت آن را پیدا می‌کند تا درِ سلول را باز کند. سربازی که در هیچ‌جای تاریخ از او نامی نخواهند برد. دست بر قضا رضا براهنی هم در کتاب «چاه به چاه» که روایت یک زندانی است، از زبان «دکتر» که سابقه طولانی در مبارزه دارد درباره سرباز زندانبان خود چنین می‌گوید: «وظیفه من این است که این نگهبان را عوض کنم. وظیفه او این است که عوض نشود. حالا اگر او به وظیفه‌اش خیانت بکند من بسیار خوشحال خواهم شد. خیانت او این نیست که در سلول، در بند یا در زندان را باز بگذارد تا من از اینجا بیرون بروم. بیرون‌رفتن من از این طریق بی‌فایده است. گرفتن من مثل آب‌خوردن است. وظیفه او به شخصیت او تبدیل شده است. او اصلا فکر نمی‌کند که عوض خواهد شد. او باید به شخصیت خود خیانت کند... وظیفه من تبدیل‌کردن او به یک خائن است». اینجا خیانت، معنای خیانت ندارد و خائن، خائن نیست. هدفم دنبال‌کردن این بحث نیست. هدفم تأکید بر این نکته است که مکان‌ها محل مواجهه آدم‌ها با یکدیگرند. هر مکانی برای هر آدمی معنای خاص خودش را دارد. این مکان‌های مشترک در خواب‌ها، رؤیاها و کابوس‌های ما همسان نیستند. مکان‌ها به‌واسطه بودنِ ما و قرارگرفتن ما در این مکان‌ها معنای متفاوتی پیدا خواهند کرد. این مکان‌ها بخش کوچکی از بودنِ ما در هستی هستند و یک چشم‌انداز منحصربه‌فرد از ما.

اینک ما با پرسش اساسی روبه‌رو هستیم. سربازی که این‌چنین موقعیت خودش را برای دیدار دو برادر به خطر انداخته، چه تصور و تصویری از این مکان دارد. اگر بخواهم خودم را جای سرباز بگذارم، در تنهایی و خلوت به خود می‌بالم و از یادآوری این لحظه، تا دم مرگ احساس غرور خواهم کرد. این زندان دیگر زندانی نیست که بهمن بازرگانی آن را تجربه کرده است. زندانِ سرباز است. باز می‌توانم به ماجرا جهت دیگری بدهم. اگر همۀ این ماجرا دسیسه بازجو بوده باشد تا از این دیدار به اطلاعات تازه‌ای دست یابد و سرباز صرفا همدست بازجو و مهره‌ای برای کسب اطلاعات بیشتر بوده است چه؟ این سرباز بعد از گذشت سال‌ها چگونه این ماجرا و مکان را به‌ یاد خواهد آورد؟ به‌راستی مرز بین رؤیا و کابوس به تار مویی بند است و آن تار مو چیزی نیست جز انتخاب ما در مکان‌هایی که در آن قرار داریم.

1. «بهمن بازرگانی: گفت‌وگوها، خاطرات و مقالات تحلیلی»، امیرهوشنگ افتخاری‌راد، نشر نی