روایت احمد غلامی از مکانها و آدمها: محمود دولتآبادی
عهدنامه ترکمانچای در قهوهخانه وطن
نه دنبال حقیقت بودیم نه دنبال واقعیت. فقط دلمان میخواست برویم. برویم جایی را که محمود دولتآبادی گفته بود پیدا کنیم و ببینیم چهجور جایی است. برایمان هم مهم نبود که آنجا هنوز پابرجا باشد یا نباشد. چه توفیری میکرد. آدم با اینهمه ادعا میافتد و میمیرد، با همه خاطراتش. انگار نه انگار که بوده است. آدمها مثل طوفان میآیند و میغرند و همهجا را میخواهند ویران کنند با نخوتشان و با دلاوریشان. بعد پیر میشوند و ومیدهند و کنجاله میشوند و وقت رفتنشان فرامیرسد. آنان خاموش و در خود چنان در سکوت میروند که انگار اصلا به دار دنیا نبودهاند. تو بگو نامی، نشانی از آن یال و کوپال، از آن منمها که نیممن شده است. این رسم روزگار را بهتر از هر جایی میتوانی در قهوهخانه ببینی.
نه دنبال حقیقت بودیم نه دنبال واقعیت. فقط دلمان میخواست برویم. برویم جایی را که محمود دولتآبادی گفته بود پیدا کنیم و ببینیم چهجور جایی است. برایمان هم مهم نبود که آنجا هنوز پابرجا باشد یا نباشد. چه توفیری میکرد. آدم با اینهمه ادعا میافتد و میمیرد، با همه خاطراتش. انگار نه انگار که بوده است. آدمها مثل طوفان میآیند و میغرند و همهجا را میخواهند ویران کنند با نخوتشان و با دلاوریشان. بعد پیر میشوند و ومیدهند و کنجاله میشوند و وقت رفتنشان فرامیرسد. آنان خاموش و در خود چنان در سکوت میروند که انگار اصلا به دار دنیا نبودهاند. تو بگو نامی، نشانی از آن یال و کوپال، از آن منمها که نیممن شده است. این رسم روزگار را بهتر از هر جایی میتوانی در قهوهخانه ببینی.
قهوهخانه محل گذر است. آن که آن گوشه نشسته است و چرت میزند و اگر هلش بدهی از روی سکو روی زمین میغلتد و میز و دیزی روبهرویش را واژگون میکند و آبگوشت شتک میزند روی لباسهای چرکش و کف قهوهخانه، هوشنگ هری است. اما اشتباه نکن جرئت چنین کاری را نداری. نمیتوانی به آن چرتی دست بزنی. هوشنگ هری را هروئین چنان نابودش کرده که فقط حسین قهوهچی میداند او کیست و رفقای قدیمیاش که دورتادور پشت میزها نشستهاند و قلیان میکشند و زیرچشمی ما را میپایند که پا گذاشتهایم توی قهوهخانه و از چشم آنان فضولی بیش نیستیم. ما که دنبال حقیقت نبودیم چرا اینجوری سمج گیر دادهایم به حرف محمود دولتآبادی تا آن را مستند کنیم. چی توی این دنیا راست است و درست که قهوهخانه وطن سر جایش باشد؟ مینشینیم پشت یک میز فلزی آبی رنگپریده. شاگرد حسین قهوهچی بدون اینکه بپرسد چای میگذارد جلویمان. استکان را چنان میکوبد روی میز که چای لبپر میزند و میریزد توی نعلبکی. هوشنگ هری چشمهایش را نیمهباز میکند و زیر لب میغرد: «چموش الدنگ!» بعد برای قناری توی قفسی که کنار میز است موچ میکشد و قناری سر ذوق میآید و چهچهه میزند. کریم چلاق چایش را هورت میکشد و میگوید: «ناز نفست!» قبلا سلمانی به ما راپُرتش را داده است که کریم چلاق فال حافظ میفروشد و همیشه دَمپر هوشنگ هری است چراکه تنها کسی که فال حافظ را بدون غلط برای مشتریهایش میخواند هوشنگ هری است که فوقلیسانس فلسفه دارد. ما رفته بودیم سینما سعدی، همانجا که محمود دولتآبادی نشانی داده بود. تابلوی سینما سعدی داغون شده بود. جوری داغون بود که انگار آتشش زده بودند. کنارش، همانجا که قرار بود قهوهخانه وطن باشد مغازه دیگری بود و والسلام. از قهوهخانه خبری نبود. به یکی گفتم: «حاجی چند سال اینجایی؟» گفت: «حدود سی سال!» گفتم: «قهوهخانه وطن یادت هست؟» گفت: «نه والا!» گفتم: «همون که کنار سینما سعدی بود!» گفت: «یادم نمیآید.» به همراهم گفتم: «وقتی دولتآبادی گفته هست، هست. اصل اول و آخر محمود خان است. نه یک کلام بیشتر نه یک کلام کمتر.» رفتیم دم سلمانی. سلمانی زلف جوانکی را قیچی میزد. اینپا و آنپا کردیم. همراهم زد توی خال و گفت: «قهوهخانه وطن کجاست؟» سلمانی همانطور که قیچی را به هم میزد ابروهایش را درهم کشید و مثل آدمی که فکر کردن برایش سختترین کار دنیاست گفت: «نمیدونم!» من دنبالش را گرفتم: «این دوروبرها قهوهخانه نیست؟» قیچی را نشانه رفت به سمت شمال خیابان، سمتی که درست روبهروی در اصلی دانشگاه تهران بود. گفتم: «اونجا که دانشگاه است!» قیچی را به هم زد و گفت: «قبلا بود. الان سلمونی شده. استادها سر همدیگر را میتراشند. دانشجو که نباشد دل به کار نمیدهند و سر همدیگر را میتراشند». جوانک که زیر دست سلمانی مچاله شده بود، ماسکش را برداشت و گفت: «یه قهوهخونه اون بالاست». سلمانی دست از کار کشید و چپچپ نگاهش کرد و گفت: «از کی تا حالا ایستگاه ما رو میگیری؟» سلمانی با آبپاش آب پاشید پس گردن جوانک. جوانک مورمورش شد و خودش را مچاله کرد. همراهم برای اینکه دل سلمانی را به دست بیاورد گفت: «استاد چند ساله اینجایی؟» گفت: «حدود سی، سیوپنج سال!» گفتم: «واقعا قهوهخونه وطن نداریم اینجا؟» دوستم گفت: «کنار سینما سعدی، شاید خرابش کردهاند؟» سلمانی باز سختترین کار دنیا را کرد: فکر کردن. فکر کرد و گفت: «نه شاید توی ولیعصر باشد!» گفتم: «نه نشانی دادهاند کنار سینما!» گفت: «من نشنیدم. یعنی ندیدم. هزار بار رفتهام سینما سعدی!» دوستم گفت: «شاید قدیمیتره؟» پرسید: «این قهوهخونه بالا نیست؟ شاید همان است! این قهوهخونه صد ساله اینجاست!» گفتم: «صد سال؟» گفت: «آره صد سال. مال بابا مرندی بود. پدر حسین مرندی. خودش پنجاه سال قهوهچی بود. حالا پسرش اونجاست و اونجا رو اداره میکنه. اون هم الان حدود پنجاه سالشه!» خواستم بگویم: «لاکردار اگه از تو شکم مادرش قهوهچی هم بود باز صد سال نمیش.د» جرئت نکردم. گفتم: «حاجی دمت گرم خیلی حال داد.ی» گفت: «ببین!» گفتم: «بله!» گفت: «بدون نقشه راه میری؟» گفتم: «بلد شدم مگه نگفتی اون بالاست!» گفت: «نه دیگه اهل فن نیستی! بیا تو معذب نباش!» رفتم تو. گفت: «رفتی اونجا حرفی از قهوهخونه وطن نمیزنی. حالیت شد؟» گفتم: «بله.» گفت: «به هوشنگ هری زل نمیزنی. شیرفهم شد؟» گفتم: «بله.» راه افتادیم برویم صدا زد: «ببین!» گفتم: «بله.» گفت: «کنار پنجره احمد شکارچی نشسته. آدم ناتویه. میفهمی که چی میگم. کنارش نشینیها. خرفهم شد؟» گفتم: «ای آقا ما رو جلوی رفیقمون ضایع نکن». گفت: «یه چیز دیگه خیلی مهمه. برو پیش منصور قراضه بشین. یه تاکسی قراضه داره. دم دره. همیشه یه ساک کنارشه. به ساک زل نزن. سر بریده توشه». همراهم گفت: «سر بریده؟» گفت: «آره. سر زنش رو خشک کرده تو ساک سالهاست نگه میداره. زنش که خیانت کرد سرش رو برید گذاشت پشتبوم تو آفتاب تا خشک شه. سالها تو ساکش با خودش اینور اونور میبره». گفتم: «چرا به پلیس نگفته کسی؟» گفت: «جرئت داری تو برو بگو». البته او چیز دیگری گفت ما ترجمهاش کردیم به جرأت داری. آمدیم بیرون. آفتاب ته کشیده بود. رفیقم گفت: «استاد سرکارییه؟» گفتم: «نه والا.» و پیام محمود دولتآبادی را برایش خواندم که پرسیده بودم اگر بخواهید از مکانی نام ببرید که هنوز در یاد شما زنده است از کجا نام میبرید و او پاسخ داده بود: «قهوهخانه وطن چسبیده به ورودی سینما سعدی که از یک راهروی باریک باید میگذشتی تا در ته راهرو دری سمت چپ را باز کنی بروی توی قهوهخانه. اما غروب آن شبی که برده میشدم برای صحبت در میان جماعت سینمایی با دریغ تمام دیدم بیل مکانیکی آنجا کار میکند و حدس زدم شاید همان بهترین مکان نوشتن مرا دارند خراب میکنند! با وجود این دوست ندارم باور کنم که تخریب شده، شاید هم خراب نشده باشد!». حالا هر دویمان راسختر از قبل نشستهایم توی قهوهخانه بابامرندی و دنبال این بودیم با لطایفالحیلی از زیر زبان کسی سراغ قهوهخانه وطن را بگیریم. مرد چهارشانهای نشسته بود کنج دیوار و چشم از ما برنمیداشت. یقینا احمد شکارچی بود. ما هم نگاهمان را از او میدزدیدیم. تا اینکه یک تاکسی قراضه آمد جلوی در نگه داشت و مردی با یک ساک دستی از آن پیاده شد. یقینا منصور قراضه بود. او آمد تو و یکراست آمد کنار ما نشست. ما خودمان را جمعوجور کردیم تا برای ساک او جا باز کنیم اما ساک را گذاشت جلوی پایش درست میان کفشهایش انگار میخواست نگذارد ساک فرار کند. نمیدانم چرا فکر کردم کسی که زنش را میکشد از چیزی نمیترسد. سراغ قهوهخانه وطن را از او گرفتم. یکدفعه انگار به تمام قهوهخانه فحش ناموسی داده باشم. هرکس هر جور که بود همانطور خشکش زد. هوشنگ هری بهزحمت پلکهایش را باز کرد و گفت: «خدا به هرچی خره یه ذره عقل بده. صلوات بلند بفرستید!» صدای صلوات توی قهوهخانه پیچید. ما نفس راحتی کشیدیم. به نظرم آمد کله زن منصور قراضه توی ساک تکان خورد. خودم را کنار کشیدم. هوشنگ هری گفت: «برای سلامتی حسین مرندی و بابای بامرامش صلوات دوم رو بلندتر بفرستید!» دوباره صدای صلوات توی قهوهخانه پیچید. قهوهچی شاد و شنگول جلو آمد. تکتک استکانهایی را که ردیف روی دستش چیده شده بود کنار مشتریها گذاشت و رفت. هوشنگ هری زیرچشمی ما را میپایید. دوباره این بار با صدایی که از او بعید به نظر میرسید گفت: «واسه خاطر حسین مرندی و مرام غریبنوازیاش صلوات سوم را بلندتر بفرستید!» صدای صلوات بلندتر شد و شاگرد قهوهچی این بار دو تا استکان چای خوشرنگ جلوی ما گذاشت. بدون اینکه ذرهای لبپر بزند و نعلبکی را به گند بکشد. هوشنگ هری حسابی سرحال شده بود. بلند گفت: «احمد آقا مگه تو الان شکار میزنی که بهت میگن شکارچی؟» احمد شکارچی گفت: «دریغ از یه مگس!» همه خندیدند بهجز منصور قراضه. هوشنگ هری گفت: «یکی واسه عشقش عمرش رو میده یکی واسه شکار، یکی هم واسه یه سؤال. سؤالت چیه داداش؟» جرئت نکردم سؤالم را بپرسم. همراهم با پا زد به پایم یعنی بگو. نگفتم. گفتم: «به احترام شما سؤالی ندارم». حسین قهوهچی برگشت و نگاهم کرد. هوشنگ هری گفت: «تو کُشتی یکی میبره یکی میبازه. یکی رجز میخونه یکی کم میاره. جنگ ایران و روس با قرارداد ترکمانچای تموم شد. بابامرندی که قرارداد ترکمانچای نبسته، فقط تو کشتی شکست خورده. همه ما شکست میخوریم. به دوروبرت نگاه کن همه ورشکستهایم». بعد سرش را تکیه داد به دیوار قهوهخانه و نم اشکی از گوشه چشمش پایین آمد و خاکستر سیگارش ریخت روی بلوزش، اما عین خیالش نبود. توی عالم دیگری بود.