روایت احمد غلامی از آدمها و مکانها: محمود دولتآبادی
بیچاره حافظ!
دولتآبادی گفت: «این مزخرفات چیه نوشتی! گفتم سینما سعدی، قهوهخانه وطن...» هراسان از خواب پریدم. راه افتادم تا سینما سعدیِ دولتآبادی را پیدا کنم. چند شب بود خواب به چشمانم نیامده بود. رفته بودم روایتم را مستند کنم. اما هرچه دلِ تنگم خواسته بود، گفته و نوشته بودم. مستندنگاری هم قِلقی دارد که انگار راست کار ما نیست. این بار چارهای نبود، یک شهر بود و یک دولتآبادی.
دولتآبادی گفت: «این مزخرفات چیه نوشتی! گفتم سینما سعدی، قهوهخانه وطن...» هراسان از خواب پریدم.
راه افتادم تا سینما سعدیِ دولتآبادی را پیدا کنم. چند شب بود خواب به چشمانم نیامده بود. رفته بودم روایتم را مستند کنم. اما هرچه دلِ تنگم خواسته بود، گفته و نوشته بودم. مستندنگاری هم قِلقی دارد که انگار راست کار ما نیست. این بار چارهای نبود، یک شهر بود و یک دولتآبادی. رفتم سراغ مکانی که دولتآبادی از آنجا خاطره داشت و بهقولی میرفت آنجا مینشست تا در میان جمع اما تنها، داستانهایش را بنویسد. وقتی رسیدم بهارستان و خیابان جمهوری، از سینما سعدی خبری نبود. از یکی از مغازهدارها پرسیدم: «سینما سعدی کجاست؟» گفت: «بلیت داری؟ میخوای بری سینما؟» گفتم: «نه! دنبال خود سینما میگردم». گفت: «اینجا بود، خرابش کردند». رفتم جلوتر. سینما سعدی را کوبیده بودند و جایش یک پردیس سینمایی ساخته بودند. سرنوشت مکانها هم مثل آدمهاست، یکی میشود سینما سعدی، یکی سینما حافظ که کنارش است. بیچاره حافظ! اگر سالهای سال سعدی در سایۀ حافظ کمتر دیده شده بود، اینجا انتقامش را گرفته بود. سعدی در اینجا یک پردیس سینماییِ غولپیکر بود و حافظ در برابرش مخروبهای بیش نبود. اگر حافظ در شعر و شاعری گوی سبقت را از سعدی ربوده بود، اینجا وامانده بود، یک سینمای فکسنی بود با چند فیلم عوامپسند: «بیا که قصر امل سخت سستبنیاد است/ بیار باده که بنیاد عمر بر باد است». از همان مغازهدار که شکم برآمدهای داشت و شوخمسلک بود، پرسیدم: «قهوهخانۀ وطن یادته؟» گفت: «آره، کنار سینما سعدی بود. چطور مگه؟» گفتم: «هیچی»، اما او پِی حرفش را گرفت: «قهوهخانه را که خراب کردند، یکعالم آدم بیجا و مکان شدند. یکی اسمش عباس بود. نیشابوری بود و قاب تسبیح و انگشتر داشت. بعدش آمد در همین پیادهرو بساط کرد». گفتم: «همان که زال بود؟» با تعجب گفت: «از کجا فهمیدی؟ میشناسیاش؟» الکی یکچیزی پَرانده بودم. عباس یکی از آدمهای رمانِ «سلوچ» بود. مغازهدار گفت: «ازش خبر داری؟ مردهست، زندهست؟» بدجور گیر افتاده بودم، نمیدانستم چه بگویم. اگر میگفتم گترهای گفتم، کار دستم میداد. گفتم: «راستش نه، خیلی وقته ازش خبر ندارم». گفت: «همین دیشب خوابش را دیدم، بیچاره!» عباسِ «سلوچ»، دست از سر ما برنمیداشت. همین دیشب خوابش را دیدم. در خواب روبهرویم نشسته بود. گفتم: «عباس تویی؟ واقعا خودتی! اینجا چهکار میکنی؟» مثل رمان «سلوچ»، موهایش یکدست سفید بود. خانۀ سلوچ را بالا کشیده بود و مرگان آواره شده بود. میخواست خانۀ مرگان را دکان کند، شاید هم جایی برای داو قمار. گفتم: «عباس چطور توی آن چاه با آن مارهای زنگی دوام آوردی؟» خندید. پشتش قوز درآورده بود. البته در رمان قوز نداشت. دولتآبادی گفت: «قهوهخانه وطن کنار سینما سعدی توی شاهآباد است نه روبهروی دانشگاه!» هنوز خواب بودم، خودم میدانستم دارم خواب میبینم. مادرم از طبقۀ بالا فریاد زد: «دست بردار از سَر این دولتآبادی! همه ما را دیوانه کردی.» مغازهدار گفت: «آهای داداش کجا رفتی؟» برگشتم طرفش، انگار از خواب پریده باشم. گفت: «روزهای؟» نگاهش کردم. گفت: «بیا تو، یک چایی بزن.» گفتم: «دنبال قدیمیهای محل میگردم.» گفت: «برو سراغ آن خیاطی.» راه افتادم. روبهروی خیاطخانه یک تاکسی ایستاده بود. مثل تاکسیِ منصور قراضه بودم. از پلههای باریک و پیچدرپیچ خیاطخانه بالا رفتم. یک مشتری داشت. لَش شده بود روی میزی که لباسها را اتو میکشیدند. گفتم: «سلام حاجی!» جوابم را نداد. دوباره گفتم: «حاجی وقت داری چند تا سؤال بپرسم؟» جا خورد، کمرش را راست کرد. قوزی بود. گفت: «درباره چی؟» رفتم جلوتر، پشت چرخ خیاطی نشسته بود. یکدفعه از جایش بلند شد و قیچی بزرگی را که روی چرخ بود برداشت. گوشۀ یقه پیراهنم را گرفت و چیزی را قیچی کرد. گفت: «یک نخ بود، بدجور روی مخم بود.» بعد گفت: «برو آنجا بنشین ببینم چی میگی.» رفتم روی چهارپایهای که وسط دو تا چرخ خیاطی دیگر بود، نشستم. یکدفعه چشمم افتاد به دیوار. عکس دولتآبادی آنجا بود. گفتم: «حاجی این آقا را میشناسی؟» گفت: «کدوم؟» گفتم: «عکس روی دیوار را میگم.» گفت: «نه، این عکس را منصور قراضه زده روی دیوار.» میخواستم بپرسم همان منصور قراضه که یک تاکسی دارد و یک ساک که توی آن سر بریدۀ زنش را با خودش میبرد، اما چیزی نگفتم. گفت: «بیچاره دقمرگ شد.» گفتم: «کی؟» گفت: «منصور قراضه دیگه.» گفتم: «خودت این آقا را نمیشناسی؟» گفت: «نه، منصور قراضه میگفت تو قهوهخانه وطن، یک گوشهای مینشست و واسه خودش هِی مینوشت.» مادرم گفت: «آخرش، هم خودت دیوانه میشی و هم ما را دیوانه میکنی. مگه تو میتونی یک رمان دهجلدی را بخونی و ضبطش کنی!» توی خواب دیدمش که این را گفت. شبیه زیور شده بود. زنِ اول گلمحمد در رمان «کلیدر»، با همان صورت رنجکشیده. میخواستم فریاد بزنم تو که مرده بودی مادر، خودم آمدم جنازهات را تحویل گرفتم... مادرم گفت: «وا، باز این بچه خُل شد.» خواستم بگویم، خودم آمدم سر جنازهات، توی ماشین داداش بودید که از پل جاده ساوه افتادید پایین... مادر و برادرم خودشان را از میان تکهپارههای آهن بیرون میکشند اما از دره بالا نمیآیند. انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. همانطور راست از ته دره میروند سمت بیابان. تازه متوجه میشوم یک قهوهخانه آنجاست. تلاش میکنم تابلویش را بخوانم اما نمیتوانم. شاید نوشته باشد: قهوهخانه بابامرندی. بعد یکدفعه خودم را توی خیابانهای تاریک ساوه میبینم که دنبال نایلون میگردم. توی بیمارستان به ما گفتند بروید نایلون بخرید. یک مرد قوزی ما را برد سردخانه و جنازهها را نشانمان داد. مادرم از درد مچاله شده بود، اما برادرم سالم بود. بالای سر مادرم نشستم و صدایش زدم: «مرگان، مرگان پاشو!» مرد قوزی گفت: «آقا این مرگان نیست! جنازه را اشتباه گرفتی.» بعد گفت: «نایلون نیاورید نمیتوانید جنازهها را ببرید.» گفتم: «مگه خود بیمارستان نایلون نداره؟» گفت: «بودجه بیمارستان به این کارها کفاف نمیده. هر کس باید نایلون جنازه خودش را بیاورد.» خیاط گفت: «یکی را میشناسم زیر و بم اینجا را میداند.» گفتم: «کجاست؟» گفت: «پاشو بیا.» هُلم داد توی پلههای باریک. گفتم: «زحمت نکش خودم میرم.» اما وِلکن نبود. دستم را گرفت برد توی یک مغازه و گفت: «آقا میثم از قدیمیهای اینجاست.» سه نفر دورهام کردند. گفتم: «میخوام از سینما سعدی و قهوهخانه وطن بدونم.» یکی گفت: «میخواهید فیلم بسازید؟» گفتم: «یک همچین چیزهایی.» بعد دوباره گفتم: «آقا میثم قهوهخانه چه شکلی بود؟» میثم گفت: «یک راهروی باریک اِلمانند بود. بعد میپیچیدی دست چپ، قهوهخونه بود.» گفتم: «صاحبش کی بود؟» گفت: «آقا مهدی. آدم درستی بود. آذربایجانی بود. تا او بود توی قهوهخونه معتاد راه نمیداد. جنس خریدوفروش نمیشد. قهوهخانه وطن پاکِ پاک بود.» دولتآبادی گفت: «کنار سینما سعدی بود قهوهخانه وطن. اونجا مینشستم و مینوشتم.» میثم گفت: «علی تو بگو اون یارو که بعد از آقا مهدی اومد، اسمش چی بود؟» علی گفت: «عباس را میگی؟» همون که توی پستویش قمارخونه راه انداخت؟» گفتم: «عباسِ سلوچ را میگویید!» میثم گفت: «فامیلیش یادم نیست.» خندیم و گفتم: «شوخی کردم بابا!» علی گفت: «داداش خواستی فیلم بسازی نقش اولش را بده به ما.» گفتم: «سینما سعدی چی شد؟» علی گفت: «طبقه دومش آتش گرفت. خانۀ بغلیاش هم آتش گرفت. بعد از اون آتشسوزی دیگه نه قهوهخونۀ وطن، قهوهخونه شد و نه سینما سعدی، سینما.» دولتآبادی نشسته بود پشت یک میز و جلویش یک استکان کمرباریک بود. قهوهخانه خلوت بود. هیچکس آنجا نبود. انگار قهوهچی آنجا را برای دولتآبادی قرق کرده بود. فقط یک نفر روبهروی میز دولتآبادی نشسته بود. منصور قراضه بود. ساکش را گذاشته بود روی میز. میخواستم بگویم یک سَر بریده توی ساک است، اما فهمیدم دولتآبادی خودش میداند. مادرم گفت: «دست از سر این آقای دولتآبادی بردار.» مادرم و برادرم توی ماشین لِه شده بودند. برادرم انگار خواب بود. اما مادرم از درد مینالید. عباسِ «سلوچ» بالای بلندی نشسته بود و از همانجا طرف ماشین سنگ پرت میکرد. سنگها میخوردند به سقف ماشین. کشیک میکشید تا آنها بمیرند. بعد بلند شد و از شیب دره پایین آمد. خاک کفلهایش را تکاند. بیاعتنا از کنارم گذشت. رفت سر جنازه برادرم. کیف پولش افتاده بود کنار ترمز و کلاچ. آن را برداشت. میدانستم بعدش میرود طرف خانۀ سلوچ و مینشیند پای قمار. میثم گفت: «داداش اطلاعات بیشتری میخوای، پدرم فردا میاد مغازه. بهتر از هر کسی تاریخ اینجا را میداند.» گفتم: «مزاحم میشوم.» مادرم داشت پلهها را جارو میزد. هر روز کارش این بود. پلهها را از طبقه بالا جارو میزد و میآمد پایین. خانۀ ما سه طبقه داشت. میرسید طبقه دوم میدید من نشستم در گرمای تابستان دارم رمان «کلیدر» را میخوانم و ضبط میکنم. باز همان جمله را میگفت: «تا همه را دیوانه نکنی، دست برنمیداری.» گفتم: «مادر بیا اینجا را برایت بخوانم. شاهکار است.» و بخشی را که گلمحمد مارال را در حال آبتنی میبیند برایش خواندم و گفتم: «یعنی میشود یک روز من اینطور بنویسم؟» مادرم جارویش را بالا برد و کوبید به شانهام و گفت: «پاشو پاشو تا اینجا را جارو بزنم.» دولتآبادی گفت: «خجالت نمیکشی راست و دروغ را سر هم میکنی!» گفتم: «آقا اشتباهی رفتیم خیابان دانشگاه، یک سینما سعدی هم آنجا بود. حتی از تابلویش هم عکس گرفتیم. مستندِ مستند است. خواستید برایتان میفرستم.» بالاخره پُرسانپُرسان به یک جایی ته ساوه رسیدیم. زنگ خانۀ طرف را زدیم. خوابآلود آمد دم در. میخواستیم بگوییم که نایلون میخواهیم، نگذاشت حرف توی دهانمان بچرخد، گفت: «صبر کنید کلید بیاورم!» رفت و زود برگشت. انگار کلید همان گوشۀ حیاط بود، لای شکاف دیواری شاید. در مغازه را باز کرد و یک متر آهنی برداشت و نُه متر نایلون برایمان اندازه زد. همراهم گفت: «بیشتر بخریم کَم نیاید.» مغازهدار گفت: «با این نایلونها ده تا جنازه را میشود شکلاتی کرد. مگه چند تا جنازه دارید؟» انگار که داشتن جنازۀ بیشتر افتخار باشد، همراهم گفت: «سه تا.» مغازهدار گفت: «بسه، پولتون را دور نریزید.» حرفش باید به ما برمیخورد اما ما از اینکه نایلون پیدا کرده بودیم آنقدر خوشحال بودیم که حتی مرگ عزیزانمان را فراموش کرده بودیم.