|

روایت احمد غلامی از مکان‌ها و آدم‌ها: فرخ نگهدار

پلاک 70

پیدا کردن خیابان مدبر در یوسف‌آباد کار سختی نیست. هم خیابان یوسف‌آبادی نامی آشنا است و هم مدبر. اما پیداکردن پلاک خانه‌ای که بیست سال پیش آن را کوبیده‌اند و جایش ساختمانی با چندین‌وچند آپارتمان ساخته‌اند کار دشواری است. آن‌هم در خیابانی که اغلب خانه‌هایش نوساز است و بارها پلاکشان عوض شده است. صاحبان تازه‌اش در گذشته‌های این خیابان ریشه ندارند و هر پرسشی را به دیده شک می‌نگرند و با کراهت پاسخت را می‌گویند. خاصه اینکه دنبال خانه یک چریک فدایی بگردی که اکنون خارج از ایران است، و این کار را سخت آزاردهنده می‌کند.

پلاک 70
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

پیدا کردن خیابان مدبر در یوسف‌آباد کار سختی نیست. هم خیابان یوسف‌آبادی نامی آشنا است و هم مدبر. اما پیداکردن پلاک خانه‌ای که بیست سال پیش آن را کوبیده‌اند و جایش ساختمانی با چندین‌وچند آپارتمان ساخته‌اند کار دشواری است. آن‌هم در خیابانی که اغلب خانه‌هایش نوساز است و بارها پلاکشان عوض شده است. صاحبان تازه‌اش در گذشته‌های این خیابان ریشه ندارند و هر پرسشی را به دیده شک می‌نگرند و با کراهت پاسخت را می‌گویند. خاصه اینکه دنبال خانه یک چریک فدایی بگردی که اکنون خارج از ایران است، و این کار را سخت آزاردهنده می‌کند. اما بالاخره باید جایی باشد که آدم‌هایش از دادن اطلاعات ابایی نداشته باشند و طفره نروند و حرف‌زدن و روایت‌بافی کار و درآمدشان باشد. منظورم بنگاه مسکن است که وارد یکی از آنها می‌شوم: «داداش می‌شه چند تا سؤال بپرسم؟» «بفرمایید!» «شما قدیمی‌های این محل هستید؟» یکی که ته بنگاه نشسته است و ریشی جوگندمی دارد اما جوان است، با سیگاری خاموش در دست جلوتر آمده و کنجکاو پرسید: «چقدر قدیمی؟» گفتم: «حدود بیست سی سال». روز تعطیل است و بنگاه خلوت. دلشان لک زده است برای حرف‌زدن. اما نه با من، بیشتر با خودشان. همان که از ته بنگاه آمده بود، اشاره کرد به مردی که پشتش به من بود و گفت: «حاجی خودمان قدیمی اینجاست». به قیافه‌اش نمی‌خورد حاجی باشد. صورتش پاک‌تراش بود. میان‌سال بود و قدیمی به چشم نمی‌آمد. گفتم: «شما قدیمی اینجا هستید؟» گفت: «نه خیلی». گفتم: «دنبال خانه آقای نگهدار می‌گردم». ابروهایش را درهم کشید و سکوت کرد. گفتم: «پلاک 70» گفت: «باید خیلی بری بالا. پلاک 70 خیلی بالاست». جوان گفت: «آقای میرزایی صاحب بنگاه نبش سی‌ودوم قدیمی‌ها را خوب می‌شناسد». یکی که گوشه بنگاه نشسته بود و کیفش را سفت توی بغل گرفته بود گفت: «اسمش آشنا می‌زند. نگهدار را خیلی شنیده‌ام». گفتم: «حتماً توی ماهواره شنیده‌ای، توی بی‌بی‌سی. با او مصاحبه می‌کنند. چریک فدایی بوده است». در آنی ورق برمی‌گردد. مرد جوان گفت: «راستی حاجی بیست سال پیش اون خونه پایینی یادته کوبیدند شش واحد ساختند؟» حاجی گفت: «که دعوا شد؟» مردی که کیفش را سفت چسبیده بود گفت: «یک خواهر و بردار بودند انگار. راستی آخرش چی شد؟» این‌جور مواقع خیلی سخت نیست که بفهمی آدم‌ها پیچیده‌اند به بازی و اگر بنشینی و زل بزنی به آنها و حرف‌هایشان، هیچ معنایی ندارد جز اینکه ثابت کنی خنگی. بلند شدم. گفتم: «عزت زیاد.» تا پایم را گذاشتم بیرون جوان گفت: «راستی پلاک 70 که الان پلاک 70 نیست». حاجی با غرور به نکته‌ای بدیهی اشاره کرد و گفت: «اگه بتونی پلاک قدیمی روی بعضی‌ از خانه‌ها رو پیدا کنی کارت راحت می‌شود».جوان تأیید ستایش‌آمیزی کرد و گفت: «راست می‌گه حاجی». این‌جور مواقع نباید این ستایش‌ها را جدی گرفت و فکر کرد این کار به عقل خودت نمی‌رسیده است. چراکه اگر این ستایش‌ها را جدی بگیری خیلی زود دچار زوال عقل خواهی شد. همه جای دنیا و بیشتر ایران، رؤسا و صاحبان کار، استاد بدیهیات هستند و زیردستان استاد ستایش‌های باورپذیر. بگذریم. فرخ نگهدار گفته بود: «با پوزش بسیار به خاطر تأخیر در پاسخ به شما راستش علاوه بر کارهای دیگری که این روزها بر سرم ریخته علت تأخیر در پاسخ یکی هم این بود که پاسخ دقیق به سؤال قدری برایم دشوار آمد. من نزدیک چهل سال است که هیچ تماس مکانی با ایران نداشته‌ام. برایم سخت شد صحنه‌ای از یک مکان در ایران را در ذهن زنده کنم». گفتم: «از همان دورانی که در ایران بودید بگویید. هنوز کدام مکان بیش از هر مکان دیگر برایتان زنده است؟» گفت: «خانه‌ای که در آن بچگی کرده‌ام را بیست سال پیش فروختند و خراب کردند و تو گویی دنیا بر سرم خراب شد». گفتم: «کدام محل بودید؟» گفت: «یوسف‌آباد، خیابان مدبر، پلاک 70. در این خانه بود که من و حمید اشرف از سال 40 تا 46 هفته‌ای چند روز را با هم بودیم. با عزیز سرمدی و احمد جلیل ‌افشار. در این خانه بود که کودتای 28 مرداد را دیدم. روز 25 مرداد کودتای اول که شکست خورد تصاویرش هنوز برایم کاملا روشن است. رقص خاله‌ها و دایی‌ها روی ایوان». پیاده راه می‌افتم تا پلاک 70 را پیدا کنم. بنا به توصیه استاد بدیهیات، یک پلاک قدیمی و زنگ‌زده را می‌بینم. عدد 6 آن کاملا خوانا است اما عدد 5 آن سیاه و پوسیده است. اگر خانه‌ها را دو شماره دو شماره جلو بروم به پلاک 70 خواهم رسید. از 56 شروع می‌کنم بعد 58 بعد 60 تا می‌رسم به 70 قدیم که 38 جدید است. ساختمانی است بلندبالا حدود پنج شش طبقه و این‌طور که از ظاهر آن برمی‌‌آید باید دو سه واحدی باشد نه تک‌واحدی. اما اینها مهم نیست. به این ساختمان نمی‌آید که بیست‌ساله باشد. کمتر می‌زند. جوان‌تر است. بعد شک می‌کنم. اصلاً چرا از پایین به بالا شمرده‌ام. شاید باید از بالا رو به پایین می‌رفتم. برمی‌گردم. دوباره پلاک 56 را پیدا می‌کنم. از همان‌جا شروع می‌کنم به شمردن و می‌روم رو به پایین. می‌رسم به ساختمان مخروبه‌ای که قبلا شیرینی‌فروشی بوده است. روی آن تابلویی زده‌اند که رویش نوشته‌اند شیرینی‌فروشی به میدان کلانتری نقل ‌مکان کرده است. دنبال پلاک‌های قدیمی دیگر می‌گردم. اما پلاک‌ها با هم همخوانی ندارند. بیشتر گیج می‌شوم. می‌توانم به فرخ نگهدار زنگ بزنم و از او کمک بگیرم تا خانه‌شان را که الان خانه‌شان نیست پیدا کنم. بعد با خودم گفتم گیرم که حالا خانه را پیدا کردم بعدش چی؟ منصرف می‌شوم. باید با خودم روراست باشم. باید انگیزه‌ام را از پیداکردن پلاک 70 پیدا کنم. با کمی روراستی با خودم پیدایش می‌کنم. حمید اشرف مرا به پلاک 70 کشانده است. خانه‌ای که حمید اشرف به‌واسطه دوستی با فرخ نگهدار به آنجا رفت‌‌وآمد داشته است. با خودم گفتم خُب باشد چه اهمیتی دارد. حالا دارم به همه‌چیز شک می‌کنم. اما در یک چیز شک ندارم. برای حمید اشرف به اینجا آمده‌ام اما کدام حمید اشرف؟ حمید اشرف که هم‌سنگرم بود یا حمید اشرف چریک که نام اسطوره‌ای در جنبش چریک‌های فدایی است. همه اینها و هیچ‌کدام. شاید بیش از همه به‌واسطه مکان کشته‌شدن حمید اشرف به دست ساواک، پایم به این ماجرا کشیده شده بود. وقتی خواندم خانه تیمی چریک‌های فدایی مهرآباد جنوبی، خیابان ولیعصر، خیابان پارس کوچه رضاشاه بوده، دنبال کار را گرفتم. حمید اشرف بچه مهرآباد جنوبی بود. همه او را با اسم و فامیلش صدا می‌زدند. به‌ندرت دیده بودم کسی او را حمید صدا بزند. با اینکه از سنگر بی‌دلیل بیرون نمی‌رفت کسی نبود که او را نشناسد. همیشه خدا کلاه آهنی سرش بود. کله کوچکی داشت و کلاه آهنی روی سرش لق می‌خورد. شب‌ها از تاریکی می‌ترسید و فرمانده گفته بود او را جایی نگهبان بگذاریم که نزدیک سنگر خودمان باشد. شب‌ها که ماه توی آسمان نبود عزا می‌گرفت. جلویش دید نداشت و با کوچک‌‌ترین صدا قبض روح می‌شد. ما خیلی ساده با هم دوست شدیم. آمد توی سنگر و گفت: «فرمانده گفته بیایم اینجا!» گفتم: «بچه کجایی؟» گفت: «تهرون.» گفتم: «اینکه تابلوست. کجای تهرون؟» گفت: «مهرآباد جنوبی». گفتم: «بزن قدش، بچه‌محل یدی مورچه هستی». انگار دنیا را به او داده‌ بودند. روی دو زانو جلو آمد که سرش به سقف سنگر نخورد و گفت: «بچه مهرآباد جنوبی هستی؟» گفتم: «یک‌کم بالاتر. ما نسبت به شما شمال‌شهری هستیم اما اونجاها رو بلدم. زمین عادل». ما دیگر ما نبودیم. ما مکان بودیم. مهرآباد جنوبی، زمین خاکی فوتبال عادل و بچه‌های مهرآباد جنوبی، یدی، خسرو، علی که از بقیه سرشناس‌تر بودند برای ما. وصل شده بودیم به‌ هم. گفتم: «اسمت چیه؟» گفت: «حمید» گفتم: «حمید چی؟» گفت: «حمید اشرف». گفتم: «لاکردار زدی تو خال. با این اسم و فامیل چه‌جوری گذاشتند اومدی جبهه؟» سرخ شد. خوشش نیامد. بعد فهمیدم وقتی از چیزی خوشش نمی‌آید گردنش را می‌دهد عقب و پس گردنش را با یقه خود می‌خاراند. گفت: «اسم تو چیه؟» گفتم: «بیژن» گفت: «بیژن چی؟» گفتم: «جزنی». زدیم زیر خنده. دیگر گردنش را به یقه پیراهنش نمی‌مالید. گفت: «واقعاً اسمت چیه؟» گفتم: «هر چی دوست داری صدا بزن. اینجا به من می‌گن لاک‌پشت. سه ساعت طول می‌کشه تا برم سر پست. ببین حمید...» گفت: «حمید قیچی». گفتم: «قیچی؟» گفت: «تو زمینِ عادل صد تا گل با قیچی زدم». گفتم: «خالی‌بندی بابا». گفت: «آره بالا خالی بستم. بابام معتاد بود. پول نداشت موهایم را با قیچی کوتاه می‌کرد می‌فرستاد مدرسه. گله‌گله مو داشتم و گله‌گله کچل بودم. مدیر گفت موهات رو کی زده. گفتم بابام. گفت با چی؟ گفتم با قیچی. مدیر حواسش نبود میکروفن تو دستش است. با تعجب فریاد زد با قیچی؟ صدایش توی میکروفن پیچید و مدرسه مثل بمب ترکید. از اونجا شدم حمید قیچی». یخ‌هایش آب شده بود. گفتم: «اما خداییش اسم و فامیلت حرف نداره. جون می‌ده واسه شهادت». گفت: «کوتاه بیا بابا. گیر نده. این اسم و فامیل واسه من شگون نداره». گفتم: «چطور؟» گفت: «...» گفتم: «صبر کن چای دم کنم». کتری را که قل می‌زد برداشتم و توی آن چای ریختم. گفت: «انگار اومدی سینما. دمت گرم بابا. ما رو گرفتی؟» گفتم: «تازه از راه رسیدی. چای دم کردم گلو تازه کنی». گفت: «بغل خونه ما یک زمین خاکی کوچیک بود. داشتیم اونجا فوتبال بازی می‌کردیم. تیرماه سال 55 بود. مدرسه تعطیل بود. یک آقایی اومد جلو. من رو صدا کرد و گفت اسمت چیه؟ گفتم حمید. گفت فامیلیت چیه؟ گفتم اشرف. گفت تو حمید اشرفی؟ با خوشحالی گفتم بله آقا. یک لگد زد تو کمرم و گفت پدرسگ این اسم و فامیله تو داری؟ گم‌شو». از درد به خود می‌پیچیدم. بلند شدم توپم را برداشتم. بچه‌ها گفتند: «حمید واسه چی تو رو می‌زنه؟» گفتم: «نمی‌دونم از اسم و فامیل من انگار خوشش نیومد». یکی گفت: «بریم بابات رو بیاریم حسابش رو برسه». گفتم: «بی‌خیال». می‌دانستم بابام الان خمار کنج قهوه‌خونۀ بیست‌متری نشسته و چای هورت می‌کشد. گفتم: «جون حمید خالی نمی‌بندی؟» گفت: «واسه چی خالی ببندم؟ یک هفته بعدش حمله کردن به اون خونه‌ای که دیوارش درست پشت زمین فوتبال ما بود. روی دیوارش با رنگ دروازه کشیده بودیم. خونه تیمی بود. روزی که حمله کردند قبلش اومدن توی خونه ما. نه گذاشتن کسی بره بیرون نه گذاشتن کسی بیاد تو. صدای رگبار مسلسل‌ها که آمد پدرم رفت تو مستراح و بیرون نیامد. یک لباس‌شخصی چاق آمد توی حیاط روی پله نشست و گفت: «اسمت چیه؟» ترسیدم حرفی بزنم. صدای رگبار گلوله می‌آمد. آقای چاق گفت: «نترسید، داریم خرابکارها رو می‌گیریم. خیلی وقت بود دنبالشون بودیم». خیلی طول کشید تا صدای تیربار تمام شد، یکی زد به در و گفت: «پرویز خان تمومه. بیایین بیرون». پرویز خان بلند شد. به مادرم گفت: «ببخشید مادر مزاحم شدم». در را باز کرد و رو به من کرد و گفت: «نگفتی اسمت چیه؟» عقب‌عقب رفتم و گفتم: «حمید اشرف»، بابام از توی مستراح آمد بیرون و گفت: «غلامتان است». یک پس‌گردنی زد به من و گفت: «کره‌خر حالا وقت این حرف‌هاست؟». دست‌هایم از شدت خنده می‌لرزید. چای را ریختم توی لیوان پلاستیکی و گفتم: «خداییش ته خالی‌بندها هستی». گفت: «تو دیگه کی هستی بابا. خالی‌بند هستم نه همیشه». گفتم: «خدایی شهید بشی یک کوچه بن‌بست هم به نامت نمی‌کنند با این اسم و فامیل، تو این دوره زمونه». ول‌کن نبود. افتاده بود روی رگ جنوب شهری‌اش. گفت: «کدوم دوره زمونه. قبل از انقلاب هر جا اسم و فامیلم رو می‌گفتم پس‌گردنی می‌خوردم. حالا چپ‌چپ نگاهم می‌کنند و بیرونم می‌کنند». روبه‌روی جایی ایستاده‌ام که باید پلاک 70 باشد. همان خانه‌ای که فرخ نگهدار گفته بود حمید اشرف به آنجا می‌آمد. اما باز شک می‌کنم اینجا همان جایی باشد که باید باشد. خیال خودم را راحت می‌کنم. اگر پلاک 70 سر جایش نیست، خیابان مدبر که سر جایش هست. همان‌جا که فرخ نگهدار چراغ پریموس حمید اشرف را با پایه شکسته به او برگرداند و حمید قبول نکرد و گفت آن را سالم تحویل داده و سالم پس می‌گیرد. فرخ نگهدار چراغ را برد و پایه‌اش را جوش داد و پس آورد و توی خیابان مدبر تحویل حمید داد. اما حمید گفت پریموس را همان‌جایی تحویل می‌گیرد که تحویل داده است. فرخ نگهدار ناراحت شد و پریموس را روی زمین گذاشت. گفت می‌خواهی بگیر می‌‌خواهی نگیر. هر دو راه افتادند به سمت خانه پلاک 70. پیرمردی پریموس را دنبالشان آورده بود اما باز آنها هیچ‌کدام چراغ را از او نگرفتند و پیرمرد چراغ را برای خودش برداشت. اگر در هر چه شک داشته باشم در این خیابان دیگر شک ندارم. خیابان شهید علی نظام‌آبادی، کوچه شهید مجتبی دریادل، پلاک 70. منزل عبدالله اشرف. در می‌زنم. دختر کوچکی در را باز می‌کند. پشت سرش حمید اشرف توی حیاط کنار حوض کاشی روی ویلچر نشسته است و لبخند می‌زند. هیچ کوچه‌ای حتی یک کوچه بن‌بست به نامش نیست.