روایت احمد غلامی از مکانها و آدمها: مسعود کیمیایی
قیصر ناتمام
به دنبال مکانی هستیم که معلوم نیست هنوز وجود دارد یا نه. یعنی مسعود کیمیایی یادش نمیآید این مکان کجا بوده است. میگوید نزدیک بیمارستان «شفا یحیاییان». تلاش میکنیم به یاد بیاورد، اگر به یاد بیاورد میرویم و آنجا را پیدا میکنیم. چراکه بسیار مشتاقیم آنجا را اگر هست ببینیم یا اگر نیست از اهالی قدیمی آنجا سراغش را بگیریم اما کیمیایی یادش نمیآید. فقط تصویر سالنی را به یاد میآورد یک پریموس روشن وسط آن بوده است.
به دنبال مکانی هستیم که معلوم نیست هنوز وجود دارد یا نه. یعنی مسعود کیمیایی یادش نمیآید این مکان کجا بوده است. میگوید نزدیک بیمارستان «شفا یحیاییان». تلاش میکنیم به یاد بیاورد، اگر به یاد بیاورد میرویم و آنجا را پیدا میکنیم. چراکه بسیار مشتاقیم آنجا را اگر هست ببینیم یا اگر نیست از اهالی قدیمی آنجا سراغش را بگیریم اما کیمیایی یادش نمیآید. فقط تصویر سالنی را به یاد میآورد یک پریموس روشن وسط آن بوده است. چرا چراغ پریموس؟ ابهام دیگری به ابهام مکان افزوده میشود. شاید بد هم نباشد، هر داستانی، هر خاطرهای با ابهام رمز و رازش بیشتر میشود. مهم این است که چنین جایی وجود داشته است و مهمتر از آن اینکه کیمیایی به یک برهه تاریخی اشاره میکند که سابقهاش در تاریخ وجود دارد و باز هم مهمتر از آن آدمی را که از او نام میبرد میتوان با یک جستوجوی کوچک در گوگل پیدا کرد: «داوود منشیزاده». به تعبیر لایبنیتس اگر زمانی فکر میکردیم که دنیا رنگی است و بعدها فهمیدیم که دنیا رنگی ندارد و بیرنگ است و اگر رنگی هم دارد از چشم ماست، چرا نباید به مکانها هم شک کنیم. اگر زمانی بفهمیم چیزی به نام مکان وجود نداشته و این تصاویر زاده ذهن ما بوده است، چه خواهیم کرد؟ پذیرش این نکته چنان هولناک است که آدم دلش میخواهد هزار و یک دلیل بیاورد تا مکانیت مکانها را اثبات کند، اما فعلا ما نیاز به هزار و یک دلیل نداریم. داوود منشیزاده بخشی از تاریخ است. شاید خودش برای خیلیها نامی ناآشنا باشد، ولی او وجود دارد و تاریخ دارد و با تاریخ او مکانها نیز ظهور پیدا میکنند. او رهبر حزب «سومکا» بوده است، پس اکنون تاریخ هم زمان است و هم مکان. برای اینکه پایمان را جای سفتی بگذاریم باید به تاریخ آویزان شویم: داوود منشیزاده در شهریور ۱۲۹۴ در تهران به دنیا آمده و در ۱۳ تیر ۱۳۶۸ در سوئد درگذشته است. عکسی که از او وجود دارد بیانگر همهچیز است. منشیزاده سبیلی همچون هیتلر دارد و علامت صلیب شکسته بر روی بازوی او بسته شده است. او زبانشناس و کنشگر سیاسی است و بنیانگذار حزب سومکا و از پیشگامان ایدئولوژی نازیسم در ایران بوده است. پیشینه نظامی دارد و در جنگ جهانی دوم و در نبرد برلین شرکت کرده است. سومکا که مخفف حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران است، حزبی با ایدئولوژی نازیسم بوده که در طول جنگ جهانی دوم در ایران تأسیس شده است. داوود منشیزاده با چند تن از سران این حزب تا پیش از شکست آلمان نازی عضو حزب ناسیونالیستسوسیالیست کارگران آلمانی بودهاند، اما پس از شکست آلمان نازی به ایران بازگشتهاند. مرامنامه سیاسیشان ترویج نازیسم در ایران، باستانگرایی در ایران، یهودیستیزی در ایران بوده است. آنان ضد کمونیستها و ضد سرمایهداری بودهاند. امپریالستیز و عربستیز هم بودهاند. مهم نیست که آنان با همهچیز در حال ستیز بودهاند، خوشاقبالی این است که آنان عمری کوتاه داشتهاند. البته یک هیتلر ایرانی هر قدر هم سبعیت داشته باشد باز هم هیتلری درست و درمان از آب درنمیآید، تصور یک هیتلر ایرانی شاید چیزی شبیه داییجان ناپلئون باشد. بگذریم. روایت دیگری را پی میگیریم، برای اینکه دچار لامکانی نشویم نشانی خانهمان را دقیق میگویم: خیابان جی، خیابان هرمزان، خیابان دهمتری محمودی، حدفاصل خیابان حاجیان و محمودی، خرابهای بود که یک خانه کلنگی وسط آن بود که فقط یک نفر توی آن زندگی میکرد: «هیتلر!». درست است که او هیتلر واقعی نبود و کسی هم او را به این نام نمیشناخت، اما ما در خفا او را به خاطر سبیلش هیتلر صدا میزدیم. واقعا شبیه هیتلر بود. قد کوتاهی داشت و چغر بود. دوستانش توی قهوهخانه عمو صدایش میزدند. عمو هر وقت از خانه میزد بیرون ما میدانستیم تا شب برنمیگردد. میرفتیم جلوی خانهشان و کف خرابه بساط فوتبال را علم میکردیم. او تنهای تنها زندگی میکرد، طردشده از جامعه یا به تعبیر باتای یک «دگرسان» واقعی. دستهایش کوتاه بود و رگهای خون توی سفیدی چشمهایش دویده بود. اما آنچه او را ترسناک میکرد بیش از هر چیز، همساننبودن با دیگر همسانان بود و همین قدرت و رمز و رازی به او داده بود که حتی توی قهوهخانه هم از او حساب میبردند. چیزی شبیه این گفته باتای: «پیشواهای فاشیست نیز بیتردید بخشی از هستی دگرساناند. برخلاف سیاستمداران دموکرات که در کشورهای گوناگون همان شعارها و حرفهای کلیشهای ذاتی جامعه همسان را تکرار میکنند، موسولینی و هیتلر تماما چیزی دیگر (other) به نظر میرسند... این حقیقت که به موجب عمل فاشیستی قوانین زیر پا گذاشته شدهاند، به خودی خود آشکارترین نشانه طبیعت متعالی و دگرسان عمل فاشیستی است. نیروی یک پیشوا، نه با نظر به عمل خارجی که با نظر به منشأ آن، مشابه نیرویی است که در هیپنوتیزم به کار میافتد». پلیس گفت او یک قهوهخانه را هیپنوتیزم کرده است وگرنه زودتر از اینها دستگیرش میکردیم. عمو را میگفتند. مردی که ده زن و پنج مرد را سر بریده بود و سرهایشان را شسته و پاکیزه توی یخچال گذاشته بود. پلیس میگفت اگر وارد خانه میشدید محال بود بفهمید اینجا خانه یک قاتل زنجیرهای است. با اینکه خانه کلنگی بود و درست وسط یک خرابه قرار داشت اما ایوان شمالی آن که روبهروی خیابان آسفالت بود پر از گلدانهای شمعدانی بود. قالی سرخرنگی توی ایوان انداخته بود و یک سماور برنجی با استکان نعلبکیهایی با نقوش عهد ناصری توی سینی بود. روی طاقچه و ایوان هیچ وسیله اضافی نبود. دو گلدان چینی بدون گل مصنوعی. قاتل گفته بود از گلهای مصنوعی بیزار است. آنچه شک پلیس را برانگیخته بود در کنار هم قرار گرفتن سه یخچال هماندازه، همرنگ بود که کنار هم چیده شده بودند. پلیس یک لیوان آب میخواهد و عمو میرود در یکی از یخچالها را که توی قفسههایش سر سه زن را گذاشته بود باز میکند. با خونسردی شیشه آب را برمیدارد و لیوان بلوری را پر از آب میکند و میگذارد جلوی پلیس. رفتار عمو چنان عادی بوده است که پلیس لحظهای از گشتن یخچال منصرف میشود. پلیس آب را که میخورد عمو لیوان را برمیدارد، آن را میشوید و در جای خود توی جاظرفی میگذارد. داستان عمو مرا یاد یکی از آن قاتلان زنجیرهای انداخت که سالها پیش مصاحبهاش را در یک مجله خوانده بودم. این قاتل زنجیرهای به شکل حیرتانگیزی منظم بود؛ آنقدر منظم که در تاریکی میتوانست همه وسایلش را بهراحتی پیدا کند، مثلا امکان نداشت مسواکش را جابهجا بگذارد. صابون همیشه سر جایش بوده است. لباسهایش اتوکشیده و منظم در کنار هم چیده شده بودند و محال بود هیچ لباس چرکی در خانه داشته باشد. او در پاسخ به اینکه چرا دست به قتل میزده گفته بود: «به خاطر نظم». قاتل معتقد بود بعضی از آدمها مخصوصا اراذل و اوباش، بیخانمانها و خیابانگردها نظم شهر را به هم میزنند و آن را از ریخت میاندازند و علت دستگیری او هم همین نظم بوده است و از این اتفاق خوشحال بود، چراکه از قاعدهای که برایش آدم کشته بود سرپیچی نکرده بود. پلیس قاتل را به خاطر نظمش در کشتار تشویق کرده بود چون آدمهایی را که میکشت آنها را به شکل فجیعی رها نمیکرد تا منظرهای دهشتناک در جامعه و در انظار عمومی به نمایش بگذارد. جنازهها را پاکیزه و مرتب بستهبندی میکرده و در کنار خیابان میگذاشت و پلیس را خبر میکرد. تقریبا همه بهجز کسانی که مرده بودند از جنایتهای او راضی بودند و برخی مردم حتی بعضی از پلیسها میگفتند او هدف والایی داشته است و اگرچه شیوهاش درست نبوده است، اما پاکیزگی بالاخره هزینه دارد. عمو (هیتلر) نزدیکهای ظهر با یک ساک در دستش از خانه میآمد بیرون، میرفت قهوهخانه و تا ظهر آنجا میماند و بعد میرفت جایی که معلوم نبود کجاست و معلوم نبود برای چه کاری میرود. برای ما هم مهم نبود کجا میرود، فقط میدانستیم تا شب برنمیگردد و خیالمان راحت است. اصل بساط فوتبال بود. اما یک روز عصر برگشت و همه ما را غافلگیر کرد. میخواستیم پا بگذاریم به فرار که فریاد زد از جایتان تکان نخورید. همه درجا خشکمان زد. پاهایمان میلرزید. بعد فریاد زد همه به صف. همه توی یک صف روبهروی او ایستادیم و بعد او گفت: «کدام تخمسگی واسه من اسم گذاشته؟» ما واقعا نمیدانستیم چه کسی اولین بار او را هیتلر صدا زد. اما یکی از بچهها به سمت فرهاد برگشت. فرهاد کوچکترین عضو ما بود. آنقدر لاغر بود که همیشه او را میگذاشتیم پشت دروازه تا توپهایمان را جمع کند. رفت جلو گوشش را گرفت و فریاد زد: «همه بگویید های هیتلر!» ما هاج و واج مانده بودیم چه کار کنیم. فرهاد خشکش زده بود، انگار مرده بود. بعد عمو رفت جلوی ما ایستاد و گفت: «اینطور!» دستش را بالا برد و گفت: «بلند بگویید های هیتلر!» دستهایمان را جلو آورده و فریاد زدیم: «های...»، فرهاد مثل خمیر وارفت و افتاد روی زمین. عمو گفت: «گورتان را گم کنید، دیگر اینجا پیدایتان نشود». مسعود کیمیایی گفت: «هشت، نهساله بودم که همراه برادرم رفتیم سالن بزرگی که پر از جمعیت بود. یک پریموس روشن روی سن بود. بعد آقایی آمد روی سن و همه بلند شدند دستهایشان را به جلو کشیدند و یکصدا فریاد زدند های. صدای رعدآسای آنان چنان وحشتزدهام کرده بود که هرگز فراموشش نخواهم کرد. هنوز چهره منشیزاده جلوی چشمم است...». پلیس وقتی از عمو پرسیده بود چرا سه تا یخچال دارد عمو با خونسردی گفته بود یخچالها پر از گوشت است، گوشت نذری. پلیس میترسد برود سر یخچال، بلند میشود و از خانه بیرون میزند. اما ساعتی بعد خانه را محاصره میکنند و عمو را با ده سر زن و پنج سر مرد دستگیر میکنند. آنچه برای پلیس جالب بود این بود که پیش سر هر زن سر یک مرد را گذاشته بود. پلیس گفته بود عمو از اینکه دستگیر شده بود اصلا ناراحت نبود و تنها چیزی که با خودش میگفت این بود که کاش میگذاشتید کاملشان میکردم. پلیس گفته بود عمو قصد داشت سر پنج مرد دیگر را ببرد تا تعداد زنها و مردها مساوی شود. پلیس میگفت عمو به تقارن اشیا باور داشت. همه اشیا در خانهاش با یکدیگر تقارن داشتند. هیچ چیز که حاکی از بینظمی باشد دیده نمیشد. آنچه بیش از هر چیز نظر پلیس را جلب کرده بود، عکسهای فیلم «قیصر» در وسایل شخصیاش بود. او به پلیس گفته بود نه به سینما علاقه دارد و نه کارگردانان و بازیگران، حتی از همه آنها متنفر است. وقتی او را تحت فشار قرار داده بودند گفته بود سی بار فیلم «قیصر» را دیده است فقط به خاطر صحنهای که بهروز توی حمام یکی را با تیغ میکشد. او از تقارن آب و خون لذت میبرده است. عمو اعتراف کرده بود که بعد از این صحنه، فیلم برایش تمام میشده و از سینما بیرون میزده است. او هرگز «قیصر» را تا پایان ندیده بود.