|

در جست‌وجوی خانه‌ای که دردها را می‌فهمد

درباره محمدعلی اسلامی‌ندوشن حرف‌های فراوان زده شده. از پنجم اردیبهشت که خبر درگذشت این دانشی‌مرد اعلام شد، کارنامه ادبی‌اش در رسانه‌ها باز شد. ندوشن تمایل داشت از رازها و معناهای این مرزوبوم سخن گوید و بزرگانش را گرامی بدارد.

درباره محمدعلی اسلامی‌ندوشن حرف‌های فراوان زده شده. از پنجم اردیبهشت که خبر درگذشت این دانشی‌مرد اعلام شد، کارنامه ادبی‌اش در رسانه‌ها باز شد. ندوشن تمایل داشت از رازها و معناهای این مرزوبوم سخن گوید و بزرگانش را گرامی بدارد. به شماری از نام آثارش توجه کنید؛ «ماجرای پایان‌ناپذیر حافظ»، «چهار سخنگوی وجدان ایران»، «تأمل در حافظ»، «زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه»، «ایران را از یاد نبریم»، «به دنبال سایه همای»، «سخن‌ها را بشنویم»، «ایران و تنهایی‌اش»، «ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟»، «باغ سبز عشق»، «دیدن دگر آموز» و «جام جهان‌بین». این عنوان‌ها منش او را در ستایش بزرگان میهن، نمایان می‌کند. در این مدت یادشده هم مطالب زیادی درباره‌اش نوشته‌اند اما گویا تیشه قلم در سطح مانده؛ زیرا کلی‌گویی‌ها و تمجیدهای عادت‌شده چندان کاربردی برای مخاطبان ندارد. دست‌کم خوب است در ایستگاه‌هایی توقف کرد که به‌جای طرح موضوعات فرمایشی، به شکل فرامتنی، شخصیت جست‌وجوگر ندوشن را نگاهی دوباره کرد. در گنج‌واره ادبیات میهن، سطرهایی آمده که کاربرد عمومی دارند. از شمارشان یکی این است: «از هرچه بگذریم سخن دوست خوش‌تر است». در اینجا هم شیوه او برای دیدن بزرگان واقعی عصرش مدنظر است. به نظر می‌رسد ندوشن در زمانی که دانشجو بوده هوشمندی به خرج می‌دهد تا وقت جوانی، به این و آن فرد مشهور و بی‌تأثیر نگذرد و به عادتی که شهره است به پیشواز میان‌مایگان نشتابد! بلکه او کار دیگر می‌کند. کوچ ندوشن از دیار یزد برای تحصیل در پایتخت، نقطه عطفی می‌شود تا این جوان به جست‌وجوی ژرف بپردازد و به میان روشنفکرانی برود که استوانه فرهنگ هستند. به‌ویژه اینکه او با دو نفر از برجستگان روزگار دمخور می‌شود. یکی از آنها صادق هدایت است؛ جذابیت موضوع در اینجاست که ندوشن در یک گفت‌وگو با مجله نگین به سردبیری دکتر محمود عنایت، این آشنایی داغ را به زیبایی بیان کرده است. فرخ امیرفریار پژوهنده دقیق توانسته به زیبایی تمام، نکته‌های درسینه‌مانده‌ای از ندوشن بپرسد. او می‌گوید: «...درست یادم نیست در کجا نخستین‌بار به او برخوردم، گمان می‌کنم کافه فردوسی بود. حالت مرموزی در او بود که کنجکاوی مرا برمی‌انگیخت و مرا جذب می‌کرد. اصولا سلام و علیک و برخورد با هدایت برای جوانکی چون من افتخاری بود و مایه فخر در نزد دوستانی که هنوز به این موهبت نائل نشده بودند. او در آن زمان هرروز عصر سری به آن کافه می‌زد. آن وقت‌ها من تمایل شدیدی در خود می‌دیدم که با او همنشین شوم... گاهی می‌رفتم و در کافه فردوسی کنار میز هدایت می‌نشستم. دوستان او همیشه جمع بودند. پاهای ثابت، عبارت بودند از حسن قائمیان، رحمت الهی، انجوی شیرازی، قدری نامنظم‌تر پرویز داریوش، صادق چوبک و دکتر خانلری و یکی، دو نفر دیگر هم می‌آمدند. ولی او در میان همه شاخص بود و موجبِ جوشش آنها نیز او بود... هدایت چون گیاهخوار بود، در آنجا همیشه مقداری سبزی‌خوردن و تربچه و ماست‌وخیار روی میز گذارده می‌شد. من نسبت به این عده که همگی اهل قلم و به‌اصطلاح روشنفکر بودند، حس ستایشی داشتم اما تنها به خاطر هدایت در جرگه آنها حاضر می‌شدم. هدایت، کم‌ حرف می‌زد، ولی هرچه می‌گفت شیرینی و تازگی‌ای داشت که با دیگران فرق می‌کرد. آهنگ صدا و طرز تکلّمش که لهجه اصیل تهرانی و رنگ عامیانه داشت، به گوش من بسیار آبدار و خوشایند می‌آمد. سیگار را با ظرافت و سبکی لای دو انگشت می‌گرفت و دود آن را از زیر سبیل باریک و زردش بیرون می‌داد. کسانی را که دوست می‌داشت، مهربانی‌اش را به جلو می‌آورد. در نزد کسانی که آنها را نااهل می‌پنداشت، حالتِ چشمش برمی‌گشت و تلخی و کدورتی در آن پدیدار می‌گشت... پس از آنکه آشنایی ما کمی بیشتر شد...». ندوشن برای دیدن هدایت، تصمیم می‌گیرد پا فراتر گذارد و به خانه او برود و سراغ «صادق‌خان» را بگیرد. ایستادن پشت در خانه هدایت هم لذتی دارد و دل به دریا زدن و دق‌الباب آن خانه که پر از خاطرات نویسنده محبوب است. در باز می‌شود، نام نویسنده محبوبش را می‌برد و اهل خانه او را به داخل راهنمایی می‌کنند. امید که این خانه همچنان در این روزگار هم حفظ شود؛ «پشت در اتاقش انگشت می‌زدم. شاید از پشت پنجره دیده بود که مهمانی برایش آمده. چند باری که این‌طور به دیدن او رفتم، هیچ‌بار نبود که لباس پوشیده و آماده نباشد. به نظرم عادت نداشت که بعدازظهرها بخوابد، حتی بعدازظهر تابستان. محجوبانه روی یک مبل کنار میزش می‌نشستم و او خود روی صندلی پشت میز جای می‌گرفت...». ندوشن بعدها هدایت را به خوابگاه دانشجویی‌اش در امیرآباد دعوت می‌کند و این دوستی را با دانشجویان مشتاق هدایت سهیم می‌کند. حتی بعدها در پاریس او را ملاقات می‌کند؛ روزهای تلخی که آخرین روزهای زیستن هدایت است. با وجود آنکه گفت‌وگوی یادشده به سال ۱۳۵۵ خورشیدی انجام شده و از نام‌بردن اسامی خیابان‌ها فضای قدیمی آن مصاحبه آشکار می‌شود اما به‌طور عجیبی درخشش کلام حفظ شده و طراوت خود را نگه داشته. این رمزوراز چیزی نیست جز آنکه سوژه گفت‌وگو، باید انسان بااصالتی باشد. ندوشن توانسته درک حضوری جانانه از آن نویسنده فرهنگ‌پرور داشته باشد.