|

«آنتیگونه» به روایت فریدریش هلدرلین به همراه تکمله‌هایی از برشت و دورنمات

بسیارند هیولاها

محفل‌های ادبی آلمان در اوایل قرن بیستم ابتدا با کشف ترجمه‌های هلدرلین به شناخت این شاعرِ فراموش‌شده رسیدند، چون که وی در کارنامه هنری خود یک دوره هم ترجمه دارد و آن از سال 1803 بوده است، بعد از بازگشت نامنتظره‌اش از فرانسه در پی ترک آخرین شغل و محلِ درآمد مالی‌اش در حالتی از پریشانی که کمی بعد در جنون اوج یافت و او را تا آخر عمر ریزه‌خوار سفره مادر یا که دوستانش کرد.

بسیارند هیولاها

محمود حدادی: محفل‌های ادبی آلمان در اوایل قرن بیستم ابتدا با کشف ترجمه‌های هلدرلین به شناخت این شاعرِ فراموش‌شده رسیدند، چون که وی در کارنامه هنری خود یک دوره هم ترجمه دارد و آن از سال 1803 بوده است، بعد از بازگشت نامنتظره‌اش از فرانسه در پی ترک آخرین شغل و محلِ درآمد مالی‌اش در حالتی از پریشانی که کمی بعد در جنون اوج یافت و او را تا آخر عمر ریزه‌خوار سفره مادر یا که دوستانش کرد.

این ترجمه‌ها، از سوفوکلِس، پیندار یا دیگر شاعران یونانی، برایش بیش از همه وسیله‌ای بوده است برای حفظ آرامش و هویت خود در مقابل ضربه‌های روحی. در این شرایط کمتر به انتشار آنها می‌اندیشیده و بیشترشان را هم ناتمام رها کرده است مگر دو نمایش‌نامه «ادیپوس شهریار» و « آنتیگونه» را از سوفوکلس. به دلیلِ دانشِ نه چندان بی‌کم‌وکاست او از زبان یونانی خطاهایی چند و تعابیری گنگ به این ترجمه‌ها راه یافته‌اند. وی تفاسیر و حواشی‌ای هم بر آنها نوشته که در مجموع تلاشی‌اند در شرحِ فلسفی و زیبایی‌شناختیِ مفاهیم «قانون» و «سرنوشت» در تراژدی.

هلدرلین به‌ویژه در ترجمه «آنتیگونه» استقلال بیشتر و آگاهانه‌تری به خود داده است، به این ترتیب که نسبت به متنِ اصل شورِ احساس، شِکوه و حشمت بیشتری در برگردان خود به کار برده است و توجیهش اینکه خواسته است با این سبکِ پرصلابت تراژدی را به جایگاه شرقیِ رویداد آن، به «آتشِ» یونانیِ اثر نزدیک‌تر کند. زیرا به اعتقاد او زبانِ متنِ اصل بیش از آن‌که باید، اعتدال داشته است. در ضمن وی در این ترجمه با ترکیبی توصیفی از خدایان نام برده است؛ از جمله به جای زئوس نشانده است «پدر زمان» یا «پدر زمین»، با هدف آن‌که به عنصرِ اسطوره نقشی عینی‌تر بدهد، یا به گفته خودش اسطوره را «اثبات‌پذیر» کند. نیز برخی جمله‌ها در این ترجمه‌ها الهام‌گونه‌اند و حاصلِ‌ خیزِ شوقِ شاعرانهِ خود او. با این حال در آنها اصالتی هست که در بین برگردان‌های آلمانیِ آثار سوفوکل مقامی بلند برایشان آورده است. ازجمله برتولت برشت که تراژدی آنتیگونه را کوتاه‌زمانی بعد از جنگ جهانی دوم و متأثر از این جنگ بر مبنای ترجمه او به صحنه برد، زبان این ترجمه‌ را از لحاظ شیوهِ شاعرانهِ هلدرلین ناب خوانده است.

چکامه‌‌ای از «آنتیگونه» استقلالِ موضوعی دارد و از این منظر شهره است که سوفوکلس در این چکامه از زبانِ پیرانِ شهر تبای مقوله‌وار توصیفی از مَنِش انسان می‌آورد. سپس در انتها آنتیگونه، دختر ادیپوس را، درحالی‌که اسیر است، با این پیرانِ بهت‌زده روبه‌رو می‌کند؛ و این بعد از آن است که آنتیگونه کشته برادر خود را پنهانی به خاک سپرده است، آن هم با نقضِ فرمان کِرِئون، شاهِ خودکامِ شهر که پلی‌نایکِس، برادر او را خائن خوانده و به خلاف حکم خدایان سوگواری بر او و تدفین جنازه‌اش را با تهدید به سنگسار بر همه ساکنان شهر ممنوع کرده است. (رهاکردن جنازهِ این برادر بر خاک، به مفهوم آن بود که وی براساس اسطوره‌باوری یونانیان نمی‌توانست ناتدفین به دیار ارواح، به جهان زیرین برود).

در زیر به ترجمه هلدرلین، چکامه «همسرایی پیران شهر تبای» از تراژدی «آنتیگونه» می‌آید که نظر به محتوای انسان‌شناختیِ آن انگیزهِ برتولت برشت شده است برای تکمیلِ سخنِ سوفوکلس از منظر جهان‌بینی خود او. اما به جز برشت، فریدریش دورنمات هم نقیضه‌ای طنزآمیز بر این چکامه تحریر کرده است که شرح آن هم به جایِ خود همراه برگردان آن می‌آید. در ابتدا ترجمهِ هلدرلین:

همسراییِ پیرانِ شهر تبای

بسیارند هیولاها

هیولایی‌تر از همه اما انسان؛

از پیش‌زمینه در شبِ دریا

هنگام که به زمستان بادهایِ جنوبی وزش می‌گیرند

بر سرِ آب‌ها درمی‌آید او

پشتیبانِ منزلِ تندپویش بالِ بادبان‌ها.

نیز زمینِ رفیعِ خدایان، زمینِ تباهی‌ناپذیر و نستوه را

با خیشِ سختکوش زیروبالا می‌کند همه ساله

در رفت‌وبرگشتِ نراسب‌ها.

و جهانِ سبک‌رؤیایِ مرغان

همه را به دامِ تنیده‌اش می‌کشاند و شکار می‌کند

خودْ ددِ بیشه

و تخمهِ شورآبِ دریا را هم؛

از آن که در کارِ تور و تله خبره است مَرد.

پس وحشِ بلندی‌ها را در خواب‌وگَشتِ آزادش

با ترفند از کوهستان به زیر می‌کشد و یوغ را

بر گُرده نریانِ بلندیال می‌نشاند

هم بر گردنِ ورزویِ خستگی‌ناپذیر.

و سخن آموخته است و اندیشهِ تیزآهنگ

و غرورِ تقریرِ حکم بر شهر، نیز

به جهتِ منزل‌گرفتن در زیر آسمانِ باز

پرهیز از دمه و تیرهای ناساز باران را. آگاه در هر کار،

و ناآگاه. به هیچ چیزی نمی‌رسد.

از میعادِ مرگ گریزی نمی‌شناسد؛ با همهِ تدبیرش

در چارهِ برخی بیماریِ بی‌درمان.

از حکمت شمه‌ای و از قریحهِ هنر بیش از آن برخوردار

که خود امیدی داشته باشد،

گاه به راهِ شر می‌رود، گاه به راهِ خیر.

و چون بر قانونِ شهر و حقوقِ مقدسِ خدایان گردن گذاشت

در شهر جایگاهی دارد.

پس اویی که با ناروا همسو شد تا کاری گستاخانه در پیش بگیرد،

با من در پای اجاقم ننشیند

که هم‌اندیشهِ من نیست کسی که چنین کند.

***

من در پیش این وجودِ شبح‌گون

دودل ایستاده‌ام، همه در اندیشهِ آن که

آیا چه‌گونه می‌یارم، منی که می‌دانم

با این‌همه بگویم نه! این او نیست، دخترک آنتیگونه.

آه، ای بینوا طفلِ ادیپوسِ بدروز

بر تو چه رفت و نافرمانی بر قانونِ شاهانه

به راهِ کدام کارِ ناعاقلانه‌ات کشاند

که به اینجا آوردندت؟

تکلمه‌ای از   برتولت   برشت

اینک تکمله‌ای که برتولت برشت متأثر از رویدادهایِ تلخ جنگ دوم جهانی در دنباله این چکامه بر آن افزوده است و در آن انسان را خود سرنوشت خود شمرده است:

[انسان هیولایی...] در هر کار چاره‌ای می‌داند

هیچ کاری فرومانده‌اش نمی‌یابد.

چاره‌یابی به چشمش بی‌کران می‌آید،

با این‌همه میزانی بر آن قرار گرفته است.

اگر کسی را نیافت، خود بر خود دشمن می‌شود او.

همچنان که گُردهِ ورزو، گردنِ هم‌نوع را خم می‌کند.

اما هم‌نوع شکم او را می‌دِرَد.

به عرصه چون پا گذاشت، پا بر دیگران می‌گذارد.

به‌تنهایی نمی‌تواند یک نوبت شکمش را پُر کند، با این‌همه‌

به دورِ مِلکش دیوار بالا می‌برد، و دیوار

باید که از بیخ بربیفتد! و سقف به روی باران باز شود!

بر بنیادِ انسان حرمتی نمی‌شناسد او،

چنین هیولایی می‌شود بر خود انسان.

نقیضه فریدریش دورنمات بر چکامه سوفوکلس

شرح پس‌زمینه

در سال 1980 درونمات به مناسبت شصت‌سالگی‌اش تفسیرهای کوتاهی بر هریک از نمایش‌نامه‌های خود نوشت و مجموع آنها را به طنز «مصاحبه‌ای با خود» خواند، با این استدلال که در این سن‌وسال تلخ‌تر از آن شده که دیگران با او از در گفت‌وگو درآیند. در این «مصاحبه» طبیعی است که تفسیری هم بر نمایش‌نامه کمدی‌ـ تراژدی «ملاقات بانوی سالخورده» می‌آید. این اثر که نمایش‌نامه مشهورتر اوست، نوشتهِ سال 1956 است. در این سال اروپا دیگر از خاکستر جنگ جهانی دوم ‌درآمده بود و خاصه کشورهای آلمانی‌زبان از نو به رفاه رسیده بودند، رفاهی تا آن میزان که حتی مصرف‌گرایی‌ای افراطی در آنها رواج یافته بود. دورنمات با نگاه با این پیش‌زمینه تأکید می‌کند برداشتی غلط است اگر که این اثر او را نقدی بر مصرف‌گراییِ نوکیسه‌وارِ اروپایِ آن روز بدانند، بلکه به عین کلام او «این نمایش‌نامه تداوم تفکر در موضوعاتی است که از گذشته‌های دور دغدغه تئاتر بوده است و حتی می‌شود گفت تئاتر از دل این تفکرات به‌وجود آمده است. اما در پس این نمایش‌نامه نه آریستوفانسِ [کمدی‌نویس]، بلکه سوفوکلسِ [تراژدی‌نویس] قرار دارد. برای همین است که نمایش‌نامه به‌درستی با همسراییِ پیرانِ شهرِ تبای به آخر می‌رسد، با چکامه بسیارند هیولاها...». فقط باید اضافه کرد که قهرمان داستان در این‌ نمایش‌نامه، مانند [ادیپوس] که در تراژدی یونانی، «فرد» است که مرتکب گناه می‌شود. اما بعد ‌که این فرد گناه خود را می‌پذیرد و با مرگ کیفر پس می‌دهد، جامعه - که در تراژدی سوفوکلس با کیفر فرد از گناه پاک شده است- حال [در نمایش‌نامه آقای ف. د.] تازه گناهکار می‌شود. در اثر سوفوکلس طاعون فروکش می‌کند، اما در نمایشنامه آقای ف. د. تازه سر برمی‌دارد. در اثر سوفوکلس فرد بخشی از جمع است، در اثر آقای ف. د. خیر. نمایش‌نامه آقای ف. د. عدالت را دوبار مطرح و برقرار می‌کند. عدالت [ در نمایش‌نامه او] واکنش به گناه است و بنابراین قابلِ مطالبه و البته خریدنی. ولی با قبولِ گناه، تنها خود مجرم می‌تواند برقرارش کند. در ضمن در کمدی آقای ف. د. عنصری دیگر به‌جای سرنوشت بر مسند می‌نشیند: پول.

و اما ساکنان شهر گولِن در کجای نمایش‌نامه «ملاقات بانوی سالخورده»، نقیضه قطعه سوفوکلس را می‌خوانند؟

خلاصهِ داستان این است که در شهر خیالی گولِن پسری با دختری دوستی در پیش می‌گیرد، ولی با پی‌بردن به بارداریِ دختر، نقش پدری خود را انکار می‌کند و او را قال می‌گذارد. پس دختر با خواری شهر را ترک می‌کند و در پهنهِ دنیا پس از چند نوبت ازدواج، همه با مردانی بسیار ثروتمند که پیاپی بر اثر سانحه می‌میرند، به ثروتی هنگفت می‌رسد و حال با نام زاخاناسیان (ترکیبی از نام‌های زاخارف، اوناسیس و گلبانکیان، سه ابرمیلیاردرِ زمانِ دورنمات)، ثروتی افسانه‌ای به هم می‌زند؛ و چون خود نیز مصدومِ چند سانحه است، دستی از طلا دارد و پایی از عاج و به این ترتیب عیان و نمایان تجسمِ دنیایِ زر و زور است. پس با لشکری غلام اخته‌کرده‌اش به بازدیدِ شهرِ زادگاه خود می‌آید که پیش‌تر اقتصاد آن را با تحریمی کامل فلج و ساکنانش را به فقر مبتلا کرده است. حال از همشهریان پیشین خود، پیر و جوان، از پزشک و معلم گرفته تا کشیش، کارگر و خبرنگار و زنِ خانه‌دار، همه را صدا می‌زند و در این همایشِ عام علنی از آنها می‌خواهد معشوق پیشین او را بکشند و به‌ازای آن با پولِ او از نو به رفاه برسند.

ساکنان شهر بعد از یک اعتراض نخستین و ردِ این پیشنهادِ ناقضِ عرف و شرع و اخلاق، رفته‌رفته در تنگنایِ فقر عرف و شرع و اخلاق، هر سه را تا آنجا زیر پا می‌گذارند که سرانجام در حرکتی جمعی- جمعی تا که بارِ گناه بر دوش یک نفر تنها ننشیند- اِیل، این معشوق پیشین را می‌کشند، تا شهردارشان با تحویلِ تابوتِ جنازهِ او به نمایندگی از طرف مردم مرحمتیِ چکی هنگفت را از دست بانوی پیر بگیرد. در این میان رسانه‌ها هم علت مرگ را سکتهِ قلبی اعلام می‌کنند. حال بانوی پیر با نعشِ عشقِ روزهایِ جوانی خود از صحنه بیرون می‌رود و در پایان ساکنان شهر نقیضهِ تلخ دورنمات را بر چکامهِ «آنتیگونه»، می‌خوانند:

همسرایی ساکنان  شهر  گولِن

همسرایان اول: بسیارند هیولاها

زلزله‌های سهمگین

کوه‌های آتش‌افشان، امواج بلند دریا

نیز جنگ، غرش تانک‌ها بر پهنهِ گندم‌زارها

قارچِ خورشیدمانند بمب اتم.

همسرایان دوم: هیولایی‌تر از همه اما فقر!

چون‌که هیچ اتفاق تازه‌ای نمی‌شناسد او.

بلکه نسلِ انسان را در پرده‌ای از ملال فرومی‌پوشاند،

در زنجیرِ روزی خالی از پسِ روزی خالی.

گروه زنان: دلبندی می‌گدازد و از دست می‌رود

و مادران درمانده نگاه می‌کنند.

گروه مردان: اما مرد به فکرِ شورش می‌افتد

و خیانت.

مرد اول: کفشِ پای او پاره است.

مرد سوم: و توتونِ گوشهِ لبش بدبو.

همسرایان اول: چون‌که کارگاه‌ها،

این روزی‌رسانانِ پیشین

حالا دیریست که تعطیل افتاده‌اند.

همسرایان دوم: و قطارهایِ خروشان از این محل پرهیز می‌کنند.

همه با هم: خوشا به حال ما

خانم ایل: سرنوشتی برایمان شادی‌بخش

همه با هم: ورق را برگرداند.

زن‌ها: لباسی زیبنده

حال تنی طناز را دربرمی‌گیرد،

پسر: جوانک با اتومبیل ورزشی‌اش

ویراژ می‌دهد.

مردها: و تاجر با لیموزینش.

دخترها: در زمینِ قرمزپوشِ ورزش

دختر دنبال توپ می‌دود.

پزشک: در سالن جراحی، با سبزیِ کاشی‌هایِ نویش

پزشک خوش‌رویانه به جراحی رو می‌آورد

همگی: عطر و بوی شام

در فضای خانه می‌پیچد. خشنود،

با کفش نونوار

هرکس که می‌بینی توتونی بهتر دود می‌کند.

معلم: کودکانِ مشتاقِ درس خرخوانی می‌کنند.

دومی: تابلو از رامبراند، تابلو از روبنْس

سرمایه‌دار زبر و زرنگ

برجی از گنج بالا می‌برد،

نقاش: هنر به هنرمند نان می‌رساند،

اوِرت.

کشیش: در عیدهای کریسمس و پاک و پنجاهه

از انبوه مؤمنان

کلیسا جای سوزن‌انداز ندارد.

همگی: قطارها، والا و درخشان

بر ریل‌های آهنی،

در شتاب از شهری به شهری

تا که واصلِ ملت‌ها باشند

حال دوباره اینجا نگه می‌دارند.

از گوشه چپ، قطاربان به صحنه می‌آید.

قطاربان: ایستگاه شهر گولن!

رئیس ایستگاه: قطار تندروی گولن به رم،

لطفاً سوار شوید. کوپهِ رستوران در سمت جلوست!

از انتهای صحنه کلر زاخاناسیان بالای تخت روانش پیش می‌آید، بی‌هیچ جنبش مثل بتی از سنگ از میان دو گروه همخوان می‌گذرد، ملتزمانش از دنبال.

شهردار: می‌رود اکنون

همگی: اویی که نعمت و ثروت اعطایمان کرد.

دخترها: آن نیکوکار

همگی: با کوکبه شریفش.

کلر زاخاناسیان از گوشه چپ صحنه بیرون می‌رود. در پایان غلامانش تابوت [ایل] را در راهی دراز بیرون می‌برند.

شهردار: زنده باد او.

همگی: گنجی نفیس با خود می‌برد این بانو، امانتش را.

رئیس ایستگاه: حرکت!

همگی: اما باشد که حفظ کند برای ما

کشیش: یکی خدا

همگی: در چرخه پر بالا و پایین زمان

شهردار: رفاه را

همگی: حفظ کند مال و اموال مقدس ما را، حفظ

صلح را

حفظ آزادی را.

و دور بادا دستِ شب!

دیگر هرگز در تاریکی فرونبرد شهر ما

این شکوه رستاخیزیافته را.

تا که ما در سایه خوشبختی از خوشبختی لذت ببریم.