نظریه توسعه وابسته
(dependency theory) در دهههای 1960 و 1970 رایجترین و محبوبترین نظریه در اقتصاد توسعه در کشورهای توسعهیابنده محسوب میشد، اما امروز از چشم افتاده و همه اقتصاد سیاسی جهانی با دال بسیط «نولیبرالیسم» توضیح داده میشود.
اینگرید کانگراوِن - ترجمه: کمال اطهاری
مترجم: نظریه وابستگی
(dependency theory) در دهههای 1960 و 1970 رایجترین و محبوبترین نظریه در اقتصاد توسعه در کشورهای توسعهیابنده محسوب میشد، اما امروز از چشم افتاده و همه اقتصاد سیاسی جهانی با دال بسیط «نولیبرالیسم» توضیح داده میشود. درحالیکه یک مزیت اساسی و روشنیبخش نظریههای وابستگی این بود و هست که هم خلاف نظریههای امپریالیسم و هم اقتصاد کلاسیک و نوکلاسیک که از شمال به جنوب جهانی مینگرند و برای توسعه آن تعیین تکلیف میکنند، نظریه وابستگی از جنوب جهانی به شمال مینگرد و راه توسعه را در متن اقتصاد سیاسی تحمیلشده آن جستوجو میکند. چنین نگرشی منطبق بر تقدم تضاد داخلی بر خارجی هم هست که باید در جایی دیگر به آن بپردازیم. اهمیت نظریه وابستگی در این است که گوشزد میکند نباید به نمود تضاد کار و سرمایه در سطح جهان بسنده کرد و نیاز به مشاهده انواع متفاوت پیکربندی طبقاتی، ائتلافها و تضادها برای یافتن راه توسعه، بهمثابه یک برنامه حداقلی، وجود دارد. از اینرو معرفی نظریه وابستگی ضروری است. یکی از پیشگامان و صاحبنظران در این زمینه، پیتر ایوانز (Peter Evans) بوده است. در مقالهای در کتاب گفتوگوی توسعه
(Kvangraven, 2017) که توسط «مؤسسه اندیشه نوین اقتصادی» منتشر شده، رویکرد وی به نظریه وابستگی بهصورت حاصل یک مصاحبه منعکس شده است. به دلیل اعتبار علمی ایوانز و از آنجا که قصد من در اینجا نه پرداختن به مباحث انتزاعی نظری، بلکه برایندهای نظریه وابستگی برای برنامهریزی و سیاستگذاری توسعهبخش در جهان امروز است، خلاصهای از مقاله مذکور را نقل میکنم. امیدوارم در آینده بتوانم بحثی گستردهتر درباره نظریه وابستگی و راهبردهای توسعه در جنوب جهانی را در کتابی درباره دولت توسعهبخش (developmental state) انتشار دهم.
ایوانز معتقد است اکنون نیز نظریهپردازان میتوانند از شیوهای که پژوهشگران وابستگی نظریههای خود را تنظیم کردند و درباره جهان اندیشیدند، الهام بگیرند. البته باید به یاد داشته باشیم که آن نظریهها در شرایطی خاص تدوین شدند و اکنون شرایط متفاوت است. از اینرو ایوانز از دانشمندان جوان میخواهد روح پژوهش نظریهپردازان وابستگی را دریابند، اما از مقدسسازی نظریهها و فرمولبندیهایی معین پرهیز کنند. ایوانز از پیشگامان حوزه نظریه وابستگی و بهخصوص نحله توسعه وابسته است. وی یک عنصر مهم نظریه وابستگی را این میداند که از ژرفکاوی جنوب جهانی آغاز میکند؛ درحالیکه نظریههای امپریالیسم که به جنوب جهانی پرداختهاند، ابتدا از تبیین دینامیسم شمال جهانی آغاز میکنند تا بعد نتایج آن را برای جنوب جهانی توضیح دهند. در جهت مخالف، نظریه وابستگی هرچند به این میپردازد که چگونه شمال جهانی مشکلی خاص را برای جنوب جهانی ایجاد کرده است، اما فراتر رفته و چگونگی دینامیسم سیاسی و اقتصادی درون کشورهای جنوب را میکاود که خصلت وابستگی را شکل داده است و راه رهایی از وابستگی را جستوجو میکند. ایوانز معتقد به دو مکتب اصلی در نظریه وابستگی است: ساختارگرا و مارکسیستی. ساختارگرایان انواع توسعه را در سطح جهانی بررسی میکنند تا دریابند کدام سیاستها به نتایجی مطلوبتر میانجامد. مارکسیستها استدلال میکنند که تقریبا ناممکن است از انحرافات و محدودیتهای توسعه در پیرامون گریخت، بدون آنکه بدیل سوسیالیستی ساخته شود. در گروه اول، کاردوز و فالتو (Cardoso and Faletto) با طرح مفهوم وضعیتهای وابستگی (situations of dependency) جای دارند. این رویکرد پاسخهایی متفاوت را مطرح میکند که در جنوب جهانی محتمل است؛ بهخصوص اینکه چگونه در پاسخ به اقتصاد سیاسی بینالمللی که در مقابل جنوب جهانی قرار دارد، سیاستها و ساختارهای طبقاتی جنوب جهانی ممکن است امکانآفرین یا موجد بنبست شوند. در انتزاعیترین سطح تحلیل، مایه اصلی امکان این احتمالات این است که معتقد باشیم نوعی از سرمایهداری ملی قابل توسعه است. این توسعه سرمایهدارانه میتواند امکاناتی را در کشورهای جنوب جهانی بازتاب دهد که پویایی بیشتری را برای رشدی فراهم آورد که حتی ممکن است برخی از عناصر رشد در شمال جهانی را تکرار کند. در واقع این شیوه مطالعه توسعه سرمایهدارانه، مقدم بر نظریه وابستگی در آمریکای لاتین بود و تقریبا همان دیدگاه CEPAL را [CEPAL به اسپانیایی و ECLA به انگلیسی: مخفف «کمیسیون اقتصادی آمریکای لاتین» وابسته به سازمان ملل] درباره اقتصاد جهانی منعکس میکرد. آن دیدگاه تأکید داشت که تفاوت جنوب با آنچه در شمال رخ داده، وابسته به این است که آیا کشورهای جنوب صنعتیشدن را برخواهند گزید یا در تله تولید محصولات اولیه و صنعتیشدنِ ناقص گرفتار خواهند ماند. در واقع تفاوت بین آنچه در یک کشور تولیدکننده محصولات اولیه رخ میدهد، و آنچه برای کشورهای خواهانِ صنعتیشدن میسر است، نکتهای اساسی در دیدگاه پربیش- سپال (Prebisch-CEPAL) بوده است. [رائول پربیش، اقتصاددان آرژانتینی و مطرحکننده مبانی نظریه وابستگی در دهه 1950] در حالی که دیدگاه CEPAL در حوزه اقتصاد است یا در آن ساختارهای اقتصادی مرکزیت دارد، نظریه وابستگی ساختارگرا عنوان میکند توسعه نهتنها اقتصادی که سیاسی نیز هست. در کشورهای جنوب جهانی، امکانات توسعه توسط انواعی متفاوت از سیاستهای طبقاتی شکل میگیرند. تضاد اصلی در این نظریه نیز در تمایز بین صنعت با تولید اولیه ریشه دارد؛ برای مثال کاردوزو و فالتو [نویسندگان کتاب وابستگی و توسعه در آمریکای لاتین که به فارسی ترجمه شده است] نمونه کشورهایی را بررسی کردهاند که نخبگان بخش کشاورزی بر سیاست داخلی سلطه داشته و از آن تقسیم کار بینالمللی پشتیبانی کردهاند که جنوب جهانی محصولات اولیه تولید کند و متکی به واردات کالاهای صنعتی از شمال باشد.
حتی این نیز ممکن است که ساختاری طبقاتی وجود داشته باشد که برای «بورژوازی صنعتی ملی» ظرفیت ایجاد کند؛ برای مثال اگر گروهی داخلی دارای قدرتی سیاسی باشند و به گسترش دامنهای از تولیدات صنعتی داخلی علاقهمند، قابلیت توسعه وابسته به این خواهد بود که آیا ائتلافی طبقاتی برای پشتیبانی از توسعه صنعتی شکل بگیرد یا نه. چنین ائتلافی نیازمند مشارکت بخشهای مختلف طبقه کارگر و طبقه متوسط شهری است و باید توانایی کنارگذاشتن نخبگان سیاسی سنتی را از جایگاه مسلطشان داشته باشد. تا حدودی برداشت ساختارگرایان از «وابستگی» معنای هر موقعیتی را در اقتصاد سیاسی جهانی میدهد که موجب فرصتی کمتر از کل فرصتهای ممکن برای توسعه قابلیتها و ظرفیتهای توسعه شود. گروه دوم در نظریه وابستگی جهت نومارکسیستی دارد. از این دیدگاه، خصلت پایدار نظام سرمایهداری جهانی، محدودکردن فضای سیاسی کشورهای توسعهیابنده است. این موقعیت، مانع دستیابی آنها به نوعی از توسعه است که شمال جهانی حاصل کرده است. ایوانز استدلال میکند که هرچند این گروه همواره دارای اهمیت بودهاند، اما بهاندازه تنوع ایجادشده در شاخه ساختارگرا، انکشاف نیافتهاند. در عوض نظریهپردازان مارکسیست بر این متمرکز شدهاند که چرا سوسیالیسم بهترین راه گریز از وابستگی است. کتاب «توسعه وابسته» ایوانز در سال 1979 منتشر شد که نسخهای خاص از نظریه وابستگی ساختاری بود. در این کتاب وی بهطور گستردهتر به این سؤال میپردازد که چگونه یک اقتصاد توسعهیابنده میتواند فضای سیاستگذاریاش را بسط دهد. پاسخ ایوانز این است که بدون وجود یک دولت بهطور نسبی مقتدر که قادر باشد توازن قدرت را بهنفع سیاستهای صنعتی معینی تغییر دهد، تصویر ما از اقتصاد سیاسی جنوب جهانی ناقص است. چنین سیاستهایی میتواند به توسعه صنایع در جنوب جهانی بینجامد. از چنین جایگاهی آنها میتوانند به شیوه توسعه کاملتری دست یابند که تحقق قابلیتها و ظرفیتهای انسان و ساختن جامعهای انسانی برای شکوفایی انسان را در دستور کار قرار دهند. پس از آنکه ایوانز نخست در برزیل با توسعه وابسته و بعد در کره جنوبی با استقلال حکشده
(embedded autonomy) [حکشدگی دولت در جامعه] اشکال مختلف وابستگی را آزمود، از اینکه صنعتیشدن بتواند تمام قابلیتها را بپرورد نومید شد. از اینجا بود که وی عنوان کرد، صنعتیشدن بهطور قطع ناکافی است و میتواند حتی ضرورت توسعه نباشد. ایوانز استدلال میکند که صنعتیشدن به دو دلیل اصلی برای توسعه ناکافی است. نخست، تحول فناوری بدین معناست که دیگر صنعتیشدن نمیتواند برای بخشی بزرگ از جمعیت، شغل درآمدزا ایجاد کند. ایوانز نسبت اشتغال کارخانهای را به کل اشتغال در دورانهای مختلف تاریخی بررسی کرده است. مقایسه مسیرهای توسعهیابی انگلستان، ایالات متحده، برزیل و چین نشان میدهد هرچه صنعتیشدن دیرتر آغاز شود، سهم جمعیت شاغل در صنعت کمتر میشود؛ بهطور مثال چین کمترین نسبت شاغلان در صنعت را نسبت به چهار کشور دیگر داشته است. ایوانز میگوید هر راهبرد مستحکم توسعه باید راههای ایجاد اشتغال مولد مفید را بیابد. از آنجا که صنعتیشدن نمیتواند بهتنهایی مسئله اشتغال را حل کند، باید به بخشهایی پرداخت که قابلیت اشتغال فراوان دارند. به این ترتیب ایجاد کار شایسته در بخش خدمات ضروری میشود. از نظر ایوانز دلیل اصلی دوم برای اینکه چرا صنعتیشدن دیگر برای توسعه کافی نیست، تغییر خصلت سرمایهداری است. در دهه 1960 هم یافتن پیوند قوی بین صنعتیشدن با بهروزی انسان سخت بود؛ اما اکنون مشکلتر شده است. به دلیل هرچه جهانیترشدن قدرت سرمایه، امکان انتخاب فضا برای سرمایه محلی کمتر و نایابتر شده است. این مشکل در 50 سال اخیر تشدید شده است. ایوانز گوشزد میکند که سرمایهداری امروز مرکب از سرمایهداری مالی و سرمایهداری صنعتی است که با هدایت انحصاری باورها کسب درآمد میکنند. در چنین نظامی که تحت سلطه چنین سرمایهای است، ایجاد فضا برای اشتغال شایسته و کافی محدود است. در این وضعیت جدید، این باور به چالش کشیده میشود که در جنوب جهانی، صنعتیشدن قابلیتهای انسان را شکوفا و حمایت اجتماعی را تضمین میکند. پیتر ایوانز به طور دقیق کره جنوبی را بررسی کرده است. او معتقد است کره جنوبی به چندین دلیل «روایتی موفق» است که صنعتیشدن تنها یکی از آنهاست. داستان «معجزه» کشورهای آسیای شرقی به این خلاصه نمیشود که صنعتیشدن همه مسائل را حل کرده است. بهبود کیفیت زندگی به بازتوزیع زمین و سرمایهگذاری بالا برای ازدیاد قابلیتهای انسانی (آموزش، بهداشت، زیرساخت سبک و...) وابسته بوده است. این کشورها راهبردهایی جامع برای توسعه داشتهاند. این تصور هم که برای ایجاد شغل تنها به سرمایهداران باید متکی بود، نادرست است؛ چون آنها تمایل به استفاده از فناوری کاراندوز دارند. بیرون از جنوب جهانی نمیتوان نظریهپردازی کرد. اگر تنظیمات تئوریک مختلفی برای پرداختن به زمینههایی متفاوت استفاده شود، تا واقعیت جهان را انعکاس دهند، هنوز از نظریه وابستگی میتوان آموخت. درس مهم دیگر این است که حوزه سیاسی را جدی بگیریم. نظریه وابستگی آشکار میکند که نیاز به مشاهده انواع متفاوت پیکربندی طبقاتی، ائتلافها و تضادها وجود دارد؛ چراکه سیاستگذاریها و محدودیتها با این تمایزها ایجاد میشوند. ما نباید تنها به تضاد کار و سرمایه بپردازیم. پیشفرض نظریه وابستگی ساختاری این است که برایندها را تنها از ساختارهای اقتصادی نمیتوان استخراج کرد؛ بلکه به راهبردها و تعاملات سیاسی نیز وابستهاند. پژوهشگران جوان باید از مقدسسازی نظریهها یا فرمولبندیها پرهیز کنند. مانند نظریه نولیبرالیسم که جادوشدگان آن، نظریهای را که از شمال جهانی برآمده، کورکورانه و نامنطبق با شرایط جنوب، برای تحلیل شرایط دهکدههای کوچک آفریقای سیاه، تا کلانشهرهای جنوب آسیا به کار گیرند. ایوانز گوشزد میکند که باید به روح پژوهش نظریهپردازان وابستگی توجه کرد: نخست، اقتصاد سیاسی جهانی را جدی گرفت؛ دوم حوزه سیاست داخلی را مورد پژوهش موشکافانه قرار داد؛ سوم، وابستگی و توسعه را از دیدگاه جنوب جهانی نگریست؛ چهارم، همه این عناصر را به طور تجربی و خلاقانه تحقیق کرد. البته اقتصاد سیاسی شمال جهانی متنی است که در آن جنوب جهانی باید عمل کند؛ اما این تنها نقطه آغاز تحلیل است. ایوانز خوشبینانه به آینده مینگرد. او برآمدن کشورهایی بزرگتر در جنوب جهانی را مانند چین و برزیل، مانع سلطه کامل کشورهای توسعهیافته بر فرایند وضع مقررات جهانی میداند (مانند «بنبست دوحه» Doha deadlock). چنین کشورهایی هرچند نمیتوانند فداکاری کنند و تمام منافع کشورهای جنوب را برآورده سازند؛ اما میتوانند با انحصار شمال بر مقرراتگذاری جهانی چالش کنند. زمانی بود که کشورهای شمال بر چنین ساختارهایی تسلط کامل داشتند؛ اما اکنون با مقاومتهایی روبهرو هستند. قواعد بازی در حال تغییر است و سرمایه شمال دیگر نمیتواند بهآسانی بر جهان حاکم باشد.
ایوانز جایگاه دولت را برای ایجاد ائتلاف و شکلدادن به راهبردهای توسعه بسیار مهم میداند. او تأکید میکند که دولت درخودبسته یا خودفرمان نیست؛ بلکه مکانی است که گروههای مختلف اجتماعی گرد میآیند تا راهبردهای تغییر را بیافرینند. ایوانز بر اهمیت جامعه مدنی نیز تأکید دارد، بهخصوص آن ساختارهایی که ایجاد مجامع جامعه مدنی را ممکن میسازد و راههایی که آنها میتوانند راهبردهایی جمعی را تنظیم کنند. او معتقد است که بدیل جهانیشدن سرمایه، جامعه مدنی جهانی است. او درباره راهبردهای توسعه میگوید باید به خاطر داشته باشیم که سرمایه جهانی متکی به وضع قوانینی است که به کشورهای جنوب جهانی تحمیل میکند. اگر جنوب جهانی دارای معیارهایی برای شکلدادن به این قوانین برای برآوردن خواستههای خود، در عوض برآوردن منافع کلانسرمایههای شمال جهانی نباشد، همواره باید مطابق قوانینی بازی کند که علیه آنها تدوین شده است.
Kvangraven, Ingrid Harvold (2017) The Relevance of Dependent Development Then and Now: Peter Evans, In: Dialogues on Development Volume 1 - On Dependency (pp.27-33), Institute for New Economic Thinking.