روایت احمد غلامی از مکانها و آدمها: علی میرسپاسی
دو تبعیدی
انتهای اتوبان قم بودیم که تصمیممان عوض شد. میخواستیم برویم اهواز اما ساعت حدود پنج بعدازظهر بود و با مسیر طولانیای که پیشرو داشتیم بعید بود در زمان مناسبی به اهواز برسیم. به همراهم گفتم برویم گلپایگان و مکانی را که دکتر علی میرسپاسی از آن نام برده ببینیم تا داستانش را روایت کنم.
انتهای اتوبان قم بودیم که تصمیممان عوض شد. میخواستیم برویم اهواز اما ساعت حدود پنج بعدازظهر بود و با مسیر طولانیای که پیشرو داشتیم بعید بود در زمان مناسبی به اهواز برسیم. به همراهم گفتم برویم گلپایگان و مکانی را که دکتر علی میرسپاسی از آن نام برده ببینیم تا داستانش را روایت کنم. شاید هم دست تقدیر ما را به گلپایگان کشاند تا از تقدیری که در اهواز انتظارمان را میکشید دور نگاهمان دارد. شاید هم قرار بود ما به سمت تقدیر واقعی خودمان در گلپایگان برویم. به هر حال از اینکه مسیرمان را عوض کرده بودیم احساس خوبی داشتم. نه از آن جهت که اهواز را دوست ندارم، اهواز شهری بود مصداق این عنوان «بار دیگر شهری که دوستش میداشتم»، خدا رحمت کند نادر ابراهیمی را. من خواننده آثارش نبودم ولی کودکیام پر است از صحنههای فیلم «آتش بدون دود» که برداشتی است از رمان او به همین عنوان. اما کتاب «سفرهای دور و دراز حامی و کامی در وطن» نوشته نادر ابراهیمی که از آن سریالی هم ساختهاند، علت جداییام از این نویسنده شد. برای ما بچههای پابرهنه جنوب شهر که شیفته داستانهای صمد بهرنگی بودیم، حامی و کامی دهنکجی به زندگی بیقواره ما بود. زندگی بیقوارهای که بیش از هر چیز شبیه قواره کت و شلواری بود که به تنمان زار میزد. معلمی داشتیم که به ما درس دینی میداد. او هم کت و شلواری همچون ما داشت که به تنش لق میزد و گشاد بود و هی آستینهایش را بالا میکشید تا گچی نشود. آدم بدی نبود اما فکر کنم او بیش از آنکه معلم دینی باشد، معلم تبعیدی تاریخ به مدرسه و کلاس ما بود. چراکه ما آن سال نه دینی خواندیم نه تاریخ و او بود که ما را با جلال آلاحمد آشنا کرد و آشنایی با این نویسنده، تضادهای این مرد عصیانگر را به جان ما انداخت و رفت. البته نرفت، از مدرسه اخراجش کردند و من چند سال بعد که برای مسابقه فوتبال به یکی از زمینهای خاکی خیابان قزوین تهران رفته بودم، او را کنار زمین دیدم که نعره میزند و به بازیکنان تیمش فحشهای رکیک میدهد تا آن را تهییج کند که هر طور شده برنده از زمین بیرون بیایند. بعد از تیم آنها مسابقه داشتیم. اگر تیم آنها میبرد و ما هم میبردیم، هر دو باید برای مسابقه فینال روبهروی هم بازی میکنیم و من خدا خدا میکردم تیم فوتبالِ «جلال» که معلم دینی ما آقای پرتوی مربیاش بود ببازد تا ما در مقابل هم قرار نگیریم. اما فحشهای آقای پرتوی کار خودش را کرد و تیم جلال با اینکه عقب بود، برنده از میدان بیرون آمد. آقای پرتوی به بازیکنانش میگفت شما هم اخلاق را بردید و هم بازی را. به نظرم گفتن این جمله فقط از یک معلم اخراجی برمیآید و بس. جلو رفتم و گفتم: «سلام آقا!» فوری من را شناخت و گفت: «بهبه تنبل کلاس!» همه زدند زیر خنده و من بر و بر همه را نگاه کردم و گفتم: «آقا ما که تنبل نبودیم!» زد پس کلهام و گفت: «کرهخر جنبه داشته باش. آدم روی حرف بزرگترش حرف نمیزند!» بعد گفت: «هنوز کتاب میخوانی؟» گفتم: «بله آقا!» گفت: «تازگیها چی خواندی؟» گفتم: «مأموریت برای وطنم!» گفت: «تو... تو واقعا رفتی کتاب این... رو خوندی؟» از سر حرصم گفتم: «بله آقا» گفت: «چرا؟» گفتم: «پدرمان نظامی است و اگر این کتاب را بخوانم و کنفرانس بدهم جایزه خوبی میگیرم!» گفت: «عجب الدنگی هستی!» همه جا خوردند. برای اینکه سکوت بشکند یکی از بچهها گفت: «آقا بازی بعدی با تیم اینها بازی داریم». و به من اشاره کرد. آقای پرتوی نگاهی به من انداخت و گفت: «کارشان تمام است. زنده از زمین بیرون نمیروند». با خودم گفتم: «خدایا من بدشانسترین آدم روی زمینم». همراهم گفت: «بدشانسی آوردیم!» گفتم: «چرا؟» گفت: «راه را اشتباه آمدهایم». گفتم: «فدای سرت برمیگردیم». برگشتیم. حالا یک جاده صاف صاف بدون یک پیچ روبهرویمان بود. از آن جادههایی که تو را به فکر فرومیبرد، مخصوصا اگر راننده نباشی. یاد علی میرسپاسی افتادم، یاد حرفهایی که درباره معلم دینی و قرآنشان در دبیرستان ابنسینا گفته بود. اوایل دهه چهل، آقای جعفر توکل معلم آنها بود. مردی که با دوچرخه به مدرسه میآمد و زودتر از دانشآموزان سر کلاس حاضر میشد. مردی نرمخو اما جدی که بهندرت سرش را بالا میآورد و در چشمهای دیگران خیره میشد. معلمی متشرع و ملتزم به اخلاق. سختگیریهایش در موازین دینی همه را از پا درآورده بود، حتی علی میرسپاسی را که دانشآموزی سربهریز و اهل کتاب بود. بعد از انقلاب، معلم دینی مدرسه ابنسینا میشود انقلابی گلپایگان و گرهی نیست در مبارزه با رژیم شاه که به دست او باز نشود. یک انقلابی تمامعیار که در برابر هیچ اشتباهی نرمش نشان نمیداد و ازاینرو در کنار دوستانش که شیفتهاش بودند، به دشمنانش روز به روز افزوده میشد. من پیش از این جعفر توکل را نمیشناختم، مردی که در روزهای انقلاب گلپایگان روی شاخ او میگشت. علی میرسپاسی بود که مرا به دام او انداخت. رفتم نامش را در اینترنت سرچ کردم و مطلبی علیه او دیدم که کنجکاویام را بیش از پیش برانگیخت. گویا بعد از انقلاب که در مسند قدرت مینشیند، تعصب پنهان درونیاش عیان شده و بسیاری را میآزارد، همان تضاد بر قدرت و در قدرت بودن جعفر توکل، مرا واداشت تا به مکان دبیرستان ابنسینا بروم که به قولی الان مدرسه خوشنویسان شده است. نکته دیگر تفاوت عمیق معلم دینی ما با جعفر توکل بود که هیچ قرابتی بین آنها وجود نداشت. معلم دینی ما از جنس و جنم دیگری بود، نه سختگیر بود و نه متشرع. گویا او را به اجبار سر کلاس آورده بودند و تا زنگ میخورد همچون خود ما پرندهوار بال میگشود و از قفس مدرسه میگریخت. آن روزها نمیدانستم کجا میرود، حتی دفتر هم نمیرفت و یکراست از در آهنی حیاط مدرسه بیرون میزد و انگار که جایی قرار دارد گامهایش را بلند برمیداشت و هر پرسشی را بیپاسخ میگذاشت و به فردا حواله میداد. بعدها بود که فهمیدم مربی تیم فوتبال محلهشان است و خانهشان در خیابان قزوین پل امامزاده معصوم است. خودش هم فوتبالیست بود و تا زمانی که او را سر مسابقه فوتبال با تیم خودمان ندیده بودم، این موضوع را نمیدانستم. همه بچههای تیم، او را امیر خان صدا میزدند. از رفتار بچههای تیم نمیشد فهمید از او میترسند یا دوستش دارند، شاید هم هر دو. بگذریم. مدرسه خوشنویسان نزدیک دادگستری بود. ساختمان قدیمی را کوبیده و ساختمان تازه بنا کرده بودند. همراهم، سرسختانه دنبال کشف زندگی جعفر توکل بود اما من از اینکه بخواهم داستان او را پررنگ کنم اجتناب میکردم. دنبال مکان مدرسه بودم و عکسی که علی میرسپاسی از دبیران خود در سال 1345 در جلوی مدرسه برایم فرستاده بود، مرا به این کار بیشتر ترغیب میکرد. همراهم بدون هماهنگی با من با آدمها گفتوگو میکرد و دلش میخواست که ته و توی زندگی جعفر توکل را درآورد. نمیدانم چه انگیزهای او را به این سمت هل میداد. اگرچه من دست آخر بعد از اینکه آدرس دبیرستان را از اداره آموزش و پرورش گرفتم و به سمت آنجا راه افتادم، تسلیم خواسته او شدم. اما دیر جنبیدم، همراهم با مردی که مذهبی میزند به گفتوگو نشسته بود. مردی میانسال که جعفر توکل را خوب میشناخت. پدرش او را سر کلاسهای قرآن او میبرد. مرد از این معلم قرآن به نیکی یاد کرده و در برابر سؤال همراهم که پرسید، اما شایعاتی هست که او بعد از انقلاب خیلیها را آزار و اذیت کرده، با لحن محافظهکارانهای گفت: «شرایط آن زمان انقلابی بود. همه تندروی میکردند. بالاخره همه آدمها هم عملکرد مثبت دارند و هم عملکرد منفی». حرفهایش مرا یاد برنامههای صداوسیما انداخت. خودش دیگر در گلپایگان زندگی نمیکرد. فرشهایش را آورده بود تا رفو کند. توی حرفهایش هم میخواست خوب و بد را با هم رفو کند. هم خدا را راضی نگاه دارد، هم خلق خدا را و مهمتر از همه، دم به تله ندهد. آنجا بود که فهمیدم هنر رفوکاری از تعبیر یکی به نعل و یکی به میخ زدن بهتر است. حالا جلوی مدرسه ایستادهایم. بعید است اگر علی میرسپاسی را از آمریکا و دانشگاه نیویورک به اینجا بیاوریم باورش شود که این مکان، همان مکانی است که در ذهن او زنده است. عکسی از خیابان مدرسه نمیگیرم تا تصویر ابنسینا در ذهن او مخدوش نشود. مردی با موهای فلفلنمکی یکدست سفید از فروشگاه بیرون آمد. به نظرم سن و سالش به وقایعی که ما آن را پیگیری میکردیم میخورد. جلو رفتم و پرسیدم: «مدرسه ابنسینا همینجاست؟» معلوم بود سؤال انحرافی است، بدون اینکه منتظر جواب او باشم پرسیدم: «جعفر توکل را میشناسید؟» جوابش مثبت بود. پرسیدم: «چطور آدمی بود؟» سرش را تکان داد و گفت: «خیلیها را بیچاره کرد. خیلیها را!» پرسیدم: «چرا؟ برایمان بگویید». بدون توجه به ما سرش را پایین انداخت و از خیابان عبور کرد و گفت: «اصلا حرفش را نزنید. ولش کنید!» به سمت مدرسه خوشنویسان برگشتم. مردی جلوی ماشین ما پارک کرده بود. انگار او را خدا برای ما فرستاده بود. از مدرسه سؤال میکنیم، با لهجه اصفهانی نشانی اشتباهی میدهد اما ما که خودمان دیگر خبره کار شدهایم به حرفهایش توجه نمیکنیم. همانطورکه صحبت میکنیم کسی به او زنگ میزند، شاید همسرش باشد. اگر درست حدس زده باشم از رفتار او میتوان نتیجه گرفت که گوش به فرمان همسرش است. همراهم از جعفر توکل پرسید. او گفت: «همان که بعد از انقلاب رئیس آموزش و پرورش شد؟» حرفش را تأیید کردیم. گفت: «پدر دامادم خوب او را میشناسد. هم شاگردش بوده و هم وقتی دبیر دبیرستان بوده، توکل رئیسش بوده است». برای اینکه ما را از سرش باز کند با زیرکی پدر دامادش را توی تله انداخت. به او زنگ زد و گفت: «از تهران آمدهاند و چند سؤال دارند درباره دبیرستان ابنسینا». رضایتش را که گرفت برایمان قرار گذاشت و گفت: «نگویید شماره را من به شما دادهام». آقای ولیجانی دم نانوایی منتظرمان است. نانوا نیست، خانهشان روبهروی نانوایی است. با او دیگر فوری میرویم سر اصل مطلب. بهخوبی جعفر توکل را میشناسد. همه چیزهایی را که ما درباره او در شبکههای اجتماعی خواندهایم، از شلاقزدن و برخوردهای خشن تکذیب کرد و گفت: «آدم سختگیری بود اما زودتر از بچهها سر کلاس میرفت. با معلمهای بیمسئولیت و ناکارآمد سخت برخورد میکرد و او بود که قانون بازنشستگی زودهنگام را در گلپایگان به اجرا درآورد. همین برایش دشمنان زیادی فراهم کرد». من عنوان مطلبی را که در سایتی خوانده بودم به او گفتم: «مرد نجیبی که غولی در درونش داشت!» ولیجانی آن را تأیید نکرد. از آزار و اذیتهایی که دشمنانش علیه او به کار برده بودند سخن گفت و از اینکه بهناچار از گلپایگان به تهران کوچ کرد و در مدرسه کمال به تدریس مشغول شد. روز مسابقه، معلم دینیمان امیر پرتوی نیامد. این از بداقبالی تیم ما بود، چراکه بچههای تیم «جلال» چنان در زمین میدویدند و میجنگیدند که در همان نیمه اول کار را تمام کردند و نیمه دوم به وقتگذرانی گذشت. آخر بازی افسرده و غمگین داشتم لباسهایم را میپوشیدم که یکی از بچههای تیم جلال آمد و بستهای به من داد و گفت: «این را آقای پرتوی داده». همه بچهها ریختند سرم و میخواستند آن را باز کنم، اما مقاومت کردم و بسته را در خانه باز کردم. کتاب چهارجلدی «دن آرام» بود، نوشته میخائیل شولوخوف. بالای صفحه سوم، آقای پرتوی برایم نوشته بود «برای تنبل کلاس که تنبلیاش راهگشاست»، بعد زیر آن را امضا کرده بود.