یادداشتی درباره فرناند لژه، نقاش فرانسوی
نقاشی یک نوع خشونت دلپذیر است
فرناند لژه در چهارم فوریه 1881 در ارژانتان نرماندی متولد شد. او خودش مینویسد پدرم بعدها از نقاشی بهعنوان خشونتی دلپذیر یاد خواهد کرد. بین سال 1905 تا 1906 در «کرس» اقامت گزید و در این مدت تحت تأثیر «Cezanne» سزان، تابلوهایی از مناظر این جزیره نقاشی کرد و در بازگشت به پاریس بود که زندگی او بهطور مطلق به نقاشی محدود شد.
ترجمه: داود شهیدی
مختصری از شرح زندگی هنرمند:
فرناند لژه در چهارم فوریه 1881 در ارژانتان نرماندی متولد شد. او خودش مینویسد پدرم بعدها از نقاشی بهعنوان خشونتی دلپذیر یاد خواهد کرد. بین سال 1905 تا 1906 در «کرس» اقامت گزید و در این مدت تحت تأثیر «Cezanne» سزان، تابلوهایی از مناظر این جزیره نقاشی کرد و در بازگشت به پاریس بود که زندگی او بهطور مطلق به نقاشی محدود شد. باوجود بیعلاقگی به امپرسیونیسم، همواره نقاشیهای سزان مورد توجه او بودند. در این هنگام به کوبیسم روی آورد، روش و سبک نقاشانی مثل پابلو پیکاسو و براک «Braque» و در سال 1935 نمایشگاهی در «موزه هنرهای مدرن نیویورک» و همچنین نمایشگاه دیگری در «انستیتوی هنر شیکاگو» ترتیب داد و در «خانه پیرماتیس» «Chez Pierre Matisse» با هنرمندانی چون: ماسون Masson، تانگی Tanguy، برتن Breton، ماکس ارنست Max Ernst، شاگال Chagall، موندریان Mondrian، اوزانفان Ozenfant و زادکین Zadkine آشنا شد.
در سال 1950 گالری تیت «Tate Gallery»، نمایشگاهی در لندن، برای معرفی آثار او ترتیب داد. در همین زمان او مجموعهای از نقاشی بر روی شیشه برای چند کلیسا به وجود آورد. بالاخره در سال 1955 برنده جایزه بزرگ بیینال سائوپولو شد و در بازگشت به پاریس در 17 آگوست همان سال درگذشت. در سال 1960 یک نمایشگاه از آثار او در موزه هنرهای مدرن پاریس به نمایش گذارده شد.
«فرناند لژه»، در بیشتر زندگی خود از امپرسیونیسم میگریخت. خودش میگوید: «هدف من کاملا برخلاف امپرسیونیسم است. زیرا به این نتیجه رسیدهام که طبیعت امپرسیونیسم را مقید کرده است، درحالیکه من نمیخواهم هنرم در قید و بند اسیر باشد».
او عقیده داشت که در برابر امپرسیونیسم و مقابله با این قیود، باید هنری به وجود آورد که خاصیت پلاستیسیته بیشتری داشته باشد. او در مورد کوبیسم و نقاشان کوبیست بیان میکند: «آنها بدون هیچ نقطه اتکایی در جریان حوادث هستند، درصورتیکه تمام سوژههای من در خیابانها هستند».
تصاویری که از 1905 در تابلوهای «فرناند لژه» ظاهر شدند به تدریج خود را روشنتر و روشنتر نمایان کردند. یکی از تابلوهای معروف او «برهنگان در جنگل» «Nus Dans La Foret» است که کشیدن آن یک سال به طول انجامید. تمام تابلو پوشیده از حجمهای حقیقی و فشرده و بهاینترتیب موجد احساسی از یک تحرک بیپایان است. مسلما لژه، به آثار پیکاسو و براک ارج مینهد. این تحسین به خاطر جستوجوی پیگیر آنها برای یافتن یک ساختمان تصویری قوی و رسیدن به یک «کوبیسم» واقعی است. سبک نقاشی لژه روشی است غنی و جذاب، از نظر فرم و رنگ در آثار او طبیعت و شخصیتها به مجموعهای از اشیا تبدیل میشوند که هریک قادرند در مقابل یا در درون دیگری قرار گیرند. درواقع لژه میخواست دنیا، اشیا و مردم را بهصورت یک سیستم ماشین مجسم کند. یک شخصیت یا یک منظره پدیدهای مجزا از احساسات نیست بلکه تأثیری است که از خود بر روی احساسات یک موجود زنده مینهد. لژه میگوید: «شیء در نقاشی مدرن باید بهعنوان موضوع اصلی مورد توجه واقع شود. اگر شخصیتها، صورت و بدن انسان، به اشیا بدل شوند؛ آزادی بزرگی به هنرمند داده خواهد شد. بهاینترتیب هنرمند قادر خواهد بود از تمام قوانین و ضوابط متضاد برای تجسم احساس خویش استفاده کند».
او میخواهد که تابلو نقاشی برای بیننده یک ایده یا یک احساس الهامبخش باشد. نقاشیهای لژه از ساختمانی جامد و پیچیده از حجمها تشکیل یافته است. او از رنگ بهعنوان مشخصکننده دو نکته اصلی استفاده میکند: «زندگی عناصر» و «تضاد همبستگیها». در سال 1912 با بهوجودآمدن تابلو «زن در آبی» «La Femme En Bleu»، فرناند لژه ابراز کرده: «من میخواهم به متنهایی که خود را از محیط جدا میسازند برسم. یک قرمز خیلی قرمز، یک آبی خیلی آبی».
«دولونای» «Delounay»، به طرف برهنگی کشیده میشود و من مستقیما به طرف صداقت رنگها... در سال 1912 من رنگهایی خالص در یک فرم هندسی یافتم، برای مثال: «زن در آبی». در این تابلو احساس میکنم که بالاخره توانستهام خود را از تأثیر سزان رهایی بخشم و درعینحال قیود امپرسیونیسم را نیز به دور افکنم. رنگآمیزیهای او همگن و زنده هستند – با خطوطی مشخص – و این درخششی است در نقاشی لژه، در سالهایی که به جنگ جهانی اول منتهی میشوند، به «کلاسیسیسم» متمایل میشود و خود نیز بدان آگاه است. در جنگ جهانی اول به اتفاق «براک» و «تزینگر» و بعضی از همکاران به جبهه رفتند.
«چهار سال بدون رنگ» بدینسان است که لژه از جنگ سخن میگوید. ولی در این جهان بدون رنگ، لژه کشف بزرگی میکند. از زمانی که محیط آتلیه خویش را ترک گفته با حقیقت روبهرو شده است. او قادر به شناسایی توده مردم و زبانشان شده است. لژه میگوید: «من مردم فرانسه را کشف کردهام. در آن هنگام با زیبایی اسلحه گرم و نور جادویی و خیرهکننده فلز سفید آن در آفتاب مبهوت شدم».
تأثیر این موضوع را به وضوح در آثار بعد از جنگ او که مکررا در آنها به اجزای مسلسل و ماشین و چراغهای راهنما برمیخوردیم، میتوان دید. در سال 1916 لژه پس از دیدن فیلمی از چارلی چاپلین به کشف بزرگ دیگری نائل شد و به این نتیجه رسید که حقیقت واقعی وجود شخصیتها و فرمهایش را میتواند بهتر در یک حرکت ریتمدار بگنجاند.
«نقاشی نوعی موسیقی یا سینمایی با مفهوم حرکت ایستا و ضرباهنگ و ریتم منجمد است». روش قوی و ساختمان مستحکمی که لژه در نقاشی دارد بیتردید او را تا حد یک شخصیت جهانی بالا میبرد و ثابت میکند که تابلوهای او هرگز کاری سرسری از سوی نقاشی که میخواهد بهعنوان یک «روشنفکر» مورد توجه جهانیان قرار گیرد، نیست. آثار او گزارشهایی است از زندگی بشر و از طبیعت فراگیر جامعه انسانی و درواقع از بشر و مسائلی که «ماشینیسم» برای او پیش آورده است. برای لژه احساسات بهصورت مجرد وجود ندارد و آنچه هست پراتیک اعمال است و فرمها. شادی، غم، یا خستگی، فقط عواملی هستند. عواملی برای اینکه سوژه فرمهای او قرار گیرند.
تعدادی از آثار مهم او از این قرار است: ژوکوند و کلید (1930)– سرباز و پیپ (1916) - راننده سیاه (1919) – نقش (1928).