پرده انشا
باند پهنا نداشت و شاد مدام قطع و وصل میشد. معلمها خسته شده بودند. البته معلمهای جوانتر در راهروی مدرسه به گمان اتصال مجدد کلاسها با مهدی خانی گعده گرفته بودند. مهدی خانی برای امتحان انشای بچهها رفته بود عبدلآباد و پرده خریده بود!
اکبر یوسفی: باند پهنا نداشت و شاد مدام قطع و وصل میشد. معلمها خسته شده بودند. البته معلمهای جوانتر در راهروی مدرسه به گمان اتصال مجدد کلاسها با مهدی خانی گعده گرفته بودند. مهدی خانی برای امتحان انشای بچهها رفته بود عبدلآباد و پرده خریده بود!
در سالن آزمون یک پرده بزرگ روی زمین گذاشته بود و زیر آن ناهموار به نظر میرسید. انگار که چند جعبه و صندلی زیر آن پنهان کرده بود. صندلی دانشآموزان دور تا دور این پرده ورم کرده، منظم شده بود. آنها باید مینوشتند که زیر این پرده چیست، جنس و کاربرد آنها چیست و اگر در زندگی ما نباشد، چه میشود، حالا که هست چه دردی از ما دوا میکند و از این دست سؤالها... . کلا مهدی خانی جور دیگری معلم بود. مثلا روزی به دانشآموزانش تکلیف داده بود که وصیتنامه بنویسند. لازم به ذکر نیست که فردای آن روز از طرف چند ولی دانشآموز، دفتر مدرسه روی سر مدیر آوار شد. اما مهدی خانی میگفت باید بدانند که دنیا فانی است تا وقتی به منصبی رسیدند، اختلاس نکنند! روز دیگر برای انشا گفته بود شهرکی را متصور شوید که در آن میخواهید زندگی کنید. چه امکاناتی لازم دارید. به ترتیب اولویت بنویسید. خیلیها سالن سینما و تئاتر را ننوشته بودند. مهدی خانی عصبانی بود که چرا همه اولویت اولشان بیمارستان بوده و هیچکس مثلا به سرویس بهداشتی عمومی اشاره نکرده و البته سختترین قسمت ماجرا آنجا بود که عدهای حتی اعتقاد به وجود مدرسه نداشتند. از آن روز مهدی خانی آرامش را در دوردستها بر درخت فراموشی گره کرد و آستین همتش را بالا زد.
روزی در کلاسش شنیدم که میگفت: «اگر میخواهید خوب ببینید چشمهایتان را ببندید و اگر روزی خواستید ثروتمند شوید بهجای حساب بانکی ذهنتان را پر کنید. همیشه و همیشه به دنبال حقیقت باشید. ألیس الصبح بقریب* حقیقت به اندازه تلاش ما برای ترویج، همگانی میشود. پس هم به دنبالش باش و هم رواجش بده».
و البته این داستان را برای بچهها گفت که «یک روز حقیقت و دروغ با هم رفتند دریا تا شنا کنند، حقیقت لباسش را درآورد و دروغ لباسهای حقیقت را دزدید. از آن پس حقیقت عریان است و دروغ در لباس حقیقت زیباست». آن روز هوای تهران اجازه دیدن پناهگاه را نداد. *هود/۸۱