تحلیل مضامین «مجبوریم» از منظری برساختگرایانه
نسبیبودن معیارهای اخلاقی
وقتی میگوییم «مجبوریم» دقیقا چه میگوییم؟ در علوم اجتماعی اجبار میتواند سه گونه باشد؛ زیرا «قدرت» و سلطه به سه شکل قابل اعمال است. اولین و سادهترین شکل اجبار محصول اعمال قدرتِ صریح و آشکار در سطح کارگزار است؛ وقتی یک نفر اسلحهای را به سوی شما گرفته و از شما میخواهد کاری انجام دهید، شما مجبورید که به خواسته او عمل کنید؛ اما اجبار در اغلب موارد پیچیدهتر از شکل صریح و آشکار رخ مینماید.
وقتی میگوییم «مجبوریم» دقیقا چه میگوییم؟ در علوم اجتماعی اجبار میتواند سه گونه باشد؛ زیرا «قدرت» و سلطه به سه شکل قابل اعمال است. اولین و سادهترین شکل اجبار محصول اعمال قدرتِ صریح و آشکار در سطح کارگزار است؛ وقتی یک نفر اسلحهای را به سوی شما گرفته و از شما میخواهد کاری انجام دهید، شما مجبورید که به خواسته او عمل کنید؛ اما اجبار در اغلب موارد پیچیدهتر از شکل صریح و آشکار رخ مینماید. جبر میتواند به دو شکل نهادی/سازمانی و گفتمانی نیز اعمال شود. در گونه نهادی/سازمانی، قدرت از طریق فرایندهای بوروکراتیک صریح یا ضمنی و مشروط و مقیدکردن دسترسیها به منابع، اعمال میشود؛ به نحوی که کارگزار برای دسترسی به منابع ناگزیر از رعایت چارچوبها و قواعدی میشود که اقتدار سیاسی آن را تعریف کرده است. اگر شما بخواهید مجوزی رسمی برای فعالیتی داشته باشید، مثلا اگر بخواهید یک وکیل یا یک عضو هیئت علمی دانشگاه باشید «مجبور» هستید که مبتنی بر قواعدی برخی اقدامات را انجام داده و از برخی دیگر پرهیز کنید تا صلاحیت شما برای دسترسی احراز شود و به عبارت دیگر مجبور به اطاعت در قالب بازتولید قواعد رسمی هستید. شکل سوم از اجبار، از طریق قدرت شبکهای و گفتمانی حاصل میشود، به نحوی که سوژه به شکلی ناخودآگاه موضوع جبر قرار میگیرد، بدون آنکه آن را حس کرده یا مرجع اعمال اقتدار را بشناسد. گفتمانها به واسطه ورود به نظام آگاهی، فرد را به سوژه خود بدل میکنند و از این طریق معنا، هویت، خیر و شر، نقش اجتماعی و همچنین محدوده انتخابهای معنادار او را تعریف میکنند و بهاینترتیب سوژه اجتماعی موضوع جبری قرار میگیرد که از آن آگاه نیست. سوژه اجتماعی بدون اینکه بداند «مجبور» است و چه بسا از این جبر دفاع کرده یا از آن لذت نیز ببرد. بهعنوان مثال زنی را تصور کنید که سوژه یک گفتمان مردسالار است، با اینکه عملا جنس دوم و تحت سلطه محسوب میشود؛ اما معنا و هویتش را از آن گفتمان گرفته و نهتنها در کنشهایش قواعد و هنجارهای مردسالارانه را بازتولید میکند؛ بلکه در مقابل تغییر آن قواعد و هنجارها مقاومتی عملی را در پیش میگیرد. یا در ادبیات مارکسیستی، سبک زندگی سرمایهداری زمینهای برای استثمار انسان مدرن تعریف میشود؛ استثماری که انسانها از موضوع آن بودن لذت نیز میبرند و در انتخابهای خود، قواعد آن را بازتولید میکنند.
برای تبیین گونههای نهادی/سازمانی و گفتمانی در علوم اجتماعی، از مفهوم «ساختار» استفاده میشود. ساختار، مفهومی پرکاربرد در علوم اجتماعی است که تعابیر متنوعی نیز درمورد آن وجود دارد. از ساختار تعابیر فردگرایانه/لیبرالی، کلگرایانه جامعهشناختی، کلگرایانه تاریخی و همچنین برساختگرایانه تعاملی مسبوق به سابقه است و این نوشتار بر تعبیر آخر -برساختگرایانه- استوار است.
از منظر برساختگرایانه، ساختارها موجودیتهایی پیشینی و مقدم بر کارگزاران نیستند؛ بلکه در ابتدا به واسطه کنش سوژههای اجتماعی شکل میگیرند؛ اما پس از برساختهشدن، سوژهها را به کارگزار خود بدل کرده و جبری ساختاری را بر آنها تحمیل میکنند. بهعنوان مثال اگر «خانواده» را یک ساختار اجتماعی بدانیم، در گام اول، آن محصول انتخابهای سوژههای اجتماعی برای انتخاب یک شیوه مطلوب در تولید مثل و ارتباطات اجتماعی بوده است؛ اما وقتی این انتخاب، به یک الگوی مرجح و همهگیر بدل شد، آنگاه همه آحاد اجتماع ناگزیر از رعایت قواعد آن هستند تا کارگزاری بهنجار جلوه کرده و به منابعی که در قالب این الگو توزیع میشود، دسترسی داشته باشند.
ساختارها مجموعهای از قواعد و هنجارها هستند که رفتار معنادار را از بیمعنا و درست را از نادرست متمایز میکنند و کاربرد آنها به کارگزار امکان بهرهمندی از منابع تخصیصی (مادی) و اقتداری (منزلت اجتماعی) را ارائه میدهد و مبتنی بر این توزیع منابع، سلسلهمراتبی از سلطه که بر توزیع تبعیضآمیز منابع استوار است، شکل میگیرد. این قواعد و هنجارها، ماهیتا گزارههایی زبانی هستند که «رژیمهای حقیقت» را خلق میکنند.
اما اگر هیچ حقیقت مطلق یا صدقی در پسِ این ساختارهای معنایی نیست، پس معیار ارزیابی آنها چه باید باشد؟ پاسخ روشن است: کارکرد آنها. این نظمهای خیالی ابزارهایی هستند برای مدیریت بهینه زیست اجتماعی بشر. بههمیندلیل نیز هر عصری از زندگی بشر نهادهای خاص خود را داشته است و نهادها در انواع نظامهای زیست اجتماعی در طول تاریخ، همواره دستخوش تغییر و تحول شدهاند. بهعنوان مثال به نهادهای خانواده، دین و دولت توجه کنیم؛ در زندگی پیشاکشاورزی نهاد خانواده از نوع اشتراکی، نهاد دولت از نوع اقتدار سیاسی پراکنده در نظمی قبیلهای و نهاد دین از نوع روحباوری بوده است؛ در الگوی زندگی کشاورزی، خانواده گسترده، دولت محلی با اقتدار سیاسی نیمهمتمرکز و ادیان چندخدایی با تحول در نهادهای پیشین شکل میگیرند. پس از اختراع خط و پول و شکلگیری اولین شهرهای بزرگ نخستین دولتهای امپراتوری و اولین ادیان توحیدی متولد میشوند و در زندگی پساانقلاب صنعتی نیز خانواده گسترده بهتدریج به خانواده هستهای، دولت امپراتوری به دولت مدرن و نهاد دین از نهادی با سلسلهمراتب متمرکز به نهادی با توزیع پراکنده منابع تبدیل میشود. این نهادها نظمهایی هستند که با اقتضائات در حال تغییر زیست بشری و در پیوند با یکدیگر هماهنگ شدهاند.
اما نکته اینجاست که همیشه در مقابل تغییرات این نظمهای معنایی، از طرف نقشهایی که بیشترین سهم را از منابع تخصیصی و اقتداری مبتنی بر قواعد نظمهای مستقر دارند، مقاومتهای عملی و جدی صورت میگیرد. در یک نظم مستقر و باثبات، تکلیف کارگزار روشن است و میداند که باید از چه قواعدی پیروی کند تا بقا و دسترسی تعریفشدهاش به منابع تضمین شود؛ اما در وضعیت در حال گذار از نظمهای پیشین به نظمهای جدید بلاتکلیفی و جدال حاکم است. قدیمی در حال رفتن و جدید در حال شدن است و کارگزار باید انتخابی عموما اخلاقی را شکل دهد. باید انتخاب کند که کارگزار ساختارهای رو به آینده باشد یا بر وجود و تداوم نظمهای پیشین اصرار ورزد و چون هیچ معیار و صدق بیرونی برای ارزیابی وجود ندارد، علاوه بر ملاحظه توزیع منابع، پای اخلاق و انتخاب اخلاقی به شکلی بنیادین به میان میآید.
مبتنی بر این چارچوب نظری، میتوان فیلم «مجبوریم» را موضوع تحلیل مضمونی قرار داد و در ادامه به برخی از این مضامین پرداخته میشود:
اولین و مهمترین مضمون در «مجبوریم»، زن و زنانگی است. شخصیتهای اصلی داستان زنان هستند و مردان عمدتا موقعیتی مکمل دارند. زنان در «مجبوریم»، کارگزارِ بازتولیدکننده قواعد و هنجارهای ساختارهای مستقر و رسمی نیستند. آنها سوژههایی کنشگر و در پی تغییر وضع موجود هستند، نه کارگزاران نظم موجود؛ چراکه مبتنی بر قواعد و هنجارهای نظمهای پیشینی و مستقر، زن نمیباید کنشگری اجتماعی باشد و دسترسیاش به منابع اقتداری در این زمینه به شکلی ساختاری محدود شده است؛ اما سارا ندائی، دکتر پندار و خانم ارشد زنانی هستند که برخلاف قواعد مسلط، کنشگرانی اجتماعیاند که تلاش میکنند به زنی دیگر -گلبهار- که در درون سلسلهمراتب ساختارهای مسلط در انتهای زنجیره توزیع منابع قرار گرفته است، کمک کنند تا سهم خود را افزایش دهد؛ البته هریک از آنها کنش خود را مبتنی بر قواعد متفاوتی شکل میدهند. زن بهعنوان یک کنشگر اجتماعی، نه بهعنوان فرد یا عضوی از خانواده یا در درون چارچوبهای رسمی، موضوع محوری فیلم است؛ اما نکته درخورتوجه این است که با وجود زنمحوری، فیلم در دام تعابیر سطحی، دوانگارانه و مردستیزانه از فمینیسم نیفتاده است. آنچه برجسته است، تأکید بر «کنشگری ایجابی زنانه» است، نه «مقاومتهای سلبی مردانه». موضوع «مجبوریم» سلطه مردانه در سطح کارگزاری نیست؛ بلکه سلطه ساختاری است که مردان نیز در درون آن قرار دارند.
مضمون مهم دیگر، «مسئولیت اجتماعی» است. جیمز روزنا، استاد بزرگ علوم سیاسی، چهار تیپ شخصیتی متفاوت درخصوص مسئولیت اجتماعی را براساس میزانی که فرد به نیازهای خود یا نیازهای اجتماع کلان اهمیت میدهد، از یکدیگر تفکیک میکند. تیپ اول، شخصیت انزواگرا یا شهروندی بیاعتناست، شخصیتی که نه برای خود و نیازهایش و نه برای ارزشها و نیازهای اجتماعش ارزشی قائل نیست و به نوعی دچار خودویرانگری کلبیمسلک است. تیپ دوم، شخصیتی است که نیازهای خود را در هر شرایطی بر نیازها و ارزشهای اجتماعش ترجیح میدهد و شهروندی خودمحور نام دارد. شهروند خودمحور در موضع گزینش همواره خود را بر دیگران ترجیح میدهد و توجهی به تأثیری که کنش فردی او بر خیر جمعی میگذارد، ندارد. تیپ سوم، شخصیتی است که نیازها و ارزشهای اجتماعش را بر نیازهای خود ترجیح میدهد که در دو الگوی ایثارگرانه و ایدئولوژیک قابل دستهبندی است. تفاوت الگوی ایثارگرانه و ایدئولوژیک در اهمیت امر اخلاقی نهفته است؛ ایثارگری انتخاب اخلاقی کنشگر اجتماعی است؛ اما در کنش ایدئولوژیک، انتخابی اخلاقی در کار نیست؛ بلکه کنش مبتنی بر الگویی ساختاری و از بالا به پایین تعریف میشود که البته میتواند
محافظهکارانه باشد.
تیپ چهارم نیز شخصیتی است که نیازهای فردیاش در راستای نیازها و ارزشهای جمعی تعریف میشود که الگوی شهروندی دموکراتیک نام دارد. مسئولیت اجتماعی مفهومی است که تنها در دو الگوی شهروندی ایثارگرانه و دموکراتیک قابل پیگیری است؛ اما نکته اینجاست که شهروندی دموکراتیک صرفا یک انتخاب اخلاقی نیست؛ بلکه محصول ساختارهای معنایی دموکراتیک است. در ساختارهای معنایی غیردموکراتیک با سلسلهمراتبی از توزیع تبعیضآمیز منابع، اساسا امکانی برای انتخاب شهروندی دموکراتیک از سوی کارگزار وجود ندارد و انتخابهای ممکن بین سه الگوی بیاعتنا، خودمحور و ایثارگرانه/ایدئولوژیک در دسترس است. عمده انتخابها در جوامع غیردموکراتیک از جنس بیاعتنایی و خودمحوری است و بسیار معدود و نادرند کارگزارانی که الگوی ایثارگرانه در پیش میگیرند؛ اما ترقی همواره مدیون و مرهون و نیازمند وجود آنهایی بوده است که الگوی ایثارگرانه را انتخاب کردهاند و در نبود آنها هیچ ساختاری در طول تاریخ مشمول تغییر و تحول نمیشد. ترقی بشر، مدیون کنش کارگزارانی است که در شکلدادن به ساختارهای جدید حاضر به گذشتن از نیازهای فردی در راستای خیر جمعی در قالب الگویی
ایثارگرانه شدهاند.
رضا درمیشیان نیز مانند شخصیتهای داستانش انتخاب اخلاقی ایثارگرانه را در پیش گرفته است. تحقق ساختار دموکراتیک بهعنوان الگویی مترقی در مراحل تحول زیست بشری، مدیون و وابسته به کنش کارگزارانی است که قواعد نظم غیردموکراتیک و مستقر را به چالش کشیده و برای این انتخاب هزینه پرداخت میکنند؛ اگرچه ممکن است این انتخاب از منظر عقلانیت ابزاری و خودمحور قابل فهم نباشد.
مضمون مهم دیگر، «نسبیبودن معیارهای اخلاقی» است. اخلاق به معنی معیارهایی برای شناسایی خوب و بد یا خیر و شر است. در هر اپیستمه یا ساختار معنایی، معیارهای خوب و بد متناسب با کارکردها و به شکلی نسبی تعریف میشوند. شاخصهای اخلاقی هم در بعد درزمانی/تاریخی و هم در بعد همزمانی/تنوع فرهنگی همواره مشمول تنوع و نسبیت بودهاند.
آخرین مضمون به «انعطافپذیری کنش کارگزار» مربوط است که بسیار ظریف و خلاقانه به آن پرداخته شده است. بدون وجود ساختار، کنشی معنادار امکانپذیر نیست و همواره تغییرات ساختاری از درون ساختارها و به واسطه کنش منعطف و هوشمندانه کارگزارانی اتفاق میافتد که با قواعد بازی میکنند. کنش شخصیتهای اصلی فیلم در بازیکردن با قواعد موجود، بسیار هوشمندانه است
«مجبوریم» تشابه عجیب و معناداری با تعاریف توسعهیافتگی در ادبیات اقتصاد سیاسی توسعه دارد. توسعه مفهومی است که همواره در مقابل تعریف مقاومت کرده است و در طول 70 سالی که از عمر آکادمیک آن میگذرد، تعاریف متعددی را به خود دیده است. در یکی از متأخرترین و البته عمیقترین تعاریف، جامعهای «توسعهیافته» است که در آن افراد کمتر «مجبور» باشند. هرچه گزینههای آحاد جامعه برای انتخاب در شیوه زندگیشان بیشتر باشد و هرچه آزادی انتخاب بیشتری عملا در کار باشد، آنها توسعهیافتهتر محسوب میشوند. جبر، اجتنابناپذیر است؛ اما توسعهیافتگی، فرایندی است رو به کمتر مجبوربودن.