مچاله در پناهگاه توچال
سعید معجزاتی مثل ابر بهار اشک میریخت. اتاق دبیران تا خرخره پر از سکوت بود. اندام نحیفش زیر بارانی بلندش میلرزید. هوای بیرون آلوده بود. چشم چشم را نمیدید.
اکبر یوسفی
سعید معجزاتی مثل ابر بهار اشک میریخت. اتاق دبیران تا خرخره پر از سکوت بود. اندام نحیفش زیر بارانی بلندش میلرزید. هوای بیرون آلوده بود. چشم چشم را نمیدید. پناهگاه توچال مچاله شده بود زیر بار نرفتنهای قلهبازان... . هیچکس حق وتو بین اشکهای سعید و آنچه را در درونش بود، نداشت. سعید انگار داشت هروله میکرد. هروله میان کوهی از تضادهای بنیادین و گودالهای شک. کوهی به اندازه توچال بزرگ و گودالی به اندازه رمان چال گس. اما فقط درون چاه یوسف بلعیده. سعید با دست روی صورتش را پوشاند و ترک مدرسه کرد. همه میدانستند که نخ سعید را نباید کشید، وقتی مانند بادبادک رها میشود. تکهکاغذی بهجامانده از دست سعید را مهدی برداشت. بر گوشهای نشست و هایهای گریست. چندشنبه بود که این همه بلا و سکوت و اشک بیامان میبارید.... . وقتی خانی هم راهی اتاقش شد، کاغذ چروکیدهای روی زمین بود: مصیبتنامه عطار نیشابوری.
مردی از دیوانهای پرسید: اسم اعظم خدا را میدانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان است؛ اما این را جایی نمیتوان گفت.
مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت: در قحطی نیشابور چهل شبانهروز میگشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است.
سعید یک بار بین دو نماز گفت: یا أَهلَ الکِتابِ لِمَ تَلبِسونَ الحَقَّ بِالباطِلِ وَتَکتُمونَ الحَقَّ وَأَنتُم تَعلَمونَ (آل عمران/۷۱).
و ادامه داد دوستان شأن نزول این آیه بر این باور است که عدهای برای ایجاد شبهه صبح ایمان میآوردند و عصر نسبت به آنچه ایمان آورده بودند، کافر میشدند.
قبل از آنکه روی به قبله بیاورد، برای نماز عصر گفت: حق را پوشیده میدارند؛ درصورتیکه به حقانیت آن آگاهاند.