|

دیدار با تاریخ در بیمارستان جنگی

آن روزها و شب‌های زندگی در برلین، به مراکز فرهنگی زیاد سر می‌زدم. بخشی از تورق زندگی‌ام خلاصه بود در همین گعده‌ها و سرزدن به ساختمان‌هایی که تاریخی قدیمی داشتند و امروزشان معطوف شده بود به فرهنگ و هنر.

رضا صدیق

 

آن روزها و شب‌های زندگی در برلین، به مراکز فرهنگی زیاد سر می‌زدم. بخشی از تورق زندگی‌ام خلاصه بود در همین گعده‌ها و سرزدن به ساختمان‌هایی که تاریخی قدیمی داشتند و امروزشان معطوف شده بود به فرهنگ و هنر. شبی اما به مرکزی رفتم که تاریخی عجیب داشت و از خاص‌ترین تجربه‌های حضورم در مراکز فرهنگی بود. آدرس‌به‌دست پس‌کوچه‌هاى سنگ‌فرش را طى مى‌کردم. هوا سرد شده و پاییز خودنمایى مى‌کند. سمفونى رنگ‌هاست و دقیقا شبیه فانتزى کارت‌پستالى‌اش؛ و من هر زمان هر چیز شبیه کارت‌پستالش مى‌شود، دلهره مى‌گیرم. ماه بالاى آسمان ایستاده بود. شب‌هاى ماه کامل، شب‌هاى عجیبى‌ است. در توأمان دلهره از زیبایى و در مواجهه با نور ماه کامل، به جلسه شعرخوانى مى‌رفتم؛ در محله‌اى واقع در برلین غربى، ساختمانى تسخیرشده توسط هنرمندان آنارشیست دهه 70 میلادی. ساختمانى که تا پس از جنگ جهانى دوم بیمارستان بوده و بیمارستان جنگى. به جلسه شعرخوانى دعوت بودم؛ در کوچه‌هاى سنگ‌فرش پاییزى برلین و در سکوت رفت‌و‌آمد دوچرخه‌هایى که دیلینگ مى‌زنند و مى‌روند. هیچ پارکى اینجا چراغ ندارد و شب‌ها تمام پارک‌ها مى‌توانند لوکیشن فیلم‌هاى نوآرى باشند با سایه‌هایى بلند. سیاهى پارک را که رد کردم، به ساختمانى قدیمى رسیدم، با آجرهاى سه‌سانتى نارنجى‌قرمز. دیوار‌ها از بیرون سردی‌شان نفست را بند مى‌آورد، با مناره‌هاى بلند، با سقف‌هاى بلند، با اتاق‌ها و سالن‌هاى تو‌در‌تو. ساختمان شماره‌ چندم در خیابان اُرانیان پلاتز با کف‌پوش پارکت‌هاى قدیمى که وقتى رویشان راه مى‌روى، قژقژ صدا مى‌کنند. در لحظه ورود، مدیر مجموعه را دیدم و چاق‌سلامتی کردیم. از پاتوق‌های فرهنگی یکدیگر را از پیش می‌شناختیم و او بود که قصه این ساختمان را برایم تعریف کرد. پرسیدم: «بیمارستان؟ با کف پارکت؟» نگاهى کرد که یعنى پس تو چه مى‌دانى و ادامه داد «سنگ و سرامیک گران بوده و چوب ارزان‌تر». حالا اما همین چوب‌هاى پارکت گویى بخشى از تاریخ‌اند، بخشى از آن شب، در میان واژه‌ها، پذیرای جمعى که زیر نور زرد اتاق جمع شده بودند تا با شعر در فراقت زبان، زمانی بگذرانند. پارکت‌هاى ارزانی که ایامى چرخ تخت‌هاى بیمارستان زخمی‌های در‌خون‌غلتیده رویشان سُر خورده بود، شده بود سفره میهمانی شعر. چوب، خون را همیشه به خود می‌گیرد. مى‌شود دید رد خون لکه‌هاى زخمى‌ها را یا من خواب و بیدارم؟ چشم‌هایم را مى‌بندم، آخر اینجا هنوز اتاق‌هایش شماره دارند. انگار از اتاق ۴٠٧ صداى ناله مى‌آید. کف زمین پر از زخمى‌ است، هیچ‌کس اما نیست. همه گویى خشک شده‌اند، ماکت، شبیه مجسمه‌هایى که مى‌شوند موزه یا همین که حالا اسمش را گذاشته‌اند مرکز فرهنگى هنرهاى نمى‌دانم چى‌چى. چشم که باز کردم، پوستر تئا‌تر «عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی» برشت را بر سینه دیوار دیدم؛ طراح پوستر زیرش نوشته بود ١٩۶١، رنگ‌و‌رو‌رفته، با تصویر کسى پشت تریبون که فریاد مى‌زد اما هیچ صدایى نبود. سکوت بود و قژقژ پارکت‌ها که انگار دیالوگ مورسى را در پرده سوم همان نمایش‌نامه زمزمه مى کردند، وقتى رو به ویلى گفت «در زمان ما، هرکس از مردمان در هر شهر بزرگ، دل خونى دارد و از زادگاهش دل‌چرکین است. پس به شهر زرین، ماهاگونى رهسپار مى‌شود. حالا اینجا، در شهر شما، جز هیاهو خبرى نیست، جز نیارامیدن و دشمن‌کامى و نه حتى چیزى که بتوانى شاد کنى دل غمگین را». صدای دیالوگ ماهاگونی در ساختمان مرکز فرهنگی‌ای که روزی بیمارستان جنگی مرده‌ها و زخمی‌های جنگ دوم جهانی بود، پخش شد و من چشمانم را باز کردم. صداى قژقژ پارکت‌هاى چوبى وقتى زیاد شد یعنى جلسه شعرخوانى شروع شده است. شلوغ است و مى شود گفت جزء جلسه‌هاى پراستقبال فرهنگى «اینجا»نشین محسوب می‌شود. فضا صمیمى نیست و دیوارها سنگینى مى‌کنند روى سر اتاقى که تخت‌هاى بیماران ردیف به ردیف در آن مویه مى‌کنند و امروز، واژه‌هاى شعر بودند که دیروز را به امروز جغرافیا و فاجعه پیوند مى‌زدند. همین ماه پیش بود که روبه‌روى همین ساختمان، چهار شبانه‌روز تمام، مهاجران تریبون زدند و تحصن کردند و از سیستم قانونى آلمان نیازهاى حداقلى انسانى‌شان را ‌خواستند. هنوز هم خیابان‌هاى اطراف اینجا، همین چند چهار‌راه آن‌طرف‌تر، چادر اعتراضی مهاجران پروتست مارس بر‌پاست. در اتاق نیمه‌روشن شعرخوانى‌اى در بیمارستان سابق جنگى‌اى در برلین غربى و نزدیک مرز دیوار برلین شرقى نشسته‌ام و ذهنم با هر واژه پرت مى‌شود به هم‌خوانى دوباره‌ حالا و تاریخ. از اهمیت مراکز فرهنگی و سینماتک‌های برلین باید بیشتر بگویم؛ زیرا گفتن از آنها، ترسیم و توصیف بخشی از صدای نشنیده‌شده است که تنها به واسطه زندگی در آن محیط می‌توانی هم‌صدایشان بشوی یا ناقل صدایشان.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها