پایان روزگار پیران ویسه
پس از پیکار ده تن از پهلوانان ایرانى با ده تن از جنگاوران تورانى که به پیروزى بىچون و چراى ایرانیان انجامید و نبرده مردان از دو سوى با تیغ و خنجر و گرز و کمند به میدان کارزار گام نهادند و سرانجام ایران بر توران برترى جست، پیران دانست که در برابر خواست یزدان پاک، چارهاى ندارد و باید خشنود به خشنودى او باشد.
پس از پیکار ده تن از پهلوانان ایرانى با ده تن از جنگاوران تورانى که به پیروزى بىچون و چراى ایرانیان انجامید و نبرده مردان از دو سوى با تیغ و خنجر و گرز و کمند به میدان کارزار گام نهادند و سرانجام ایران بر توران برترى جست، پیران دانست که در برابر خواست یزدان پاک، چارهاى ندارد و باید خشنود به خشنودى او باشد. اکنون پیران نگریست و دانست چه هنگامى فرا رسیده است. آنگاه بنا بر سرشت خویش، مردى به کار گرفت و در برابر گردش روزگار بایستاد. پس تیر و کمان برگرفت و دو جنگاور پیر -گودرز و پیران- یکدیگر را زیر باران تیر گرفتند و گودرز دانست که خدنگ تیر توان از پاى درآوردن پیران ویسه رزمدیده را ندارد، پس اسب او را هدف گرفت، اسب بر خود بلرزید و بر زمین فروغلتید و سوار دلیر آن در زیر اسب به جاى ماند و پیران دانست که روزگار او به سر رسیده است و او را از این تیرهروزى چاره و رهایى نیست. با همه نیرو، اسب را به کنارى زده، به پا خاست و از برابر گودرز بگریخت و به سوى کوه رفت تا شاید در آن بلندجاى از گزند گودرز در امان باشد، از دویدن خسته شده، به ستوه آمد. امید آن داشت گودرز، او را به خود وانهد. گودرز اندیشه ریختن خون پیران را نداشت، از گریختن پیران آب در دیده بگرداند و از گردش روزگار بیمى در دلش افتاد و فریاد برآورد: «اى پهلوان نامدار، چه شد که اینگونه دوان و هراسان شدهاى و همانند نخجیر مىگریزى؟ آن سپاه و آن فرماندهى چه شد؟ از میان لشکریان کسى به یارى تو نیامده است و هیچ کس فریادرس تو نیست، پس آن همه زور و دلاورى چه شد؟ آن سلاح و آن گنج و آن فرزانگى چه شد؟ تو تکیهگاه و ستون پهلوانان توران بودى. اکنون تو که آفتاب روشن افراسیابی خاموشى مىگیری و زمانه بر تو پشت کرده؛ به هنگام کینه در پى چاره مباش. وقت آن است که زنهار بخواهى تا زنده تو را بىآنکه حرمتت را بشکنم، نزد شاه ایران برم. شاه بر تو خواهد بخشود که تو جهانپهلوان هستى و نزد همه ما گرامى داشته مىشوى».
پیران در پاسخ گفت: «مرا هرگز چنین فرجامى در پندار خویش نیز نبود و با این فرجام، مرگ مرا خوشتر تا زندگانى. همه ما با مرگ زاده شدهایم که همزاد ماست و ما را جز گردننهادن چاره نیست. از بزرگان شنیدهام هرچند در جهان به شادى روزگار بگذرانى، سرانجامت مرگ است و کس را از مرگ چاره نیست و مرا اکنون که به اینجا رسیدهام، سرزنش شایسته نیست». پیران پیرامون کوه بگشت، راه گریزى نیافت، به ستوه آمد، پیاده بلنداى کوه را در پیش گرفت و چون شکاربانان گام به فراز نهاد و در همان حال سپر بر بازو بسته و ژوبین به دست گرفته با دشوارى از آن فرود به آن فراز مىرفت و چون به صخرهاى رسید، به بالاى آن جست و خنجرى را که آذین کمر کرده بود، همانند تیر به سوى گودرز افکند. تیر بر سینه گودرز ننشست و بازوى او را زخمى کارى زد. گودرز از این زخم به خشم آمده، ژوبین بیفکند و زره او را سر به سر بردرید. ژوبین از پشت، راه جگر او را گرفت و پیران نعرهاى از درد برآورد و خون جگر از دهانش بیرون تراوید. در همان زمان، روانش برآمد و چون شیر ژیان با سر بر زمین غلتید و در درگاه داور دادگر بنالید و در میان صخرهها کوتاه زمانى تپیدن گرفت و سپس براى همیشه از کینهتوزى و رزمگاه پاى بیرون کشید.
در اینجا حکیم توس خود به سخن لب مىگشاید و مىگوید که زندگى زهرآب به آدمى مىنوشاند، دل شیر را مىدرد و چرم پلنگ را مىشکافد و این گونه است گردش روزگار که هرگز پند هیچ آموزگارى را نمىپذیرد.
گودرز پس از فروغلتیدن پیران، آرامآرام به سوى پیکر بر زمین غلتیدهاش رفت و چون او را آن گونه خوار و دریدهدل و خاکآلوده و گسستهکمر بدید، گفت: «اى نرهشیر، اى سرکرده پهلوانان و اى پهلوان دلیر، جهان چون ما بسیار دیده، شگفتا که سوداى آن ندارد با کس به مهر رفتار کند». دست در خون پیران کرد و چهره خویش با آن بیالود و براى خون سیاوش و هفتاد تن فرزند و فرزندزادگان خویش زار بگریست و در پیشگاه یزدان پاک بنالید. بر آن بود سر از تن پیران جدا کند، اما این بدکنشى را در خویشتن ندید، بر فراز سرش درفشى برپا داشت تا سر در سایهسار قرار گیرد. به سوى سپاه خویش بازگشت در حالى که خون از بازوانش مىچکید.
از دیگرسوى پهلوانانى که حریف تورانى خود را از پاى درآورده بودند، انتظار بازگشت گودرز را مىکشیدند و چون زمانى بگذشت و گودرز به آنان نپیوست تا درفش پیروزى خود را در آن بلندجاى بنشاند، همه پنداشتند که گودرز در نبرد کشته شده، پس زار بگریستند از نادیدن سردارشان. آنان زارىکنان به سوى سپاه ایران آمدند و ناگاه درفش گودرز را دیدند که باد در آن پیچیده در جنبش است. از لشکرگاه آواى کوس برخاست. بزرگان و نبردهمردان شادمانه پیرامون گودرز را گرفتند و گفتند دیگر روان تیره از سپاه ایران بازگشت که پیران پهلوانى رزمنده و مردى شیردل بود.
گودرز جاى رهاشدن پیکر پیران را به انگشت به رهام نشان داد و از او خواست پیکرش را بر زین بگذارد و بىآنکه به زره و سلاحش دست ببرد، او را با حرمت بیاورد و رهام چنین کرد. پهلوانان ایران چون پیکر پیران بدیدند، گودرز را بستودند و او را پشت و پناه سپاه ایران خواندند.