کلید «آزادی» دست ما بود
درها قرار شد باز شوند. درها کارشان باز و بسته شدن است ولی درهایی هستند که با هر مدل زوری باز نمیشوند، قفلی که دارند قرار نیست کلیدی داشته باشد!
نغمه افشار: درها قرار شد باز شوند. درها کارشان باز و بسته شدن است ولی درهایی هستند که با هر مدل زوری باز نمیشوند، قفلی که دارند قرار نیست کلیدی داشته باشد! درهای ورزشگاه آزادی سالها بود از این دسته درها بود، نه برای همه، که برای زنها، این دومین جنسیت خلقشده پروردگار! فکرش را بکن، ورزشگاه باشد که محل ورزش است، فوتبال باشد که یک بازی گروهی است و بدون حاشیه، سکوهایی باشند که در زمانهای مختلف و بنا به برنامههای متفاوت همین زنهای بخشی از خلقت روی آن مینشینند ولی قرار نباشد برای دیدن فوتبال این گردهمایی ایجاد شود. میدانم که فکرکردن به آن هم سخت است! سؤالهای زیادی ایجاد میکند و جوابهایی که هیچوقت ندارد. حالا اما مسئله این نیست. درها قرار شد باز بشوند. از میان صدهزار صندلی موجود در«آزادی» انتخاب پنج درصد آن با بانوان بود. یک سایت باید باز شود که هی ایراد خطا کند. هی باز نشود و هی باز بشود و هی وسط کار قفل کند و ضربان قلبت را بالا ببرد. جمعیت پنجدهم درصدی که میتواند جامعه را روی دستش بچرخاند، حالا باید آنقدر بچرخد تا ببیند کدام صندلی به نامش درمیآید، اصلا قرار است بلیتی فروخته شود یا گزینشها صورت گرفته است؟ بدبینی خیلی وقت است ریشههایش را محکم کرده و اعتمادها از کم هم کمتر شده است ولی چارهای نیست. بههرحال شانس به رویت میخندد یا نه، تو هم قرار میشود به ورزشگاه بروی. تو، یک زن، شاید یک طرفدار تیفوسی فوتبال شاید هم نه، کلا یک علاقهمند که میخواهی دری را به رویت بسته نبینی. گفته شد که زودتر بیایید، حتی اگر کمی هم دیرتر حاضر شوید، باید با بازی و فوتبال و حسرت چندساله خداحافظی کنید و درها را بازهم تا معلوم نیست کی بسته ببینید! زودتر از ساعت مقرر حاضر میشویم و میرویم. اتوبان و خیابانها انگار رنگوبوی دیگری دارند، نزدیک ورزشگاه پرچمها روی زمین ولو شدهاند و کلاههای آبی کنار هم ردیف و بوقها منظم قرار گرفتهاند. دلت میخواهد از همه آنها داشته باشی، دلت میخواهد هرچه نماد میتوانی به خودت آویزان کنی و در حیصوبیص خریدن کلاه که شاید بهترین چیز باشد تا پوششت را هم کاملتر نشان بدهد و بهانهای نباشد تا درها باز بسته شوند، یکی از پنجره با گواش آبی روی دستت مینویسد S! اول حرف تیم محبوبت. آنقدر زشت مینویسد که حد ندارد ولی فقط خندهات میگیرد. تو یک زنی که امروز اجازه پیدا کردهای درها را باز کنی. پس میخواهی به همهچیز لبخند بزنی. به پارکینگ میرسی، قرار است برایت و برایتان جلسه توجیهی بگذارند. در همان لحظه اول میفهمی اگر میخواهی جزء کسانی باشی که همیشه بدون دغدغه بلیت در ورزشگاه حاضرند قید رنگ را بزنیِ، هرچه آبی به خودت بستهای جدا کنی، کلاهت را توی ماشین بگذاری و ساده و عادی با مقنعه مشکی و مانتوی بلند، خانموار بروی و هیچ از عشق و علاقهات دم نزنی! شاید این کار تو نیست. هیجان دارد خفهات میکند، چطور تیم محبوبت را تشویق نکنی؟ تصمیم میگیری جزء گروه همیشگیها نباشی و بتوانی جیغ بزنی و هیجانت را تخلیه کنی. سخنرانیهای مختلفی را شاهد هستی. برایت حرف زیاد میزنند. از سرپرست فدراسیون تا پلیس ورزشگاه و روحانی حاضر در آنجا همه میخواهند بگویند تو شأن بالایی داری و برای حفظ شأنت مراقب خودت باش. حرفی نزن که درها باز بسته شوند! حرکتی نکن که مناسب شخصیتت نباشد، بگذار این راه که معلوم نیست چرا اینقدر طولانی طی شده تا فقط ۵۰۰ نفر از همجنسانت را به ورزشگاه راه بدهند، به بیراهه کشیده نشود! نمیترسی اما حرفهایت را میخوری. قرار است از کاپیتان محبوبت که حالا از تیم رفته حرفی نزنی. نباید بزنی. باید از دختری که در حسرت آمدن به ورزشگاه سوخت چیزی نگویی. باید درها را باز نگه داری. باید دم نزنی. قول میدهی... قول میدهی و سوار اتوبوس میشوی. از هفت خان رستم رد میشوی. هی جلوی اتوبوس را میگیرند هی اسمها چک میشوند. میبینی بعضیها را که بلیت دارند و گریه میکنند و معلوم نیست چرا نمیتوانند پا به ورزشگاه بگذارند! دلهره داری. بازی دارد شروع میشود. ساعت نزدیک هفت است. در باز میشود، میدوی، با همه توانت میدوی، آنقدر میدوی که وقتی چشمت به زمین چمن میرسد، سست میشوی. چشمهایت تار میشود. با خودت میگویی این ورزشگاه به این بزرگی برای بیشتر از ۵۰۰ نفر از همجنسان تو جا نداشت؟! درهای آزادی باز میشوند اما توی گوشت حرفهایی زنگ میزنند که مراقب خودت باشی تا دوباره کلید گم نشود. یک فوتبال باشگاهی را میبینی؛ تیمت را، بازیکنانت را، گلزدنشان را، شادیکردنشان را و تشکرکردنشان از حضور تو را. اما عادت نداری، تو چشمانت درد میکند از دیدن این صحنه بزرگ فوتبال! به این پرده بزرگ سینمایی که نه گزارشگر دارد و نه حرکت آهسته نشان میدهد. باید کمکم یاد بگیری و عادت کنی. باید پرهایت را برای پرواز آموزش بدهی؛ مدتهاست بسته بودهاند.