آیا شناخت «آگاهی» غـول چـراغ جـادوست؟
نگاه اسطورهشناسانه به راز سربهمهر انسان و کیهان
مطالعات مربوط به آگاهی از یکسو بهدلیل ماهیت ذهنی و درونی آن و از سوی دیگر به خاطر ضعف علوم اعصاب تا مدتها خارج از حیطه علم بود و بیشتر این فیلسوفان بودند که در مورد چگونگی سازوکار ذهن سخن میگفتند.
عبدالرضا ناصرمقدسی-متخصص مغز و اعصاب: مطالعات مربوط به آگاهی از یکسو بهدلیل ماهیت ذهنی و درونی آن و از سوی دیگر به خاطر ضعف علوم اعصاب تا مدتها خارج از حیطه علم بود و بیشتر این فیلسوفان بودند که در مورد چگونگی سازوکار ذهن سخن میگفتند. اینکه ذهن چیست و چگونه کار میکند، سؤال بزرگی بود. اما سؤال بزرگتر رابطه آن با ماده یا بدن بود. آیا ذهن و آگاهی حاصل سازوکارهای مغزی یا بهتر بگوییم بدنی ماست؟ یا نه، این دو، دو جوهر کاملا متفاوت با یکدیگر داشته و صرفا با هم همکاری داشته و موجودیت و هویت ما در ریشه خود دوگانه است؟ تا مدتها تحت سایه ثنویت دکارتی، منشأ ذهن و ماده از دو جوهر متفاوت فرض میشدند. «دکارت» ذهن و ماده را دو موضوع متفاوت میدانست که به واسطه سیستم عصبی (یا بهتر بگوییم غده پینهآل یا همان غده صنوبری) با هم کنش داشته و درنهایت رفتارهای ما را میسازند. اینکه «دکارت» چنین نظری داشت، قابل درک است. با اینکه «دکارت» خود دانشمند و ریاضیدان بزرگی بود، اما هنوز تا رشد و توسعه علوم اعصاب و اینکه علمی بتواند موضوع پیچیدهای چون آگاهی را به آزمایشگاه برده و جنبههای مختلف آن، ازجمله رابطه آگاهی با بدن و مغز را مورد آزمایش قرار دهد، بسیار فاصله بود. بعد از شناخت سیستم پردازش عصبی، روزبهروز دانشمندان که مادهگرایی -یعنی اصل و اساس تمام جهان فیزیکی به شکلی که میشناسیم بر پایه ماده است- جزئی مهم از زمینه فکری آنها را تشکیل میدهد بر این اعتقاد شدند که ذهن و آگاهی نمیتوانند جوهر متفاوتی داشته باشند؛ موضوعی که «فرانسیس کریک» آن را «فرضیه شگفتانگیز» مینامید. درست است که در حال حاضر اکثریت قریب به اتفاق دانشمندان بر این عقیدهاند که آگاهی حاصل فرایندهای مغزی ماست، اما باید صادقانه گفت که مسئله دوگانگی ذهن و بدن یا ذهن و مغز کماکان به قوت خود باقیست و هنوز هیچگونه شواهد متقنی در مورد اینکه سازوکارهای مغزی و نورونی، آگاهی را بهوجود میآورند ارائه نشده است. این همان چیزی است که «دیوید چالمرز» «مسئله دشوار آگاهی» مینامد: اینکه چگونه آگاهی که ماهیتی ذهنی و درونی دارد از مغز که کاملا عینی و مادی است، منتج شده است؟ اینکه آگاهی چیست، چه لوازمی دارد و حتی اینکه آگاهی چه کار میکند در سایه تحقیقات علوم اعصاب برای ما تا حد زیادی مشخص شده است. و البته که علوم اعصاب در این زمینه بسیار پیشرفت کرده است و به مدد روشهای جدید تصویربرداری و آزمایشگاهی با قدرت تمام در این زمینه یکهتازی میکند. اما همانطور که گفته شد سؤال اساسی باقیست: چگونه پردازشهای نورونی، فرایندی به نام آگاهی را بهوجود میآورند؟ این موضوع باعث شده که دیدگاههای جدیدی مطرح شود. نظریاتی که بهطور کلی مادهگرایی را زیر سؤال برده و اصل را بر ایدئالیسم میگذارند: اینکه ماده اصل است و آگاهی حاصل فرایندهای مادیست هیچگونه سندیت و شواهد علمی نداشته و نوعی پیشفرض متافیزیکی در عرصه علوم محسوب میشود. لذا کسانی چون «کارل گوستاو یونگ» در صدد برآمدند که جهانِ روانِ کاملی را به تصویر بکشند و یا «دونالد هافمن» سعی کرد پایههای این فرضیه را که آگاهی در جهان ما اصل است و ساختارهای مادی از آن منتج شدهاند با شواهدی از علوم اعصاب و یافتههای علم فیزیک محکم کند. اگرچه چنین نظریاتی بسیار قابل توجه و تأملند، اما باز شاید پاسخ نهایی نباشد زیرا میزان شواهد به نفع اینکه ماده در ساخت جهان فیزیکی، اصل است هرچند متقن نیست، اما قابل توجه است. لذا قبل از هرگونه نتیجهگیری باید از روشهای مختلف و دیگری نیز به موضوع نگاه کرد.
لزوم رویکرد جدید به مسئله دشوار آگاهی
اینکه آگاهی چگونه بهوجود میآید یکی از مهمترین چالشهای دانشمندان در زمانه ماست. پاسخ بسیاری از سؤالات و نیز امکان پیشرفتهای آتی بشری به همین سؤال وابسته است: آیا آگاهی نیازمند سیستم مغزی است؟ آیا میتوان آگاهی را در جایی دیگر و به شکلی دیگر یافت؟ آیا یک رایانه میتواند آگاه شود؟ آیا هوش مصنوعی قابل تحقق است؟ این سؤالات و دهها سؤال دیگر همه در گرو پاسخ به همان سؤال اولیه ما در مورد آگاهی است. اهمیت مسئله از یکسو و عدم توانایی در پاسخ به آن از سویی دیگر باعث میشود که بهطور جدی در مورد رویکردهای بهکاررفته برای درک و حل آن تأمل کنیم: آیا لازم است که از شیوههایی استفاده کنیم که تاکنون به آنها توجهی نشده است؟ البته در رویکرد به مسئله آگاهی از روشهای مختلفی استفاده شده اما ماهیت همه آنها یکی است. مهمترین آنها بر اساس همان عقیده مرسوم است که سعی دارد ارتباط مستقیمی بین مغز و آگاهی پیدا کرده و سپس به این بحث بپردازد که چگونه عملکرد مغزی میتواند منجر به آگاهی شود. در کنار این رویکردها باید به کارهای کسانی چون «راجر پنروز»، فیزیکدان برنده جایزه نوبل، توجه کرد که سعی دارند با تکیه بر یافتههای جدید فیزیک همچون مکانیک کوانتوم و یا بعضی از مفاهیم ریاضی همانند برهان گودل، توضیحی برای مسئله دشوار آگاهی پیدا کنند موضوعی که علیرغم جذابیت با موفقیت همراه نبوده است. برای همین به نظر میرسد که در کنار ادامه این تلاشها باید از رویکردهای جدیدی جهت حل این مسئله استفاده کرد. شاید یکی از این رویکردها که از این پس و در سایه رشد بیسابقه کانونهای مختلف معرفتی اتخاذ شود، نگاه به یک موضوع از زاویههای کاملا مختلف است. اینکه ببینیم علوم مختلف همچون علوم اعصاب، فیزیک، زیستشناسی و... چه چیزی در مورد آگاهی به ما میگویند، حرفهای فلسفه در این مورد چیست، هنر چه چیزی در مورد آگاهی میگوید و آگاهی در عرفان به چه صورت است باید بهصورت دقیق بررسی و برای رسیدن به پاسخ نهایی مورد استفاده قرار گیرند. هیچگاه این گونه به آگاهی برای حل مسئله دشوار آن نگاه نشده است و مثلا این سؤال مطرح نشده که آیا میتوان رویکردی سینمایی به موضوعی داشت که به نظر کاملا علمی بوده و فقط این علم و متدهای علمی است که حق دارند در مورد آن صحبت کنند؟ شاید دیدگاه پوزیتویستی که هرگونه کسب معرفت را در سایهروشهای علمی مقدور میداند و کماکان نیز رویکرد بسیار قویای در میان دانشمندان محسوب میشود باعث شده که سایر روشهای تفکر این اجازه را نداشته باشند که به مسئله آگاهی ورود کرده و سعی در حل آن کنند. یکی از کانونهای معرفتی که میتواند طبق رویکرد جدید به ما در حل مسئله دشوار آگاهی کمک کند، اسطوره بهعنوان یکی از مهمترین تجربههای زیسته بشری است.
آیا اسطوره میتواند بازتابی از کارکرد آگاهی باشد؟
روایت ما از آگاهی از همین موضوع و سؤال آغاز میشود: رابطه اسطوره و آگاهی چیست؟ اگر میخواهیم ببینیم اسطوره چه رویکردی به مسئله دشوار آگاهی دارد اول باید نسبت بین اسطوره و آگاهی را واکاوی کنیم. علم بینارشتهای جدید یعنی اسطورهشناسی عصبی-تکاملی به همین موضوع پرداخته و کل بحث آن نیز از همین جا آغاز میشود. «ارنست کاسیرر» فیلسوف بزرگ آلمانی، اسطوره را شکلی از آگاهی میداند. اسطورهشناسی عصبی-تکاملی نیز در بررسی اسطورهها آن را شکلی از آگاهی دانسته و اسطوره را تجربه زیسته بشر معرفی میکند. انسان در برخورد با جهان درونی و پیرامونی تجربهای را کسب میکند که به تجربه زیسته او مشهور است. این تجربه زیسته میتواند اسطورهای باشد. این مقتضیات فضا و زمان یا بهتر بگوییم زیستگاه زمانی-مکانی بشر است که مشخص میکند تجربه زیسته آگاهانه وی از خود و جهان، چه عناصری را دربرگیرد. همانطور که تاریخ نشان میدهد انسان برای دورانی طولانی، اسطورهای میاندیشیده است. البته باید متذکر بود که علیرغم رشد بسیارِ علم و غالبشدن تفکر و تجربه علمی در زندگی انسان امروزی کماکان باید توجه داشت که تجربه اسطورهای نیز با قوت در عرصه تفکری انسان جاری است. اسطورهشناسی عصبی-تکاملی نهتنها اسطوره را از جنس آگاهی میداند بلکه عنوان میدارد که هر جا آگاهی در هر سطحی وجود داشته باشد میتوان اشکالی از تجربه اسطورهای را مشاهده کرد. بیشک آن تجربه اسطورهای با چیزی که اکنون با عنوان زبان نمادین مشهور است و ما در اسطورههای شناختهشده میبینیم و در آیینهای مختلف تجربه میکنیم تفاوت زیادی دارد. این موردی است که باید در تحقیقات این علم بینارشتهای جدید دنبال شود. شاید بتوان به چنین تجربیات اسطورهای که بر اساس قابلیتهای حداقلی آگاهی شکل میگیرند نام پیشااسطوره را داد. این آگاهیهای حداقلی، تجارب اسطورهای حداقلی را نیز موجب میشوند. نوعی توجه به جهان که خارج از روابط فیزیکی و موجودات فیزیکی جهان رخ میدهد. اما همین موضوع نشان میدهد که آگاهی و تجربه اسطورهای با هم درآمیخته هستند. درست است که آگاهی، تجربههای زیسته متعدد و متفاوتی را برای بشر بهوجود آورده اما تجربه اسطورهای همواره با آن همراه بوده است. زیرا آگاهی، تجربهای را که بهوجود میآورده است منطبق با جهان فیزیکی نبوده و چیزی اضافه یا مازاد بر آن محسوب میشده و همین گزاره اولین و مهمترین پایه برای بهوجودآمدن تجربه اسطورهای است. چنین چیزی در مورد تجارب دیگر بشری مثل علم و یا هنر صادق نیست. علم و هنر ملزوماتی همانند توانایی بیان و یا در دسترس قراردادن داشتهاند که بهتدریج و در دورههای بعدی تاریخی و تکاملی، جانداران بدان دست یافتهاند. پس اسطوره به غیر از آنکه از جنس آگاهی است در تاریخ بهوجودآمدن خود نیز با آگاهی و نیز فرگشت آگاهی درهمتنیده است. اسطوره با آگاهی تکامل و فرگشت یافته است. و اساطیر ما اگر اکنون چنین محتواهای غنیای دارند ناشی از تواناییهای غنی آگاهی است.
آیا بررسی اساطیر میتواند به ما ساختار و کارکرد آگاهی را نشان دهد؟
اینکه اسطوره شکلی از آگاهی است یک موضوع است و اینکه اسطوره بتواند کارکرد و حتی چگونگی ایجاد آگاهی را به ما بگوید، موضوعی دیگر. البته سؤال اول مقدمه سؤال دوم است و بدون بررسی رابطه اسطوره و آگاهی نمیتوان به سؤال دوم رسید. همانطور که گفته شد چنین رویکردهایی برای حل یک مسئله علمی چیزی نیست که از سوی جریان اصلی علم پذیرفته شود. اما ناتوانی تحقیقات علمی در زمینه حل مسئله دشوار آگاهی میتواند خود به منزله رشد روشهای دیگری باشد که به ما در کسب معرفت جدید یاری برساند. حال با این پیشدرآمد به سراغ سؤال اصلی خود میرویم: چرا اسطوره میتواند در مورد مسئله دشوار آگاهی به ما اطلاعات بدهد؟ همانطور که گفته شد اسطورهشناسی عصبی-تکاملی ریشه اسطورهها را از انسان خردمند فراتر برده و با گرهزدن اسطوره به آگاهی عملا آن را تا زمان ایجاد آگاهی در پایینترین سطح خود عقب میبرد. بهنوعی میتوان گفت که اسطوره و آگاهی همراه و همزاد یکدیگر بوده و با یکدیگر بالیدهاند. آگاهی یک جاندار به جهان خارج، مفهومی فراتر از جهان فیزیکی فراهم میآورد که بهنوعی پیشاسطوره تلقی میشود. بعد از آن و بهتدریج خصلتهای دیگری به این پیشاسطوره اضافه میشود تا سرانجام بهصورت اساطیر به معنای زبان نمادین خود را نشان دهد. اما چگونه میتوان از دل اساطیری که مملو از داستانهای شگفتانگیز است مطلبی آن هم تا این اندازه مشکل و مهم در مورد آگاهی استخراج کرد؟ در بررسی اسطورهها چه رویکردی باید داشته باشیم تا ما را به این هدف برساند؟ برای درک بهتر این موضوع از موارد مشابه استفاده میکنیم تا ببینیم که در سایر موضوعات چگونه مطلبی بنیادین میتواند خود را در چگونگی ساختار یک موضوع دیگر نشان دهد. برای این موضوع به بررسی رابطه مغز و کیهان میپردازیم. رابطهای که روند درک ما از آن همان مسیری را طی میکند که اسطوره در شناخت آگاهی طی کرده است.
بررسی چگونگی عملکرد مغز چه چیزی درباره کیهان به ما میگوید؟
رابطه مغز و کیهان به همان اندازه رابطه اسطوره و آگاهی سخت و پیچیده است. آیا عملکرد مغز ما میتواند بازتابی از اسرار عملکرد کیهان در خود نهفته داشته باشد. اولین بارقه سلولهای عصبی به انقلاب کامبرینی یعنی چیزی حدود 550 میلیون سال قبل بازمیگردد؛ یعنی سیستم اعصاب در سیر تکامل خود چیزی حدود 550 میلیون سال در تعامل مستقیم با جهان پیرامون یعنی کیهان با تمام قوانین فیزیکیاش بوده است. پس دور از ذهن نخواهد بود اگر ادعا کنیم که در عملکرد مغز بخشی از اسرار کیهان نهفته است؛ اما آیا اینگونه است؟ ببینیم شواهد در این باب چه میگویند. در سال 2001 «مکاینتایر» و همکاران در مقالهای که در مجله معتبر «نیچر» به چاپ رسید، به بررسی این سؤال پرداختند که چگونه مغز انسان میتواند حرکات اندامها را طوری تنظیم کند تا ما قادر باشیم توپی را که به سویمان پرتاب شده، با دست بگیریم و مهار کنیم. گرفتن یک توپ به نظر کار سادهای است؛ اما در واقعیت فرایندی بسیار پیچیده است؛ زیرا به دلیل تأثیر نیروی گرانش سرعت توپ هر لحظه تغییر میکند و تحت این شرایط مغز باید تعیین کند که در چه زمانی توپ با دستهای ما گرفته شود. «مکاینتایر» در این مقاله نشان داد مغز ازآنرو قادر به انجام دقیق و درست این عمل است که خود واجد یک مدل درونی از گرانش است. اما شاید کسی این اشکال را وارد کند که گرانش موضوعی است که ما و به تبع آن مغز ما، هر روز و هر ساعت با آن روبهرو است. گرانش چه از نظر زمانی و چه از نظر مکانی موضوعی کاملا نزدیک به شمار میآید؛ درحالیکه کیهانشناسی از این منظر کاملا دور است. از طرفی نسبیت عام که اساس کیهانشناسی جدید است، درباره ابعاد بینهایت بزرگ صحبت میکند که ما در زندگی روزمره تماسی با آن نداریم؛ بنابراین مغز ما نیز در معرض تعامل با آن ابعاد نبوده؛ پس نمیتواند واجد مدلی درونی از نسبیت عام یا به قول ما اسراری از کیهان باشد. شواهد در این باب بسیار اندک بوده و از حدس و گمانهای نظری فراتر نمیرود؛ اما توجه به بعضی از نکات همانند آنچه گفته شد، میتواند راهگشا باشد. یکی از تحقیقات درخورتوجه در این زمینه بررسی میزان بالای شباهت بین شبکههای عصبی و خوشههای کهکشانی از لحاظ پیچیدگی است. نتایج تحلیلی نشان داده است که مغز و کیهان هم از لحاظ پیچیدگی و هم از لحاظ ساختار بسیار شبیه یکدیگر هستند. فقط مقیاس آنها بسیار متفاوت است. همانطور که کیهان قابل مشاهده حداقل از صد میلیارد کهکشان تشکیل شده، مغز انسان نیز از 69 میلیارد نورون شکل گرفته است. در هر دو سیستم 30 درصد از جرم را نورونها و کهکشانها تشکیل میدهند و نحوه توزیع این اجرام نیز همانند هم بوده و از سوی دیگر 70 درصد از جرم این دو سیستم را موادی تشکیل میدهند که به نظر نقش خنثی دارند: آب در مغز و ماده تاریک در کیهان. از سوی دیگر نحوه شبکهبندی عناصر تشکیلدهنده این دو ساختار نیز تشابه فوقالعادهای با هم دارند. اینکه چگونه مغز و کیهان هم از لحاظ ساختاری و هم پیچیدگی تا میزان زیادی شبیه هم هستند، میتواند بسیار پرسشبرانگیز باشد. آیا این شباهت فوقالعاده ریشه در همان خاطره کیهانی مغز ندارد؟ آیا پیشینه کیهانشناختی مغز کل کیهان را در بر نگرفته و مغز بازتابی از کل کیهان نیست؟ و آیا نمیتوان از این بازتاب شگفتانگیز بسیاری از نادانستهها در باب کیهان را اینبار نه در فیزیک عالم بلکه در ساختار مغز و شکل پیچیدگی آن جستوجو کرد؟ اینها سؤالاتی است که باید به آن پاسخ داده شود؛ زیرا بررسی این سؤالات و کندوکاو رابطه و نسبت مغز با کیهان میتواند ما را به درکی بهتر از تواناییهای آن یاری رسانده و مغز را بهعنوان مهمترین وسیله ارتباطی با کل کیهان مطرح کند. این شواهد شگفتانگیز هرچند بسیار نادر هستند؛ اما نشان میدهند که ما ظرفیت فوقالعادهای را برای شناخت کیهان نادیده گرفتهایم. و نشان میدهد که نگاه به ساختار و شکل پردازشی مغز میتواند به دلیل درهمپیچیدگی تکاملی مغز و کیهان حرفهای زیادی در باب قالب و ساختار کیهان و چه بسا درمورد سؤالات جواب دادهنشده آن به ما بگوید. الگویی که بیان شد، بهخوبی میتواند به ما در بررسی رابطه اسطوره و آگاهی یاری برساند؛ اما در ضمن باید توجه داشت که این صرفا یک تشابه هست و تا به مرحله تحقق برسد، راهی طولانی در پیش است.
آیا میتوان از این مدل برای برخورد با مسئله دشوار آگاهی توسط اسطوره استفاده کرد؟
فکر میکنم با توضیحات فوق راهی که باید طی شود، تا حد زیادی مشخص شده است. رابطه بین اسطوره و آگاهی بیشباهت به رابطه بین مغز و کیهان نیست. هر دو این دوگانهها با هم تکامل یافتهاند و مدتزمان بسیار طولانیای را در مجاورت و تعامل با یکدیگر سپری کردهاند؛ بنابراین میتوان در ساختار و رفتار اسطورهها نکات مهمی را درمورد آگاهی و نحوه کنش آن با جهان ازجمله مغز یافت. البته این به آن معنا نیست که ما در اسطورههای مختلف به دنبال نظریاتی درمورد آگاهی باشیم. این تله بسیار بزرگی است که بهراحتی میتواند انسان را در خود انداخته و به دنبال آن به سوی نتیجهگیریهای نادرست بکشاند. صحبت از ساختار و شیوه عملکرد یک اسطوره است. ساختار اساطیر -همانند چیزی که درمورد رابطه مغز و کیهان دیدیم- میتواند تقلیدی از ساختار آگاهی باشد و به ما حرفهای جدیدی درمورد ماهیت آگاهی بگوید. همان چیزی که اسطورهشناسی عصبی-تکاملی سعی دارد در برخورد با اسطورهها نمایان کند. هر اسطوره به دلیل سرشت تکاملی خود تاریخ بسیار طولانیای دارد که ما را به همان تجربههای ابتدایی یا همان پیشاسطورهها رهنمون میکند. آن پیشاسطورهها درمورد گزارههای بنیادینی سخن میگویند که بیشازپیش میتوانند نشاندهنده ماهیت اصلی اسطوره یعنی همان شکلی از آگاهی در برخورد با جهان محسوب شود. به سخن دیگر باید این پرسش را دنبال کنیم که اسطوره بهعنوان شکلی از آگاهی چه تعاملی در جهان داشته که درنهایت بعد از تکامل بسیار به چنین اسطورههای پرطمطراقی بدل شده است. این بررسی میتواند حرفهای تازهای به ما درمورد آگاهی و شیوه تعامل آن با جهان ازجمله جهان فیزیکی بگوید.