نگاهی به کتاب «شکستن طلسم وحشت» آریل دورفمن
محاکمه در حافظه جمعی
دورفمن در کتاب «شکستن طلسم وحشت» به ظرافت و تیزنگری توانسته فضای موجود در شیلیِ پیش و پس از کودتا و نیز شکافهای جداییانداز میان مردم را توصیف کند.
زیبا جلالینائینی: دورفمن در کتاب «شکستن طلسم وحشت» به ظرافت و تیزنگری توانسته فضای موجود در شیلیِ پیش و پس از کودتا و نیز شکافهای جداییانداز میان مردم را توصیف کند. چه، آن بخشی از جامعه که زخمی و قربانی رژیم فاشیستی پساکودتا و در جستوجوی انتقاماند و چه بخش دیگر مردمِ بهرهمند از امتیازات آن رژیم که روایت دیگری را از دوران حکومت پینوشه دارند؛ او در عین حال، به ورطه دیگر میاننسلی اشاره میکند که از آن دوران فقط خاطرههای تلخی را از مادر و پدرانشان شنیدهاند و خود فضای وحشت و اختناق را تجربه نکردهاند. سرانجام به این اندیشه میرسد، حال که «ورطهای وجود دارد. (و) پرتگاهی از خاطره، باید در آن سفر کنیم و روی آن پل بزنیم» (ص 57) اما چالش او بیش و پیش از «شکستن طلسم وحشت» و هراس، همانا جادوی فراموشی و قدرت توجیه بیعدالتی است که در هر فردی از جامعه بهگونهای نهادینه شده است. همچنین جدال این پرسش درونیاش در مورد نگرش هر یک از طرفداران دیکتاتور که «چطور باید... ارتباط برقرار کرد، با فردی (زنی) که در تمام این هفده سال تک تک سوگهای ما را به سور نشسته بوده؟ چگونه با او و آن یکسوم عظیم جمعیت شیلی وارد گفتوگو شد؟» (ص 69) دغدغه دورفمن از این است که چطور ممکن است آن یکسوم را وادار به شنیدن حرفهای موافقان محاکمه دیکتاتور کرد و چگونه به آنها بفهمانیم که این ما بودیم و ما هستیم که در نهایت «باختهایم». در سرتاسر متن که خود گویای تروماهای عمیقی از دوران وحشتناک پساکودتاست، شاهد ماندگاری لجوجانه تصویر حکشده از دیکتاتور در ذهن و روح افراد هستیم که چه دیکتاتور آزاد باشد یا در زندان، چه زنده باشد و چه مرده، همه جا هست؛ و حضور سنگین و تاریکش پاک نمیشود. گویی ویروس استبدادی بیرحم در سلولهای مردم سرزمین فلکزده به صورت مرضی کهنه و مزمن در جسمهای بیرمق آنها جا خوش کرده باشد.
بازگویی فرایند تحقق محاکمه ژنرال پینوشه، همگام و هماهنگ با جریانی پیش میرود که در زمان خودش واقع میشود و نه جلوتر از آن. بدین معنا که انگار خواننده سیر وقایع را بهشخصه میپیماید؛ و همزمان با تحول و گردش ماجرا و همراه با احساس تعهد نویسنده و دغدغههای درونی، تأسف و امیدهای زودگذر و توجیهکردنهایش خواننده را به طور طبیعی با امواج بالا و پایین میبرد. اعتراضهای نومیدانه و حتی شوق و امیدواریهای مقطعی روایتگر، مصداق تردید و «تلاش ایدئالیستی و کموبیش واهی (است) مثل اینهمه نهضتهای دیگر در جهان امروز با آرمانگراهای خوشخیالی که در جبهههای ازپیشباخته میجنگند». (ص 26) همچنان با بغض و ناامیدیهای ناشی از پیامی که کاروان مرگ میخواست به ارتش شیلی بدهد که «نرمش با دشمن تحمل نخواهد شد و خود ارتش باید مرعوب میشد» (ص 137) و این امر بهزعم دورفمن نشانهای بود که هر آنچه تاکنون ویژگی تاریخ شیلی بوده دیگر بیاعتبار است و دیگر جایی برای آشتی ملی نیست. «نشانهای که پینوشه قرار نیست صرفاً وقفهای باشد میان دولتهای دموکراتیک، بلکه قصد دارد چهره شیلی را چنان تغییر دهد که دیگر قابل شناسایی نباشد». (همان) در حین روایت، خواننده گاهی هم با دلخوشیهای سطحی نویسنده نفس راحتی میکشد که: «هر بامداد به خاطر همین لذت است که بیدار میشوم، همین احساس که در جهانی معیوب و آسیبدیده که اشرار در آن بهندرت مکافات پس میدهند، اندک تعادلی برقرار شده است». (ص 40)
تکرار برخی تصاویر مُدوری که در ذهن نویسنده میآیند و میروند و دوباره بر روحش مسلط میشوند، حاکی از عمق جای زخمی است بر روح او. همچون صحنههایی سمج از یک خاطره حکشده در لایههای درونی ناخودآگاه که دستبردار نیستند: مثل حرکت دست پینوشه با دستکش سفیدی که از شیشه ماشین به خیابانی خالی سلام میداده، همان روزی که دورفمن او را در گذر از مسیری شاهد بوده است. مثل اولین بار که صدایش را از پشت تلفن میشنود. ترس از کمونیسم و کوباییان حامل این تفکر که در جان و ریشه ملت رخنه کرده است. «کاسبان ترس میخواهند با ترساندنِ ما پینوشه را برگردانند». (ص 67) و خلاصه کلامی که بهوسیله آن دورفمن میخواهد کشورش را تعریف کند این است که هموطنی که هرگز او را ندیده، از او میترسد و دورفمن هم از آن هموطن. و این ارعاب تا جایی در روح و روان ملت نفوذ و جا خوش کرده که حتی بزرگترین مانع دموکراسی در شیلی به دست «سرسختترین مخالفان ژنرال» ایجاد میشد؛ چراکه «محافظهکاری و احتیاط زیادشان از ترس اینکه مبادا هر تلاشی برای محاکمه دیکتاتور موازنه ظریف دوره گذار را درهم بشکند و روابط آنها را با اربابان ثروتمند اقتصاد شیلی مخدوش کند». (ص 141) همان ترسی که ابزاری شد برای اینکه ناراضیهای سابق با ادعای «واقعگرایی زیر چتر اجماعی بزدلانه جمع شدند و تلویحاً گفتند بهترین کار این است که اجازه دهیم گذشته آرام آرام بمیرد و جنایات دیروز علیه حقوق بشر فراموش شوند». (همان) از همه بدتر اینکه موافقان محاکمه ژنرال بهعنوان تنها پیششرط آشتی واقعی در شیلی باورکردن و تندادن به اجماع آنهاست. دردی که دورفمن در ژرفای وجدانش احساس میکند: «من هم به سهم خودم در آن افتضاح اخلاقی که با گذار ما به دموکراسی همراه بود شرکت داشتهام».
در این بحران روانی، حافظه جمعی یک ملت است که میبایست از فراسوی طلسم وحشت به یاری بیاید. کاری که در انگلستان اتفاق افتاد و وجدان و آبروی ملی خیلی از دلسوزان وطن را خدشهدار کرد که، مگر میشود کشور دیگری برای ما تصمیم بگیرد؟ اما بهواقع «اگر دوستان خارجی در امور داخلی ما مداخله کردهاند به خاطر این است که خودمان در امورمان دخالتی نداشتهایم. اگر آنها میتوانند هراس قربانیان را چنین وحشتناک به یاد ما بیاورند به این دلیل است که ما به عنوان یک ملت، هراس آنها را به قدر کافی به خاطر نسپردهایم». شاید هم باید اینگونه میشد به هرحال که «بلایی که بر سر ژنرال آمده تنها به این خاطر ممکن شده که در تمام این سالها ما او را در گستره درونی امیدها و رؤیاهایمان محاکمه کردهایم. چه شیلیایی و چه خارجی هرگز بازخواست او را رها نکردهایم». آیا این داستان مکرری نیست که از گذشتههای دور تا به امروز شنیدهایم؛ خشم فروخفته و درخودماندگیای که در هر بار شنیدن آن به ما دست میدهد.