|

همه راه‌ها به داستایفسکی ختم می‌شود

اکسپرسیونیست‌های تمام‌عیار

ونسان ون‌گوک (1853- 1890) در اواخر عمر کوتاهش سخت تحت تأثیر آفتاب قرار می‌گیرد و از آن پس تابلوهایش داغ و سوزان می‌شود، زیرا اشیا، مناظر و حتی آدم‌ها در زیر تابش خورشید حیاتی دیگر پیدا می‌کنند. در این شرایط رنگ صرفا رنگ نیست، بلکه بیان کیفیت احساسی است که از «درون» شعله می‌کشد.

اکسپرسیونیست‌های تمام‌عیار

نادر شهریوری (صدقی): 

 

1

ونسان ون‌گوک (1853- 1890) در اواخر عمر کوتاهش سخت تحت تأثیر آفتاب قرار می‌گیرد و از آن پس تابلوهایش داغ و سوزان می‌شود، زیرا اشیا، مناظر و حتی آدم‌ها در زیر تابش خورشید حیاتی دیگر پیدا می‌کنند. در این شرایط رنگ صرفا رنگ نیست، بلکه بیان کیفیت احساسی است که از «درون» شعله می‌کشد.

هرگاه هدف پل سزان را بازنمایی واقعیت و هدف گوگن را خلق زیبایی‌هایی بدانیم که تاکنون دیده نشده‌اند، راه دیگری هم وجود دارد که ون‌گوگ کاشفش بود و آن راه حس و عاطفه است، اما بیان حس و عاطفه در هنر نیازمند سبک خاصی است که اکسپرسیونیسم بیان همان سبک خاص است که به این گرایش در هنر مدرن اطلاق می‌شود. ون‌گوگ در 1888 دو سال قبل از خودکشی و در آستانه جدایی از امپرسیونیست‌ها که تا پیش از این به آنها تعلق داشت، در‌این‌باره می‌گوید: «بیان عشق و معشوق با درآمیختن دو رنگ مکمل، اختلاط یا مقایسه آن دو و نوسان‌های مرموز رنگ‌های هم‌خانواده، بیان‌کردن امید با ستاره و اشتیاق روح با شعاع‌های غروب خورشید، مطمئنا در اینجا چیزی از رئالیسم نزدیک‌بین دیده می‌شود، اما آیا به‌راستی این همان چیزی نیست که در واقع وجود دارد؟».

از آن پس اکسپرسیونیسم ون‌گوگ بسیار بیشتر از نگاه امپرسیونیستی مونه و بی‌طرفی پل سزان گویای چیزها می‌شود. این گویایی به عوامل مختلف بستگی پیدا می‌کند؛ از‌جمله تغییراتی که در الگوهای معرفت‌شناسی رخ داده است. ون‌گوگ به عنوان هنرمندی حساس پیشاپیش علائم تغییر را درمی‌یابد. این تغییر او را به بازیابی دوباره چیزها سوق می‌دهد؛ گویی چیزها از آن پس شکل‌های جدیدی از خود را به نمایش می‌گذارند که به واسطه رنگ کیفیتی متفاوت‌تر پیدا می‌کنند. تغییر در پارادایم‌ها یا همان الگوهای شناختی را نمی‌بایست صرفا در تکنیک، خط و رنگ و به طور کلی فرم جست‌وجو کرد، بلکه هم‌زمان می‌توان آن را در نیهیلیسم، ویرانی آدمی و جهانی تصور کرد که گویی به حال خود رها شده است.

 

2

آگوست استریندبرگ (1849-1912) تقریبا هم‌زمان با ون‌گوگ زندگی می‌کرد، اما نقاش نبود، بلکه نویسنده و نمایش‌نامه‌نویسی سوئدی بود. بسیاری او را «روح معذب ادبیات» نام نهاده‌اند. این نسبتی درست است، زیرا زندگی‌اش سراسر در تب، هذیان و عذاب سپری شد. تلاش برای معاش که توأم با تجربه‌های پراکنده در شغل‌های مختلف بود و همین‌طور عشق‌های بی‌سرانجام و ازدواج ناموفق و رقابت فرسایشی که با ایبسن در پیش گرفته بود برای آنکه اثبات کند نمایش‌نامه‌نویس بزرگ‌‌تری است و البته انزوای درونی‌اش او را مستعد ازهم‌گسیختگی یا دقیق‌تر گفته شود او را دچار روان‌پریشی کرده بود که منشأ آن تماما به «درون» متلاطمش برمی‌گشت. استریندبرگ بر موقعیت خود آگاه بود اما در عین حال می‌خواست دن‌کیشوت شود. او در‌این‌باره می‌گوید: «پس از خواندن کتاب‌هایی درباره علوم خفیه خود را در چنگ ارواح خبیثه و نیروهای طبیعت تصور کردم، در جنگ هیولاها و عفریت‌هایی که می‌خواستند با تمام نیرو مرا از دستیابی به محصول عظیم کیمیاگری‌ام بازدارند».1 کیمیاگری استریندبرگ متن‌های ادبی بودند که از واقعیت‌های ذهن، رخدادها و اکسیون‌هایی نشئت می‌گرفتند که مرکزشان «درون» بود‌. استریندبرگ می‌خواست به کمک هیولای درون به جنگ با آسیاب‌های بادی برود که این بار به شکل ارواح خبیثه به مقابله با استریندبرگ آمده بودند.

از نظر استریندبرگ هیولاهای درون البته بسیارند، یکی از آنها «آدولف» سروان سواره‌نظام ارتش، شخصیت اصلی مشهورترین نمایش‌نامه استریندبرگ -‌«پدر»- است. موضوع نمایش با مسئله‌ای ساده شروع می‌شود و آن به اختلاف‌نظر سروان به عنوان پدر خانواده با همسرش «لارا» بر سر آینده دخترشان «برتا» برمی‌گردد؛ مادر می‌خواهد برتا در خانه بماند و هنرمند شود و پدر برعکس می‌خواهد که برتا جهانگرد شود، تجربه بیاموزد و تحصیلاتش را برای معلمی ادامه دهد. این اختلاف‌نظر ظاهرا مشاجره‌ای معمول است، اما این مشاجره معمول و ساده به‌تدریج به کشمکشی عمیق منتهی می‌شود، زیرا «هیولاهای درون» دست‌اندرکارند و در پی آن چیزهایی که از قبل در «درون» پنهان شده، آشکار می‌شوند. سروان پس از آنکه درمی‌یابد همسرش هرگز عشقی به او نداشته به سوءظنی شدید دچار می‌شود. سوءظن تا بدانجا پیش می‌رود که سروان اطمینانش را به اینکه برتا دخترش باشد از دست می‌دهد. هذیان‌های وهم‌آلود سروان خطاب به دخترش در آخر نمایش بیانگر روحی معذب است: «سروان: من آدم‌خوارم، می‌خواهم تو را بخورم، مادرت می‌خواست مرا بخورد، نتوانست، من خود ساترن‌ام که بچه‌های خودش را خورد... خورده یا خورده‌شدن مسئله‌ای است، بخور وگرنه می‌خورندت».

اکسپرسیونیسم به درجاتی مختلف ظاهر می‌شود. به شکل حاد، اکسپرسیونیسم کل پیرامون خود را از اساس تخیلات خود تصور می‌کند، اما در همه اشکال مختلف آن -چه در سطح نازل و چه به صورت حاد که به جنون منتهی می‌شود- می‌توان آن را در نهایت تلاش برای ارائه تصاویری از واقعیت‌های ذهنی درونی بدانیم، کاری که هنرمندان بزرگی مانند ون‌گوگ در نقاشی یا استریندبرگ در نمایش‌نامه‌های خود انجام دادند. کار آنان در اساس ارائه تصاویری ذهنی از وقایع درون خودشان است که با تجربه‌های شخصی‌شان نیز پیوند برقرار می‌کند. اگرچه اکسپرسیونیسم در وهله اول برای دیگران نامفهوم به نظر می‌آید، اما با رشد بی‌وقفه جهان انتزاعیات و روان‌شناسی آدمیان هریک به نوعی مواجه با تجربه‌های اکسپرسیونیستی‌می‌شوند.

 

3

ریشه‌های اکسپرسیونیسم به عنوان پدیده قرن ‌بیستمی در اصل به داستایفسکی -‌نویسنده قرن نوزده- بازمی‌گردد. داستایفسکی به یک معنا آغازگر روان‌شناسی نه به معنای «تراپیِ» آن، به معنای معضلی انسانی، کاملا انسانی است، پدیده‌ای که نقطه عظیمت رفتارهای انسانی است. از این نظر او اولین بیانگر هیولاهای درونی آدمی به عنوان «موضوع» به شمار می‌آید. مهم‌ترین شخصیت‌های داستایفسکی همچون خود او موجوداتی در وهله اول معذب‌اند و در معرض تلاطمات و تعذبات روحی قرار دارند. اساسا رفتار آنان در وهله نخست تلاشی برای تحقق درونشان است، آنان به ‌واسطه تصورات ذهنی که واقعی می‌پنداشتند مبادرت به کاری می‌کردند تا آن تصورات را به منصه ظهور برسانند. از این نظر داستایفسکی، اکسپرسیونیستی برای تمام فصول است که معضل غیرقابل فهم انسان را تراپی -درمان- می‌کند.

1. «فوران جنون: اگوست استریندبرگ و چشم‌های شیطانی‌اش»، سایت انجمن مرغ مقلد

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها