آشتىجویى افراسیاب
افراسیاب پس از .بردى خونین با نوادهاش، کیخسرو و روبارویى با تنگنایى که گریزگاهى براى او به جاى نمىگذاشت، با ردان و خردمندان سپاهش به کنکاش نشست و با رهنمود آنان به گنگدژ پاى پس کشید و در استوارى آن دژ بسیار کوشید
افراسیاب پس از نبردى خونین با نوادهاش، کیخسرو و روبارویى با تنگنایى که گریزگاهى براى او به جاى نمىگذاشت، با ردان و خردمندان سپاهش به کنکاش نشست و با رهنمود آنان به گنگدژ پاى پس کشید و در استوارى آن دژ بسیار کوشید، چراکه مىدانست خسرو را سر آشتى نیست، از این روى به امید نومیدگرداندن او، گنگدژ را برگزید که دستنایافتنى بود و چون آسوده گشت و خود را در پناه دیوارها و بارههاى بلند دژ بىگزند دید، به شادى بنشست؛ پرىچهرگان را در پیرامون خویش گرد آورده، چنگزنان را به سرایش فراخواند، از لب ترکان سرود و از لب جام مىخواست، گنجها را به باد داد و امروزش را از فردا به یاد نیاورد. دو هفتهاى شادمان بزیست با این اندیشه که چه کسى مىداند دلافروز که خواهد بود. هفته سوم کیخسرو به گنگدژ آمد و آنگاه غوغاى چنگ برپاخاست. خسرو با دیدن آن باره خندهاى زد و در پیرامون دژ گردشى کرد و از گردش روزگار در شگفتى بماند و گفت: «پدرم، سیاوش که این بارو بنیاد کرد نه از بهر پیکار پتیاره کرد که چون خون او ریخته شد، آتش کین اینگونه اوج گرفت».
خسرو از دیدن آن دژ زیبا در شگفتى شد، آنجا را سپهرى دلارام یافته، به رستم گفت: «مىبینى یزدان پاک چه راهى را در پیش پایمان گذاشت و چه پیروزىهایى را بهره ما گرداند و آن را که به دژکامى و بدسرشتى نامى بود و در کژى و نابخردى و تندى پرآوازه، اینگونه گریزان و پریشان گرداند و اکنون در جایى پناه گرفته که پدرم بنیاد نهاده بود و این خود لبخند تلخ روزگار است از این روی اگر یزدان را سپاس نداشته باشم، مباد که تا سه پاس از شب را زنده بمانم». در یک سوى گنگدژ کوه بود و افراسیاب از پیکار اندوهى نداشت و در سوى دیگر آن رودبارى سهمگین بود که مرغابى را از بیم آن سوداى بالگشودن نبود.
به فرمان خسرو در سراسر دشت پردهسراىها افراخته شد، زمین را هفت فرسنگ در هفت فرسنگ لشکر گرفت. در پهلوى راست سراپرده خسرو، رستم جاى گرفت و در پهلوى چپ او فریبرز با کرناى و کوس، چادر خویش را بر پاى داشت و در کنار فریبرز، گودرز جاى گرفت و از آواى پر ناله شیپورها و ناىها، زمین از جاى کنده شد. دگر روز چون خورشید تاریکى و سیاهى را کنار زد و پیراهن مشکیرنگ شب را بدرید، خسرو بر اسب شبرنگ خود بنشست و پیرامون سپاه بگردید و به رستم گفت: «امیدوارم افراسیاب در خواب نیز روى آرامش و آسایش نبیند.
بیم آن دارم که از هر سوى سپاه یارىبخش به نزد او آید و مىدانم آنان که او را یارى مىدهند، نه از سر مهر که بیمناک از کین اویند. بهتر آن است پیش از آن که از هر سوى سپاه به او بپیوندد و ما را در تنگنا افکند، راه را بر او بربندیم و باره دژ را فروریزیم. امروز نیز نبرد نکنیم و بگذاریم سپاه رنج راه را فروگذارد، چه نیک مىدانند که دشمن از ناتوانى روبارویى، در دژ پناه گرفته و از نبرد با او بیمى به دل راه نمىدهند.
روان کاووس شاد که گفت آتش این کینه را سر خاموشی نیست تا با گذشت روزگار به سردى گراید، این کینه از پدر به پسر سپرده مىشود و تا شصت و پنج سال دیگر همچون درختى تازهبرگ به جاى مىماند؛ پسر مىگذرد و به سراى دیگر کوچ مىکند و فرزند او بر جایش مىنشیند و آن کین نیز بر جاى خود ماندگار است».
روز دیگر چون خورشید از پر زاغ سر برون کشید و چراغ زرین خود را بر فراز چرخ نهاد، فریاد و غوغایى در بلنداى دژ برخاست و خسرو در اندیشه شد که این غوغا از چیست و به ناگاه دروازه دژ گشوده شد و راز آن غوغا نیز آشکار گردید. جهن، فرزند افراسیاب و داى خسرو با ده سوار از دژ بیرون آمد. خسرو، برادرِ مام خویش را مردى بادانش و خرد و مایهدار مىدانست. جهن در برابر دهلیز پردهسراى او، به امید دیدارش بازایستاد.
خسرو فرمان داد، منوشان، پردهدار شاه به دیدار جهن رود و او را به نزد خسرو آورد. جهن چون به پیشگاه خسرو رسید، از آب دیده چهرهاش ناپدید شد، در برابر خسرو کلاه از سر برگرفت و خواهرزاده خویش را نماز برد و گفت: «اى شهریار نامور، امید که هماره جهان را به شادى گذرانى، بر و بوم ما بر تو فرخنده باد، پیامى از سوى پدرم، افراسیاب آوردهام».
خسرو فرمان داد براى جهن کرسىاى زرین آورند تا با آرامش بر آن بنشیند و پیام گزارد.
جهن گفت: «پدرم، افراسیاب با اندوه و درد و مژگان پر آب نشسته است. نخست آن که تو را درود مىفرستد و یزدان را سپاس مىگوید که فرزند دخت او اکنون شهریارى مىکند و فرماندهى سپاه را پذیرا گشته، جوان برومندى که در پیشاپیش سواران تازان است و اکنون بر همه شاهان گیتى برتری و سروری دارد.
در چین نام او بر تخت شهریارى افسر است و در ابر، دالمن تیزپرواز و در دریا، نهنگ دلاور تخت او را پاسبانى مىکنند و دد و دام از او شادمانند و همه بزرگان گیتى با تاج و زیور خویش او را کهترند. جاى بسى اندوه است که دیو نژند که جز گزند براى ما نخواهد، دل پدرم را به کژى کشاند و آن مهربانى و دوستى را به این تلخکامى رساند و افراسیاب خود اکنون خستهجگر در این دژ پناه گرفته، بىخواب و خور. خسرو باید بداند آن که خون سیاوش بریخت نه افراسیاب که آن ناپاک دیو بوده است که از دل او ترس یزدان پاک را ببرد. تو خود مرد خرد و دانش هستى، بنگر چند شهر آباد از این کینجویى ویران گردید و همه این ویرانىها به بهانه سیاوش و افراسیاب بوده است و چه بسیار سواران جنگى با تنى چون پیل و زورى چون نهنگ، این گونه سرهایشان بر نیزهها شد و تنهایشان در خاک فروغلتید. به گردش روزگار بنگر و بر دل، جز او آموزگارى دیگر مپسند و جهانآفرین را پسند نباشد که در فرجام از این همه گزند، پیچان شویم».
جهن از زبان افراسیاب گفت: «اگر همچنان جنگجویى و دل را آکنده از کینه گردانیدهاى، اکنون من در پناه این دژ استوار نشستهام و تو به ناگزیر در پردهسراى ماندهاى؛ در این شارستان آب و گیاه و خورد و خوراک بسیار است و تو در گزند سرمایى هستى که پیشاروى توست و من از هر سوى که بخواهم مىتوانم سپاه فراهم آورم و تو تاب آن را ندارى که در برابر گردش خورشید و ماه بایستى و نپندار که از هر کارزار پیروز سر بر خواهی آورد. اگر مىپندارى چین و ترکستان را به زیر آورى و آسمان را به زمین رسانى و مرا به بند کشیده گرفتار کنى، بدان که تو خود ساییده و پژمرده خواهى شد و چون در تنگنا باشم، دگرباره لشکر مىآرایم براى نبرد با تو و اگر کینه از دل بیرون کرده، با مهربانى کشور را افسون کنى، درِ گنجها را به رویت مىگشایم، از تو مىخواهم دست از کینه بشویى و اگر سوداى جهانگشایى دارى، چین و ماچین، خراسان و مکران پیش روى توست و مرا شادکامى آرزوی تو». چون خسرو پیام افراسیاب بشنید، در اندیشه شد که آیا دست از کینخواهى بشوید؟