|

مشت صابر پر از غم بود

زلزله بم، ما را در تجربه‌اندوزی جلو انداخت. برای ما که ساکنان شهرهای مجاور بم بودیم و سن‌و‌سالمان در نوجوانی و جوانی بود، برخی کلمات، مابازای تصویری پیدا کرده بود. تجربه زلزله و بیدار‌نشدن که خودش ترسی بود در روزهای بعد از زلزله که نکند باز زلزله شود و خواب باشیم. آنجا ما با مفهوم سوگ جمعی آشنا شدیم. با مفهومی به نام همدلی. با مفهومی به نام مرگ دسته‌جمعی.

مشت صابر پر از غم بود
سینا رحیم پور روزنامه‌نگار

سینا رحیم‌پور-سردبیر شبکه شرق:‌ زلزله بم، ما را در تجربه‌اندوزی جلو انداخت. برای ما که ساکنان شهرهای مجاور بم بودیم و سن‌و‌سالمان در نوجوانی و جوانی بود، برخی کلمات، مابازای تصویری پیدا کرده بود. تجربه زلزله و بیدار‌نشدن که خودش ترسی بود در روزهای بعد از زلزله که نکند باز زلزله شود و خواب باشیم. آنجا ما با مفهوم سوگ جمعی آشنا شدیم. با مفهومی به نام همدلی. با مفهومی به نام مرگ دسته‌جمعی. 

سوز سرمای استخوان‌سوز صبح پنجم دی کرمان آن‌قدر زیاد بود که گویی زمین از غم بلعیدن فرزندان آدم، یخ زده بود. کم‌کم شهر پر از ماشین‌های غریبه و آمبولانس و صدای بالگرد شد. فردای آن روز که مدرسه رفتیم، از آن جنب‌و‌جوش نوجوانانه خبری نبود. مدرسه ساکنان جدیدی را در خودش جای داده بود؛ چادرهایی که وسط زمین فوتبال پهن شده بود و به جای صدای همهمه، صدای ناله بود و مویه. به خاطر ندارم چند روز مدرسه به دلیل تبدیلش به سکونتگاه موقت زلزله‌زدگان تعطیل بود، اما کمی بعد از اینکه ما به مدرسه برگشتیم، به هر کلاس چند صندلی اضافه شد و ما هم‌کلاسی‌های جدیدی پیدا کردیم که با ما تفاوت زیادی در درک تجربه از زلزله داشتند. یکی پدر و مادر از دست داده بود، یکی خواهر و برادر، یکی همه خانواده و دیگری آرزوهایش زیر آوار جا مانده بود. آنجا ما با مفهومی به نام افسردگی آشنا شدیم. تقریبا تا پایان سال هر روز در مدرسه صدای یک گریه یا دعوا بلند می‌شد. یکی از هم‌کلاسی‌های جدید ما پسری بود به نام «صابر». صابر کلکسیونی از مفهوم از‌دست‌دادن بود؛ پدر و مادر، عمه و دایی و پدر‌بزرگ و یک خواهرش را از دست داده بود. او مانده بود و دو خواهر و مادر‌بزرگی که به گمانم پاهایش خرد شده بود. صابر از زلزله جان سالم به در برده بود. پسری با استخوان‌بندی درشت و محکم که پشت لبش هم سبز شده بود. او استعداد عجیبی در فوتبال داشت. برای ما که آن سال‌ها عاشق فوتبال بودیم و از هر فرصتی برای دویدن در زمین خاکی، آسفالت و چمن استفاده می‌کردیم، صابر پایه خوبی برای رفاقت و البته انتخاب اول همه برای هم‌تیمی‌شدن بود. خصوصیت اصلی صابر این بود که هر کجای زمین که توپ به پایش می‌رسید، اگر شوت می‌کرد حتما داخل چارچوب بود. با سر پایین پاس دقیق می‌داد. قدرت پایش هم از ما بیشتر بود. برنده هر تنه‌به‌تنه‌شدنی هم صابر بود. با همه این خصوصیات، صابر حتما انتخاب اول هر مربی و هر تیمی در آن سن‌و‌سال بود. ما فکر می‌کردیم صابر حتما بازیکن سرشناسی در آینده می‌شود و دروغ چرا، به آینده‌اش حسودی هم می‌کردیم. 

در روزهای پایانی سال تحصیلی یک اتفاق صابر را از ما جدا کرد. نمی‌دانم آن روز آقای انجم شعاع که معلم ادبیات ما بود از چه چیز آن‌قدر خلقش تنگ بود و منتظر یک اتفاق برای انفجار. در یک بگو‌مگوی کلاسی، او صابر را زیر بار کتک گرفت و صابر هم احتمالا همه خودش را یک‌جا جمع کرد و چند مشت حواله معلم کرد. صابر از کلاس بیرون رفت و دیگر به مدرسه برنگشت. رفتنش شاید مرگ تازه‌ای درون او بود. تابستان آن سال به یک مکانیکی رفت و شاگرد مکانیکی شد و مدرسه را برای همیشه رها کرد. ما هرجا که می‌خواستیم شانس بردمان در فوتبال بیشتر شود، صابر را خبر می‌کردیم و او هم که عاشق فوتبال بود، خودش را می‌رساند و با همه خستگی‌اش، در زمین فوتبال بدون خستگی می‌دوید. ما بعدتر دیگر از صابر خبری نداشتیم. منتظر بودیم نام او را در تلویزیون و به‌عنوان یکی از بازیکنان شاید مس کرمان بشنویم که در زمین فوتبال خوش می‌درخشد. اما زمانه سرنوشت دیگری را برای صابر رقم زد.

 او چند سال بعد در یک نزاع در نزدیکی محل کارش، ‌با همان مشت‌هایی که احتمالا خشم فروخورده از زلزله به بعد در آن نشسته بود، جان یک نفر را گرفت. ما زمانی خبر صابر را شنیدیم که چهارپایه از زیر پایش کشیده شده بود و صابر و همه آرزوهایش از طناب آویزان شده بودند. 

سرنوشت صابر می‌توانست همان چیزی باشد که ما به آن حسودی کنیم و او امروز روزهای پایانی فوتبال حرفه‌ای‌اش را در یک تیم دسته‌اول تجربه کند. اما برای من فقط همین خاطره از او باقی مانده. صابر حتما قبل از این اتفاق مرده بود؛ زمانی که چشمش را بعد از زلزله باز کرده بود و دیده بود تنها‌تر از هر وقت دیگری است و چند سال بعد، خرد‌خرد، غم آن روز را در مشتش گره کرد و بر سر و صورت مقتول کوبید.