|

نبرد سرنوشت‌ساز خسرو با نیاى خویش

افراسیاب پس از گریختن از برابر نواده‌اش به گنگ‌دژ پناه برد، شهرى که سیاوش در توران‌زمین چون بهشتى زیبا بنیاد نهاده بود. افراسیاب امید آن داشت خسرو از کین‌جویى دست شوید و تا گنگ‌دژ در پى او نیاید، هرچند خسرو را سر سازگارى نبود و روزى چند پس از رسیدن نیا به گنگ‌دژ، آن شهر را پیرامون گرفت.

افراسیاب پس از گریختن از برابر نواده‌اش به گنگ‌دژ پناه برد، شهرى که سیاوش در توران‌زمین چون بهشتى زیبا بنیاد نهاده بود. افراسیاب امید آن داشت خسرو از کین‌جویى دست شوید و تا گنگ‌دژ در پى او نیاید، هرچند خسرو را سر سازگارى نبود و روزى چند پس از رسیدن نیا به گنگ‌دژ، آن شهر را پیرامون گرفت. افراسیاب به امید آشتى، جهن را نزد خسرو فرستاد و خسرو با آن که دایى‌اش را دوست مى‌داشت، او را با پیامى سراسر بیم نزد افراسیاب روانه کرد که پدرکشته را سر آشتى نبود. چون جهن نزد افراسیاب آمد و پیام خسرو بگزارد، شهریار توران سخت برآشفت، خواب از چشمانش ربوده شد، سپاه خویش را بیاراست، آنان را درم، کلاهخود، شمشیر و ژوبین بخشید و چون شب تیره پاى پس کشید و خورشید چهره نمود و کوه به پشت پیل سپید ماننده گردید، با دلى پردرد و سرى پرشتاب، لشکر را آماده روبارویى با خسرو گرداند. از گنگ، آواى کوس برخاست و زمین از زره‌پوشیدگان و آهنین کلاهخودیان، آهن‌پوش و آسمان چون آبنوس گردید. خسرو با دمیدن روشناى روز، گرد دیوارهاى شهر بگردید تا شیوه کارزار را بررسى کند. آن‌گاه به رستم فرمان داد چون کوهى از سوى دریا سپاه خویش را بیاورد و از سوى دیگر گستهم، فرزند نوذر را روانه کرد و از راه دیگر، گودرزِ فرخنده‌سرشت را آماده تاختن کرد و سپاه را آن‌گونه که باید آماده گرداند. سپس فرمان داد به گرد دیوارهاى گنگ‌دژ، کنده کنند و در میان سپاه خویش چه از چینیان و رومیان و چه از هندوان رزم‌آزموده، خواست پیرامون دیوارهاى گنگ‌دژ، راهى براى دستیابى به شهر پیدا کنند. آنان پیرامون آن شارستان بگردیدند و به ژرفاى دو نیزه کنده کردند و سپاه را پیرامون آن پراکندند که مبادا سپاه تورانى نیمه‌شبان دست به شبیخون زند. دویست گارى دیوارکوب در برابر هر در و دویست منجنیق در پس و پشت لشکر جاى داد و دویست برج در برابر دیوار با کمان‌کش‌ها گمارد تا هر‌کس بر فراز باره دژ پدیدار شود، آماج تیرهاى آرشان گردد و شهریار فرمان داد، دویست پیل نیز در پیرامون دیوارهاى شهر جاى گیرند، آن گاه زیر دیوار شارستان را بکندند و در زیر باره، ستون‌هایى نهادند تا فرو نریزد و سپس چوب را به نفت سیاه آغشتند و در زیر دیوار جاى دادند و بر فراز آن منجنیق‌هاى سنگ‌افکن و تیرهاى جانسوز بود که آیین گرفتن دژ جز این نیست. خسرو از لشکر دور شده به نماز ایستاد و با کردگار جهان به راز سخن گفت، پیشانى بر خاک سایید و از یزدان پاک یارى خواست و او را گفت: «هر پیروزى و کامگارى و بلندى از توست و در هر سختى و درشتى نیز یارمندى از توست و اگر آنچه مى‌کنم، داد است، مرا ناامید از این درگاه بازنگردان و سر آن جادوان را از تخت نگون‌سار و مرا شاد و نیکبخت گردان». پس از آن که سر از آستان یزدان پاک برگرفت، جوشن بپوشید و کمر بر میان بربست و به کردار دود به سپاه خویش پیوست. آن‌گاه فرمان داد در برابر هر در دژ، سپاه گرد آید و آن چوب‌هاى نفت آغشته را به آتش کشند و منجنیق‌ها نیز به پرتاب سنگ پرداختند و از بانگ کمان‌ها و آواى تیرها، چهره خورشید به کبودى گرایید و از گارى‌هاى دیوارکوب و از منجنیق‌ها و از گرد به آسمان برخاسته، زمین نیلگون شد و هوا رنگ لاژورد به خود گرفت. پیل‌ها خروشیدند و فرماندهان بانگ بر زدند و تیغ‌ها درخشیدن گرفتند و گرزهاى گران به کار گرفته شدند، گویى خورشید و ماه با یکدیگر درآمیخته بودند. از نفت سیاه چوب‌ها افروخته شد و باره به کردار کوهى که فرو ریزد، از جاى برآمد و با فروریختن آن، ترکانى که بر فراز دیوار به تیراندازى ایستاده بودند، نگون‌سار بر زمین فروغلتیدند و چون دیوار فروریخت و آن رخنه گشوده شد، رستم کینه‌جوى، شتابان به دژ گام نهاد. افراسیاب را آگاه کردند که دیوار دژ فرو ریخته، شهریار توران شتابان بیامد و به جهن و گرسیوز فریاد کرد: «شما را با باره دژ چه کار؟ باره شما، همان شمشیرتان است، براى سرزمین‌تان، فرزندان و همسران‌تان مردانه بایستید و دست در دست یکدیگر از دشمن کسى را به جاى نگذارید». و آن‌گاه بود که سپاه ترکان گروه‌گروه به سوى آن رخنه شتافتند و همانند شیران با سپاه ایران درآویختند و خروشى از دو رویه برخاست. خسرو، رستم را گفت پیادگان را از راه رخنه، به درون دژ روانه کند و سوارگان در پس و پشت آنان با تیرافکندن به سوى دشمن، آنان را پشتیبانى کنند. در این هنگامه، درفش بنفش‌رنگ سپهدار ایران از رخنه دیوار گذشت و از کشته، پشته پدید آورد و رستم چون با گرسیوز و جهن روباروى شد که ستون تاج و تخت توران بودند، آنان را با تیغ خویش از پاى درنیاورد که با مشت آهنین بى‌هوش گرداند. آن دو، یکى برادر افراسیاب و دیگرى فرخنده‌پسر او بودند که پیکرشان به پشت سپاه ایران فرستاده شد و ایرانیان در گنگ به تاراج و کشتار پرداختند، فریاد و شیون زنان و کودکان به آسمان رفت و بسیار کسان در زیر پاى پیلان ناپدید شدند. مردم توران چون باد به هر سوى گریزان بودند و از بیم جان، خانه و کاشانه خویش را فراموش کردند و بدین‌گونه بخت ترکان نگون‌سار شد و دیدگان همه پرخون. افراسیاب بر فراز باره دژ رفت و با پریشانى و نگرانى دید که دو بهره از جنگاورانش کشته شده‌اند و آن یک بهره نیز در حال گریختن است و خروش زنان و کودکان و آواى تبیره بر پشت پیلان، لرزه بر اندام او افکند که همه شارستان را دود و فریاد دید و همه مردمانش را در رنج و درد و آن‌گونه که رسم سراى سپنجى است، گروهى از درد و رنج مى‌گریستند و گروهى دیگر شادمانه خنده بر لب داشتند. افراسیاب چون این روزگار تیره بدید که دیگر نه فرزند براى او مانده بود و نه برادر، خیره بنگریست که این فلک با او چه کرده و در دل به فریاد گفت: «آنچه بر من آمده است، از خوارشمردن مرگ آن شاهزاده بود». از باره دژ فرود آمده با تخت شاهى بدرود گفت و نمى‌دانست چه ‌گاه دیگر بر این تخت مهى پشت خواهد داد و آن‌‌گاه بر شادى و آرامش و ناز پشت کرد و رفت.

چو افراسیاب آن چنان دید کار چنان هول و برگشتن کارزار/ نه پور و برادر، نه بوم و نه بر نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر/ همى گفت با دل پر از داغ و درد که چرخ فلک خیره با من چه کرد

افراسیاب با دلى پردرد و چهره‌اى دژم، دویست یار نزدیک را برگزید و راه زیرزمینى‌ای را که از دیرباز مى‌شناخت، در پیش گرفت و از بیابان سربرآورد و مردمان خویش را در سرگشتگى به جاى گذارد.