عدالت برای زنان افغانستان
من پریسا کاروانی هستم؛ دختری که در یکی از ولایتهای دوردست و محروم افغانستان به نام ولایت غور و در یک خانواده بهشدت سنتی به دنیا آمدم.
پریسا کاروانی: من پریسا کاروانی هستم؛ دختری که در یکی از ولایتهای دوردست و محروم افغانستان به نام ولایت غور و در یک خانواده بهشدت سنتی به دنیا آمدم.
12 سال مکتب را در همانجا به پایان رساندم و برای اینکه سرنوشت خود را متفاوتتر از خواهران و همقطاران قریهای خود رقم بزنم، دور از خانواده راهی ولایت هرات شدم. امتحان کانکور دادم و در رشته مورد علاقهای خود کامیاب شدم؛ شوقم این بود که بعد از اتمام چهارسالهای دانشگاه دوباره به ولایت خود (غور) برگردم و در آنجا در کنار فامیل خود کار و به مردم خود خدمت کنم. اما این چهار سال دانشگاه و خصوصا این سال آخرش، بدون هیچ ماجرای تلخ و ناگواری که نگذشت هیچ، حتی گاهی فکر میکنم اگر قرار بود اینگونه به پایان برسد چرا اینقدر سختی به جان خریدم و تلاش کردم.
از آخر سال دومم دانشگاهها بهخاطر شیوع ویروس کرونا مدتی بسته ماند و بعد از مدتی دوباره باز شد تا اینکه جنگها در اکثریت نقاط افغانستان شدت پیدا کرد و ما به بهانه قرنطینه و کرونا به رخصتی تابستانی رفتیم؛ تا اینکه حکومت به دست گروه تروریستی طالبان سقوط کرد و باز هم 9 ماه دیگر دانشگاهها به روی ما بسته ماند. در اوج ناامیدی و وضعیت بد که من و همقطارانم به دلیل منع آموزش و کار دختران قرار گرفته بودیم، خبر بازشدن دانشگاهها به روی دانشجویان امید مرده در دلم را دوباره زنده کرد! ولی آن چیزی را که ما تصور میکردیم و قبلا در دانشگاه تجربه میکردیم دیگر وجود نداشت؛ از پوشش حجاب اجباری به رنگ سیاه گرفته، تا نبود استادان ورزیده در دانشکدهها و دهها مشکل دیگر. ما در دانشگاه باید لباس سیاه دراز و فراخ به تن میکردیم. صنفها و تایمهای درسی ما از پسرها جدا بود و حق نداشتیم که در تایم پسرها حتی نزدیک دانشگاه شویم. اکثریت استادان ما به خارج از کشور مهاجر شده بودند و به جای مواد درسی که برای رشتههای ما مفید بود بیشتر باید ثقافت اسلامی که تألیف خود گروه طالبان بود، تدریس میشد. اینها فقط گوشهای از مشکلاتی است که من یادآور شدم. در آنسوتر قضیه ما دخترانی بودیم که در خوابگاه باید زیر قوانین امارت اسلامی زندگی میکردیم! حق شنیدن موسیقی را با صدای بلند نداشتیم و برای اینکه جایی حتی تا پنج کیلومتر دورتر برویم باید کسی را به ضمانت پیش آنها میگذاشتیم تا برای دوباره برگشتن ما اطمینان حاصل کند. حق سفر به ولایت خود را بدون محرم شرعی که شامل پدر، برادر و شوهر میشود، نداشتیم. سال چهارم دانشگاه من شاید پرماجراترین و تلخترین سالی باشد که در زندگی خود تجربه کردم. اعتراضهای ما سرکوب شد، قوانین سختگیرانهتری برای دانشگاه و خوابگاه وضع شد و بعد از زحمات زیادی که برای دفاع از چهار سال تحصیل برای پایاننامه خود کشیدم، در روز دفاع از پایاننامه خود طالبان دروازههای دانشگاهها را به روی ما بستند و ما را با شلاق و شلیکهای هوایی از جلوی دروازه دانشگاه متفرق کردند! حتی به یکی از سؤالهای ما که جرم ما چیست؟ و چرا نمیگذارید دانشگاه برویم؟ پاسخی ندادند. حالا بعد از آن همه زحمت به جان خریدن و سختیکشیدن در این چهار سال، در روز آخر که باید سند فراغتم را به دست خود میگرفتم شلاق طالبان را خوردم و تمام امید من و خانوادهام که فارغشدنم از دانشگاه بود، با خاک یکسان شد و من ماندهام و چهاردیواری تنگ و تاریک خانه و یک خانوادهای که تمام امیدهایش با آمدن طالبان بر باد رفته است.