خسرو در گنگ دژ)1(
پس از آنکه دیوارهاى بلند گنگ دژ چون آوارى سنگین فروریخت و خسرو به درون دژ راه یافت و افراسیاب با اندوه، گرفتارآمدن فرزندش، جهن و برادرش، گرسیوز گجسته سرشت رشکورز را بدید و دانست دیگر آن دژ را جاى ماندن نیست، دویست تن از یاران خویش را برگزید و به شیوه آیینى خود که در ناکامىها ناجوانمردانه سپاه به جاى مىگذارد و خود مىگریخت، از راه زیرزمینى که مىشناخت به بیابان زد و از او در جهان، دیگر نشانى نماند.
پس از آنکه دیوارهاى بلند گنگ دژ چون آوارى سنگین فروریخت و خسرو به درون دژ راه یافت و افراسیاب با اندوه، گرفتارآمدن فرزندش، جهن و برادرش، گرسیوز گجسته سرشت رشکورز را بدید و دانست دیگر آن دژ را جاى ماندن نیست، دویست تن از یاران خویش را برگزید و به شیوه آیینى خود که در ناکامىها ناجوانمردانه سپاه به جاى مىگذارد و خود مىگریخت، از راه زیرزمینى که مىشناخت به بیابان زد و از او در جهان، دیگر نشانى نماند.
در ایوان که در دژ برآورده بود/ یکى راه زیر زمین کرده بود/ از آن نامداران دو صد برگزید/ بر آن راهِ بىراه شد ناپدید
به فرمان خسرو، بسیار جستوجو کردند، هیچ نیافتند؛ شاه از جهن و گرسیوز درباره نهانگاه افراسیاب پرسش کرد، آنان نیز نمىدانستند پناهگاهش کجاست و هر نشانهاى که دادند، نتوانست روشنایى پدید آورد و خسرو، یاران خود را گفت چون دشمن آواره گردد و تاج و تخت خویش گذارد و بگریزد، در گیتى براى او نه نام ماند و نه کام و به راستى مرگ و زندگى او یکسان است. خسرو گنجهاى افراسیاب را به چند تن از موبدان سپرد و آنان را گفت: «مبادا گنجهاى افراسیاب بیهوده پریشان شود و نیز آواى پردگیان و پوشیدهرویان او را نباید کس بشنود و خویشان او را کس نباید بیازارد و با آنان چنان رفتار شود که درخور پیشگاه اوست. در سپاه ایران که در پى این پیروزى در اندیشه به دست آوردن گنج بود، زمزمههایى پاى گرفت که گویى شاه به میهمانى پدر خویش آمده و گویا شهریار ایران فراموش کرده که این سپاه و این نیا، خون پدر او را ریختهاند، به ستم و به خیره سر او را بریدهاند. گویا شاه فراموش کرده همین شهریار تورانى او را به میان شبانان فرستاد و شیر گوسفند مزید و مادرش را از کاخ خود بیرون کشیده، به چوب بست به اندیشه زشتِ افکندن کودکى که در زهدان داشت، چرا شاه چون پلنگان با چنگال تیز در کاخ او رستخیز برنمىانگیزد. شهریار ایران را از گفتار سپاهیانش آگاه گرداندند، شاه گروهى از بخردان را فراخواند و گفت در هر کجاى نباید تندى کرد و رفتار نابخردانه را نباید ستود، باید در اوج کینه نیز به داد رفتار کرد و پیوسته یزدان پاک را در پیشاروى خویش داشت که در جهان تنها نیکى و زشتی به یادگار مىماند و هیچکس در روزگار جاودان نخواهد ماند و این چرخ گردنده مىتواند با ما نیز به جفا رفتار کند.
فرستاد کس بخردان را بخواند/ بسى داستان پیش ایشان براند/ که هر جاى تندى نباید نمود/ سر بىخرد را نشاید ستود/ همان به که با کینه داد آوریم/ به کام اندرون نام یاد آوریم/ که نیکست اندر جهان یادگار/ نماند به کس جاودان روزگار
ادامه دارد