خسرو در گنگ دژ - 2
آنگاه خسرو فرمان داد پوشیدگان افراسیاب را نزد او آورند. بانوان مشکوى افراسیاب پنداشتند که خسرو سوداى پریشانى آنان را دارد و روزگارشان به سر رسیده، خروشى از مشکوى برخاست که ما بىچارهایم و جاى خوارداشتن و سرزنش ما نیست و بزرگبانوى مشکوى به پیشگاه خسرو رفت و نزدیک به صد دختر و خویش افراسیاب در پى او روان شدند و از شرم در برابر شاه سر فروافکندند.
آنگاه خسرو فرمان داد پوشیدگان افراسیاب را نزد او آورند. بانوان مشکوى افراسیاب پنداشتند که خسرو سوداى پریشانى آنان را دارد و روزگارشان به سر رسیده، خروشى از مشکوى برخاست که ما بىچارهایم و جاى خوارداشتن و سرزنش ما نیست و بزرگبانوى مشکوى به پیشگاه خسرو رفت و نزدیک به صد دختر و خویش افراسیاب در پى او روان شدند و از شرم در برابر شاه سر فروافکندند. بزرگ بانوان، شاه را آفرین و او را نماز کرد و بانوان یکسره زار گریستند و از شوربختى خویش نالیدند و شاه مىدانست کسى را که در زندگى جز کام و ناز ندیده، در روز نیاز باید ببخشاید. بزرگ بانوان، شاه را گفت: «چه نیکو مىبود که از تورانزمین کینهاى به دل نمىداشتى و چه مىشد که اینجا به جشن و شادى به دیدار نیاى خویش آمده بودى، چه مىشد خون سیاوش به خیره ریخته نمىشد و افسوس که خورشید و ماه بهگونهاى دیگر چرخیدند و افراسیاب چنان به زشتى رفتار کرد که جاى هیچ پوزشى را به خواب نیز نگذاشت. بسیار پند دادمش، سودى نکرد و آفرینندهام گواه من است که از دو دیده خون چکاندم و پیوندهاى تو، گرسیوز و جهن که اکنون در بند هستند، گواهى مىدهند که سیاوش پیوسته در خانه من مهمان بود و چون جان او را دوست مىداشتم. افراسیاب بسیار پند بشنید و سودش نکرد و آن خیرهسرى و پندناپذیرى، پادشاهىاش را زیر و زبر کرد و اکنون تو با ما بىگناهان به آیین شاهان رفتار کن که همه ما خویشان و پیوندهاى تو هستیم و براى زشتکارى افراسیاب نباید با این بىگناهان تندى کرد». خسرو چون سخنان بزرگبانوى مشکوى شاه را بشنید، با مهر با آن خوبرویان سخن گفت: «اگر از افراسیاب کینه در دل دارم و اگر او با مادرم به درشتى رفتار کرده، مرا آن اندیشه نیست که همان بد با پیوندهاى او کنم». و فرمان داد به جاى خویش بازگردند و آنان را نوید داد که در آرامش و آسایش خواهند بود.
بدیشان چنین گفت کایمن شوید/ ز گوینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست/ مرا بىوفایى و دژخیم نیست
و سپاه خویش را گفت: «اکنون که توران یک سر به فرمان شماست، از دلها کین بیرون کرده، با مهرورزیدن، کشور را افسون کنید، از خونریختن بپرهیزید و سر هیچ بىگناهى نباید بریده شود، با آنان به نیکویى رفتار کنید که از گنج، شما را بسیار خواهم بخشید و مردانگى نیست آن که به زیر آورده شده، سرکوب شود و هرگز به خواسته دیگران دست آز نیازید که از براى خواسته، دوست، دشمن گردد؛ پسند جهانآفرین نیست بر بىگناهان گزند آید». آنگاه سر گنجهاى افراسیاب را بگشود و آن را میان سپاه ایران پراکنده کرد. از سپاه ترکان به نزدیک شاه آمدند و شاه همه آنان را زنهار داده، به نوازش سخن گفت و جاىجاى سرزمین را به آنان سپرد تا خود به شیوه پیشین شهرها را بگردانند و از هر سوى بزرگان و کدخدایان تورانى به پیشگاه شهریار آمدند؛ همه به فرمانبرى و چاکرى. آنگاه دبیر را فراخواند و نامهاى براى کاووس نوشت و همه آنچه روى داده بود، بازگفت که چه گونه از گلزریون به گنگ دژ رفته و دیوارهاى آن دژ را فروریخته و افراسیاب را آواره گردانیده که در جهان ناپدید گشته است.
خسرو با سپاه خویش در تورانزمین بماند تا بهار از راه رسید و جهان، بهشتى پر از رنگوبوى شد.
در این هنگام از افراسیاب آگاهى آمد که در چین و ختن است و فغفور چین نیز با او همآوا گشته.
پس آگاهى آمد ز چین و ختن/ از افراسیاب و از آن انجمن
که فغفور چین با وى انباز گشت/ همه روى کشور پرآواز گشت.