گزارش میدانی «شرق» از منطقه خلازیر؛ روایتی از یک شب زندگی آدمهایی که با اعتیاد به ته خط رسیدهاند
در تکاپوی زندگی
شاید بزرگترین و پرخطرترین پاتوق شهر تهران همینجا باشد، بیابانی وسیع که پشت هر دیوار و گودالش، داستانی از این آدمهای تهخطی نهفته دارد. جایی در بین اتوبانهای پرپیچوخم آزادگان که آدمهای افیونزده با مرگ زاده میشوند و با مرگ میمیرند، بینواهایی که هرگز درک درستی از زیستن پیدا نکردند و حالا عاقبت بیشتر آنها به مرگی بیصدا در زیر پلهای شهر یا یخزدن در سرمای این بیابان ختم میشود.
شاید بزرگترین و پرخطرترین پاتوق شهر تهران همینجا باشد، بیابانی وسیع که پشت هر دیوار و گودالش، داستانی از این آدمهای تهخطی نهفته دارد. جایی در بین اتوبانهای پرپیچوخم آزادگان که آدمهای افیونزده با مرگ زاده میشوند و با مرگ میمیرند، بینواهایی که هرگز درک درستی از زیستن پیدا نکردند و حالا عاقبت بیشتر آنها به مرگی بیصدا در زیر پلهای شهر یا یخزدن در سرمای این بیابان ختم میشود. «خلازیر» منطقهای از این شهر بزرگ است که کمتر کسی پا به آن میگذارد و هر روز آبستن معضلی جدید است. معضلهایی که با وجود برخی انجمنها یا مؤسسات فعال در این مناطق تا حدودی در حال کنترل بوده، اما حالا به باور برخی فعالان اجتماعی و مددکارها «با افزایش محدودیت کار آنها و اعمال برخی سیاستهای نادرست دولتی، بیاعتمادی این آدمهای تهخطرسیده بیشتر شده و برای همین پاتوقهایشان را در مناطق دوردستتری ایجاد میکنند که خدماترسانی به آنها را سختتر کرده است». اما همچنان با وجود برخی موانع، افرادی حمایتگر این مصرفکنندههای تهخطی هستند و مرتب برای خدماترسانی به این منطقه پا میگذارند.
بیابانی با هزار داستان
در تاریکی این بیابان، تنها نور چراغ قوه راهنمای ما شده است، حالا باید تپههای کوچکی را که سر راهمان میبینیم با احتیاط پشت سر بگذاریم تا به اولین پاتوق مصرفکنندههای تهخطی برسیم. در این بیابان درندشت که لابهلای اتوبانهای طویل آزادگان تهران مخفی شده، دیگر نه خبری از غوغای شهر است و نه حتی آثاری از زندگی شهری دیده میشود. هر کدام از بهبودیافتههای مؤسسه نور سپید هدایت که خود روزی یکی از تهخطیهای همین مناطق بودهاند، کیسه غذایی به دست گرفتهاند و کمی جلوتر از نور چراغ قوه قدم برمیدارند. یکی از آنها سرمای هوا را به جان خریده و شعری زیر لب میخواند، بقیه همراهش میخندند و گاهی دست میزنند. با وجود اینکه این بیابان دورافتاده و ظلمتگرفته آبستن خطرات ناگوار فراوانی است، اما این آدمهای بهبودیافته و مددکار همراهشان با صلابت به سمت پاتوقهای مخفی این منطقه گام برمیدارند. چند صد متر آنطرفتر نشان حضور کارتنخوابها در این سرمای زمستانی با نور آتشی که بر پا کردند مشخص است. در بین راه تک و توک جوانهایی خمیده یا به ته خط رسیده، از بین این تاریکی، ظاهر میشوند، چند پرس غذا میگیرند و دوباره به سرعت در همان تاریکی ناپدید میشوند، اما از بین همین آدمها، گاه افرادی که خماری اعتیاد، حتی حوصلهای برای رفع گرسنگی هم برایشان به جا نگذاشته، بیتوجه به اطرافشان و بدون گرفتن غذایی گرم، از همان راهی که آمدهاند، مسیر را ادامه میدهند.
اتاقی چهارمتری با هزار داستان
حالا جلوی اتاقکی سیمانی میرسیم که تکههای چوب و پارچهای ضخیم سقف و در این آشیانه را تشکیل داده، اتاقکی سه یا چهار متری، بدون هیچ وسیلهای که خانه پنج مصرفکننده است. یکی یکی داخل این چهاردیواری میشویم، جمع و جور کنار هم مینشینیم تا همه جا شوند، «سپیده علیزاده» مدیر مؤسسه نور سپید هدایت زودتر از بقیه کنار ساکنان این اتاقک مینشیند و شروع به احوالپرسی میکند.
کنار یکی از مردهای مصرفکننده سگی آرام دراز کشیده و تولههای قهوهایرنگش را شیر میدهد. هرازگاهی، این تولهها را در بغل میگیرند و دوباره کنار مادرشان میگذارند. یکی از این مصرفکنندهها «لیلا»، زن جوان اما پژمردهای است که اعتیاد هیچ نشانی از زندگی در او باقی نگذاشته، جز شکمی برآمده که نویددهنده تولدی خواهد بود، تولدی که اگر در همین آلونکهای چرکگرفته اتفاق بیفتد، شاید تقدیری مشابه مادر گریبانگیرش شود.
روشنایی اتاق، تنها دو پیکنیکی است که برای مصرف مواد و ایجاد گرما همیشه در اتاق روشن است، در همین اندک روشنایی سوراخهای بینی خونآلود لیلا مشخص است که با تکهپنبهای کامل آن را پوشانده، پنبههایی که به نظر یک روز کامل تعویض نشده و رنگ تیره به خود گرفته. از حرفهای خودش مشخص است که در این مدت بارداری، چندین بار دچار خوندماغ شده و پزشکی که به هر ترتیب او را دیده از آسیب جدی مویرگهای بینی به دلیل مصرف مواد به او هشدارهایی داده. حتی با وجود نور ناکافی محیط، قبل از ورود به این اتاقک قطرههایی از خون روی زمین خاکی دیده میشد که از بینی لیلی جاری شده، صدای نازکی دارد که نشان از سن پایینش میدهد و به دلیل بستهبودن سوراخهای بینی با صدای گرفتهای میگوید: «اورژانس آمد و گفت مویرگهای بینی همه سوخته و خشک شده، قطرهای داد و دوباره امروز که اورژانس آمد همین حرف را زد». البته این زن جوان همچنان روزی چند نوبت شیشه مصرف میکند و با خندهای آرام جملاتش را از سر میگیرد که «هرویین میکشم، تازه بچهها نمیگذارند بکشم ولی من میکشم». بین جملاتش هیچ تصمیمی برای تغییر یا پاکی وجود ندارد، لیلا چند هفته دیگر موجودی را به این دنیا اضافه میکند و حالا منتظر است تا زودتر زایمان کند، ولی با وجود این میترسد بعد از زایمان نوزاد را از او بگیرند، حتی در جواب مددکار که تأکید دارد برای زایمان کمکش میکند، میگوید: «اگر بیمارستان برویم، بچه را از من میگیرند».
لیلا روی بقچه لباسی در انتهای این اتاقک لم داده و با انگشتان تیرهاش که شاید روزهای زیادی است شسته نشده، سیگاری دود میکند و بخشی از هوای اتاق سراسر دود میشود، این زن کمتر از دیگران حرف میزند و وقتی میپرسیم میخواهی این بچه را خودت نگه داری یا نه؟، بیتفاوت جوابهای کوتاهی میدهد و میگوید: «بچه برای همسرم است، یک بچه دیگر هم دارم که با زن و مردی زندگی میکند، اصلا از دخترم خبر ندارم که الان کجاست و چه میکند، فقط میدانم با خانواده دیگری الان زندگی میکند. میخواهم این بچه را نگه دارم، یعنی به دنیا که آمد آن را میفرستم ورامین پیش مادرم ولی اگر بیمارستان یا جاهایی به این شکل بروم بچه را از من میگیرند، برای همین نمیروم».
شاید این مادر هفتماهه که رمقی در جانش نمانده هرگز حس دقیقی از مادرانگی را در خودش تجربه نکرده و دیگر حتی تاریخ دقیقی از شروع اعتیادش هم به یاد ندارد، اما با همان اندک احساس مادرانه میگوید: «بچه پسر است، دکتر نرفتم ولی به نظرم بچه پسر است». حالا این مادر هر مادهای که پیش از این میکشیده الان به مصرف دوا و شیشه رسیده است که در اوج جوانی، او را به اوج تباهی رسانده است و حتی سرنوشت فرزندی که در شکم دارد هم نامعلوم خواهد بود.
تولد یک پاکی
بهبودیافتهها حالا یکییکی ظرفهای غذایی را که همراه خود آورده بودند،بین این آدمها تخس میکنند، بهانهای که برای سرکشی در این پاتوقها و بررسی وضعیت زنان و کودکان گرفتار در این بیابان درندشت صورت میگیرد. سرمای هوا از بین شیارهای سقف و دیوار این اتاق خالی تمام فضا را احاطه کرده و بویی شبیه به نمگرفتگی از هر طرف این چهاردیواری به مشام میآید. حالا هرکسی با کناردستی خود جملهای رد و بدل میکند و همهمهای در فضا حاکم است که مددکار همراه ما در همان زمان جعبه کیکی را که از اول مسیر همراه خود آورده باز میکند. حالا همه منتظرند زهرا، یکی از بهبودیافتههای جمع، شمع سه سال پاکی خود را فوت کند. هر پنج نفر از ساکنان این اتاق با لبخند به چشمان بسته زهرا نگاه میکنند که قبل از فوتکردن شمع در حال آرزویی است، شمع فوت میشود و هر پنچ نفر دست میزنند، مددکار بلند آرزو میکند که شمع بعدی برای پاکی یکی از همین تهخطیها خاموش شود و همه آدمهای این اتاق یک صدا «الهی آمین» بلندی میگویند... .
از دردی که درمانش را هم نمیخواهند
هرکدام تکه کیکی را در دهان میگذارند و از شرایطی که جبر و اختیار برای آنها ترسیم کرده میگویند که حالا در این سوز زمستانی دنیایی جز بیابانهای تاریک اطراف خلازیر را ندارند. طبق آنچه به گوش میرسد، یکی از مشکلات این روزهای آنها افزایش قیمت مواد مخدر و روانگردان است که با شدت بیشتر موج مهاجرتی آن هم گرانتر شده. یکی از پسرهایی که گوشه دیوار نشسته، هرازگاهی توله سگها را در بغل میگیرد و دستی بر سر این سگ ماده میکشد، درباره قیمت مصرفش، با لحنی تقریبا جدی اشاره میکند: «آبجی حقیقت اینکه اول 25 تومن بود، الان یک سال و خردهای است که شده 200 تومن، الان من 950 تومن پول بردم پنج گرم دوا گرفتم و نیمگرم شیره کلا، در صورتی که با 950 تومن قبلا 30 گرم دوا و 10 گرم شیشه میگرفتم، آخرش هم چیزی ته جیبم میماند. واقعیت را بگویم امروز رفتم به خاطر مواد گوشیام را فروختم، حدودا دو میلیون ازم گرفت، اول خواستم انگشترم را که لنگهاش را هم زنم دارد بفروشم، ولی رفیقم آقا مهدی نگذاشت بفروشم، برای همین گوشی را فروختم». بعد از اتمام صحبتهایش دوباره سرگرم سگ کنار دستش و تولههایی که تمام مدت در حال شیرخوردن بودند، میشود. عباس، پسر جوان دیگری که موهای مشکی و نامنظمی دارد، به نظر تخریب کمتری نسبت به هماتاقیهای خود دارد و حرف را از سر میگیرد که «ببین خواهر من اگر قیمت مواد به عرش هم برسد، یک معتاد موادش را میخرد و استفاده میکند، با گرانشدن مواد، ما جایگزینی مصرف میکنیم، مثل متادون که مرگ خاموش است. من چندباری به خاطر مصرف متادون در کمپ ماندم، تا تشنج نکنیم از بدن خارج نمیشود، حالا ایشالا پاکی همه بچهها...، برای این بچههای کارتنخواب دعا کنید که توی سگسرما شب را روز میکنند...».
جنازههایی که از سرما یخ زدند
این آدمها اگر سر کوک باشند، تا ساعتها از زمین و زمان حرف میزنند. با اتمام هر جمله، نفر بعدی داستان دیگری را شروع میکند، احمد آقا یکی از آدمهای این اتاق از مرگهای این حوالی به دلیل سرمای زمستان میگوید که بارها شاهدش بودهاند. «اینها زیر پل یا در چالهها میخوابند، اصلا همینجا ماندن ما هم هزار مشکل دارد و مجبوریم. الان 11 سال است که در همین اتاق هستیم». وقتی از مرگ این آدمها میپرسیم هر کدام روایتی تعریف میکنند و همهمه، صداها را مبهم میکند ولی همه درباره اسماعیل جوانی که در شب یلدا یخ زده حرف میزنند. احمد آقا با صدای رساتری جملاتش را تکمیل میکند که «دقیقا دو شب قبل از آن هم عمو علی به همین شکل مرد...». مددکار همراه ما بین صحبتها اشاره میکند که بعد از مرگ این دو نفر شهرداری زیر بار مرگ آنها به دلیل سرما نرفت و آن را به سکته یا مصرف زیاد مواد مرتبط دانست.
دردهای این نقطه از شهر بیشمار است، آدمهای اینجا، درک دیگری از ناامنی محیط دارند و هرکدام بارها به شکلهای مختلف با زورگیرها و دزدهایی مواجه شدهاند، لیلا از خفتگیری میگوید که برای دزدیدن ضایعاتی که جمع کرده، قصد خفهکردنش را داشته، بعد از آن هرکدام ماجراهایی مشابه را که برایشان اتفاق افتاده، بازگو میکنند، یکی دیگر از این زنها به زورگیری برای گرفتن مواد یا اجناسی که همراه داشته اشاره میکند: «من را هم خفت کردند، اول چشمم را گرفتند، یکی دستم را میکشید، دیگری پاهایم را، ولی یکی دیده بود و بچهها را خبر کردند و من را نجات دادند. از این اتفاقات زیاد میافتد...».
راهی برای اعتماد در میان این آدمها
با هر قدم که از این آلونک دور میشویم، صدای خنده بهبودیافتههای همراهمان هم بیشتر میشود، یکی از آنها چیزی میگوید و دو نفر دیگر خندهای بلند سر میدهند. بین این صداها، مددکار با آهستگی از شرایط «لیلی» این مادر باردار میگوید که: «الان دو هفته است که این دختر را پیدا کردهایم و اصلا به بهانه او اینجا میآییم، تمام تلاشم را کردم تا به ما اعتماد کند تا از حال و روزش باخبر شویم و خدمات برسانیم. اگر ما بدانیم دقیقا چه زمان زایمان میکند، به بچه کمک خواهیم کرد که راهش سمت پاتوق نیفتد، چون تکلیف این مادر که مشخص است، اصلا تصمیمی هم برای پاکی یا بهترشدن ندارد، حتی بعد از این بچه باز هم بچه به دنیا خواهد آورد. آن یکی کودکش که به دنیا آمده الان در شیرخوارگاه است».
این مددکار در مورد نحوه زندگی در این پاتوقها اشاره میکند که: «به این شکل با هم زندگی گروهی میکنند که همین خطرهای خودش را دارد، اگر به این شکل با هم رابطهای داشته باشند بیشتر احتمال ابتلا به اچآیوی وجود دارد. برای همین ما تعامل برقرار میکنیم تا بتوانیم اقلام پیشگیری بینشان توزیع کنیم، حتی در رابطه با اچآیوی بارها آموزش دادیم. الان ما بیشتر به دنبال زنان و کودکانی هستیم که در این پاتوقها زندگی میکنند. اینجا پاتوقهای دور از دسترس و پرخطر است، در واقع یکی از بزرگترین پاتوقهای شهر است، وقتی که ما مرکز داشتیم این افراد را به مرکز خودمان میبردیم ولی الان شرایط به شکلی است که مثلا برای خدمات به زن کارتنخوابی که باردار است باید فقط منتظر بمانم ببینیم چه زمان وقت زایمانش است و آیا با این شرایط به من اعتماد میکند یا نه».
8 سال اعتیاد جوانی که فقط 20 سال دارد
در این تاریکی از کنار ستونهای بلند کورههای آجرپزی که در اطراف این بیابان قد علم کرده میگذریم، سرمای هوا هر لحظه بیشتر میشود و ساعت تقریبا 9 شب را نشان میدهد. ما چند دقیقهای جلو میرویم تا باقیمانده غذاها را بین این آدمها پخش کنیم. از کنار چادرهای رنگورو رفته که در تاریکی به زحمت قابل تشخیص هستند، میگذریم و هرچه در این مسیر پیش میرویم تعداد غذاهای داخل کیسه هم کمتر میشود. چند تا از بهبودیافتهها به سمت دیوار و دری میروند که از پشت آن نوری محیط را روشن کرده، همراهان اشاره میکنند که این پاتوق دیگری است. دختری جوان با موهای رنگشده، آرایش مرتب صورت و کتی قرمز از در بیرون میآید، با لبخندی یک پرس غذا میگیرد و به سرعت ناپدید میشود. مددکار به این فضا اشاره میکند که: «ببینید اینجا چنین مسائلی دارد و ما برای سرکشی، هفتهای چند بار اینجا میآییم».
از در این آلونک داخل میرویم، فضای کوچکی است که وسط آن را خاکستر آتشی نیمهکاره پر کرده، پسر جوانی از اهالی همین پاتوق، با تکهکاغذی قصد روشنکردن باقیمانده آتش را دارد، بقیه آدمهای اینجا داخل اتاقک ماندند تا شامی را که گرفتهاند بخورند. از این تعداد، اشکان 20ساله که حالا بیش از هشت سال اعتیاد بخش بزرگی از زندگی او را گرفته است با بیحوصلگی بیرون مانده و سعی در روشنکردن آتش دارد. جوانی که ضایعات جمع میکند تا پول روزی 400 یا 450 هزار تومان موادش را تهیه کند و هرگز طعم یک زندگی با شرایط معمولی را هم نچشیده است... .
اینجا دیگر جای تهخطیهاست
در حال برگشت به سمت جاده اصلی هستیم، در بین راه هم هرازگاه جوان و پیری خمیدهحال جلو میآید و غذا میگیرد، مددکاری که حالا سالیان سال است در این مناطق فعالیت میکند به تأثیر سرمای زمستان و طرحهای جمعآوری بر خلوتی بیشتر این منطقه اشاره میکند که: «الان که سرما خیلی زیاد شده این افراد آلونکهایی مثل زیر زمین، زیر پل یا جاهایی را که باران خیسشان نکند، پیدا میکنند. برای همین اینجا خلوتتر شده که البته این در ظاهر است و واقعیت این است که اتفاقا چند گرمخانه را به مرکز ماده 16 تبدیل کردند و ظرفیت چند گرمخانه را پایین آوردند که همین باعث شده پاتوقها پرترددتر شود. اما به دلیل افزایش بگیر و ببندها، این افراد در جاهای سخت دسترستر میروند. در این چند هزار متر فرد معمولی چیزی پیدا نمیکند و از این جهت فکر میکنند کارتنخوابی در این منطقه کمتر شده است».
این فعال حوزه آسیب اجتماعی اضافه میکند: «مناطقی به این شکل برای زنان خطر بیشتری دارد، چون اگر تردد باشد امنیت نسبی بیشتر خواهد بود. الان اینجا زورگیری یا تجاوز اتفاق بیفتد صدای کسی به گوش نمیرسد. در واقع اینجا جای تهخطیهاست که تخمین بالایی دارند. اینجا تقریبا جایی است که دیگر هر کسی نمیتواند برایشان کاری انجام دهد و این دیگر کار ماست تا بتوانیم ارتباط برقرار کنیم، اعتمادشان را جلب کنیم تا به آنها کمک کنیم. مثلا دیروز اینجا یک مادر و بچه هفت ماهه که او هم درگیر بود دیدیم که مادر گفت اگر کمک کنید من همین الان میخواهم ترک کنم. دقیقا زمان طلایی برای اینکه بتوان به یک فرد کمک کرد. یک کمپ مادر و کودک که فرزندش هم از او جدا نشود، پیدا کردیم و البته پذیرش به سختی انجام شد ولی در آخر رایگان این مادر و دختر را پذیرش کردند».
از کنار چادری در این زمین خاکی میگذریم که این مددکار به زنی که در کنار آن نشسته اشاره میکند و میگوید: «سال گذشته این زن با دختر 11سالهاش کارتنخوابی میکرد، مادر را به مرکز آوردیم که اعتیادش بالا بود و شرایط خوبی نداشت. چند روز گذشت و به بهانه خرید از مرکز بیرون رفت و دو هفته بعد برگشت، ما هم بچه را به بهزیستی تحویل دادیم و الان بچه درس میخواند و شرایط خوبی دارد، اما مادرش، همانطورکه مشخص است دوباره باردار شده و همچنان کارتنخوابی میکند».
مددکار به نحوه تهیه هزینههای مواد مصرفی این آدمها اشاره میکند که: «دزدی، قاچاق مواد، قمار و کارهای به این شکل میکنند. تا وقتی که در این حوزه کار کارشناسی صورت نگیرد چرخه آسیب بیشتر میشود. یک زن آسیبدیده به مولدی تبدیل میشود که کودکی آسیبدیده را به دنیا میآورد و تحویل جامعه میدهد. تا مسئولان فکر جدی کنند این چرخه در حال تکرارشدن است. هرچه جلوتر میرویم از فضای کارشناسی دورتر میشوند و همین بر افزایش شکاف بین مسئولان و متخصصان و افراد باتجربه در این حوزه اثر دارد. در واقع وقتی هرکسی پراکنده مثل تکهای از یک پازل کار میکند به یک نتیجه مطلوب نمیرسیم، چون عمق آسیبها خیلی بیشتر از این است که یک گروه به صورت جدا خدمات دهد. همچنین طی این سالهایی که این حوزه را میشناسم هیچ سالی شرایط به دشواری این دوره نبوده است، وقتی سیاستگذاری اشتباه دارند و دسترسی فعالان این حوزه را سختتر میکنند، اینها اعتماد کارتنخوابها را کمتر میکند و آنها را فراری میدهد. در واقع پول و فرد دلسوز وجود دارد ولی آنکه اقدام و مدیریت درست داشته باشد نیست».
حالا بیشتر کیسههای غذا به دست آدمهای این بیابان رسیده، ولی درد اصلی آنها پابرجاست، دردی که حتی بیشترشان تصوری از درمانش در ذهن ندارند، این آدمها حالا مرگی را در زندهبودن خود تجربه میکنند که تنها سیاهی بر جای خواهد گذاشت، اما شاید با حمایت جدی ارگانهای دولتی و همراهی بیشتر با مؤسسات و انجمنهای دغدغهمند، حجم بسیاری از این معضل جامعه برطرف شود و اغلب این تهخطیها امیدی برای بهبودی پیدا کنند.