کیخسرو در سیاوشگرد
آخرین پناهگاه شاه توران پس از گریختن از برابر کیخسرو، گنگدژ بود. افراسیاب یکسالى را در گنگدژ با دلى لرزان و آهى سوزان بماند، با این اندیشه که شاید نوادهاش دست از کین بشوید و او را به خود وانهد تا سالهاى پایانى زندگى را در آسودگى و آرامش، بىهیچ نبردى بماند و بزیید.
آخرین پناهگاه شاه توران پس از گریختن از برابر کیخسرو، گنگدژ بود. افراسیاب یکسالى را در گنگدژ با دلى لرزان و آهى سوزان بماند، با این اندیشه که شاید نوادهاش دست از کین بشوید و او را به خود وانهد تا سالهاى پایانى زندگى را در آسودگى و آرامش، بىهیچ نبردى بماند و بزیید. با این همه، خسرو را سر بازایستادن از کینخواهى نبود و تن به رنج سپرده، جان بر کف نهاده، با آنکه سپاه را بیم گذشتن از آبزره، آن دریاى ژرف ناپیدا بود، به دریا زد و سرانجام به گنگدژ گام نهاد و چون افراسیاب از نزدیکشدن سپاه نواده خویش آگاهى یافت، این آگاهى را پنهان داشت و با هیچکس سخن نگفت و خود در شبی تیره، یکه و تنها ناپدید گشت.
پس آگاهى آمد به افراسیاب/ که شاه جهاندار بگذشت ز آب / شنیده همى داشت اندر نهفت/ بیامد شب تیره با کس نگفت / جهاندیدگان را هم آنجا بماند/ دلى پر ز تیمار تنها براند
کیخسرو با دلى پردرد و سرى پر از تیمار به گنگدژ گام نهاد و آن دلافروز باغ بهشت را بدید که آبگیرهایش از زیبایى در پرتو آفتاب چون چراغ بهشت بود و از هر گوشهاى چشمهاى مىجوشید و گلستانى چشمها را نوازش مىداد. خسرو با خود گفت سپاس پدرى را که این شارستان را بنیاد نهاد، سزاوار است تا پایان زندگی همینجا شادمان بمانیم. آنگاه فرمان داد در جستوجوى افراسیاب برآیند و بسیار بگشتند؛ هیچ نیافتند. نزدیکان افراسیاب را بازجویى کردند، بیهوده بود. بسیار یاران وى بىگناه شکنجه شدند تا شاید نهانگاه آن بیدادشاه را نشان دهند؛ راه به جایى نبردند. خسرو شادمان از شهرى که پدر به جاى نهاده بود، یکسالى را در گنگدژ بماند. سپاهیان که از دورى زن و فرزند پریشان بودند، خسرو را گفتند: «تو در تورانزمین ماندهاى و ایران بىسر و بىشاه رها شده؛ اگر افراسیاب بر ایران بتازد، که را توان ایستادن در برابر اوست؟ کاووس بسیار پیرتر از آن است که بتواند با افراسیاب روباروى شود و اگر شاه توران داراى تخت و تاج شود، همه رنجى که بر خود هموار کردهایم، بىبر خواهد شد». خسرو دانست سران سپاه بیراه سخن نمىگویند، مرزبانى را برگزید و او را بر گنگدژ سرورى داد و مردمان آن شارستان را بسیار نواخت و بامدادى زودهنگام سپاه برگرفت و راه بیابان در پیش.
در راه بازگشت به ایران به هر شهرى که رسیدند، نامداران آن شهر با خورش بسیار که درخور شهریار و سپاه او بود، به پیشواز آمدند و سپاه ایران از هر کجاى که بگذشت، آن گذرگاه بازارى بزرگ گردید و در کوه و بیابان نیز سپاهیان ایران، دینار و درم افشاندند و خوراک براى خود و ستورانشان و رهاورد براى خانوادههایشان خریدارى کردند.
از دیگر سوى، گیو که از نزد کاووس بازگشته بود و براى دیدن خسرو شتاب داشت، در میانه راه به دیدار شاه ایران آمد. جهاندار، به آیین کیانیان، گیو را بنواخت و سپس کشتى بر آب انداخته، بادبان کشیدند و راه یکساله دریا را در هفت ماه تیز بگذشتند و به هامون پای نهادند. شاه دریانوردان را که اینچنین شتابان و بىگزند آنان را به خشکى رسانده بودند، بسیار درم و دینار بخشید. چون اشکش آگاهى یافت خسرو در راه بازگشت به ایرانزمین است، از مکران که به شهربانى گمارده شده بود، با سپاه خود به پیشواز شهریار ایران شتافت و چون شاه را از دور بدید، از اسب فرود آمده، روى زمین ببوسید و شاه را آفرین کرده، با پیشکشىهاى بسیار او را بنواخت. خسرو روزى چند در مکران بماند، سپس از مهتران آن سرزمین، بزرگمردى را برگزید و آن سامان را به او سپرد به مهترى. چون خسرو به چین رسید، رستم با سپاه خود شادمان به دیدار شهریار ایران آمد و آنگاه که از دور او را بدید، از اسب فرود آمده، نماز بردش به ستایش.
شاه، رستم را در آغوش کشیده، با او سخنها داشت؛ از کشتىنشستن، از دریاگذشتن و از گمشدن افراسیاب و بازنیافتن او. پس از یک هفته خسرو همراه رستم از چین به ماچین رفت و در روز بیستوپنجم اسفند به سیاوشگرد گام نهاد. چون به آن شارستان رفت، دو دیدهاش پرآب گشت و از جایى دیدار کرد که گروى زره نفرینشده سر شاه ایران را به خوارى بریده بود. خسرو خاک آنجا را بر سر ریخت و جامه بر تن درید؛ در زارى رنج پدر و در آن پاکجاى با سیاوش گفت از پاى نخواهد نشست تا خون آن کس را بریزد که فرمان داد خون شهریار ایران را خوار بریزند. آنگاه سراغ گنج پدر را گرفت که مادرش، فرنگیس، نشان او را در سیاوشگرد داده بود. چون آن گنج را بیافت، بخشى را به گیو و رستم بخشید. در این هنگام، گستهم نیز با سپاهى گران به دیدار شاه آمد و خسرو با مهربانى او را پذیرا گشت. سپس از میان ترکان همه کسانى که سرفراز بودند، به دیدار شاه آمدند و خسرو آنان را بنواخت و درباره افراسیاب پرسشها کرد و آنان به رخشندهروز و ستارهباران شب سوگند خوردند که از افراسیاب هیچ آگاهى ندارند.
خسرو، نومید از یافتن افراسیاب، شبى سر و تن بشست و از همگان دور گشته، با خود زند و اوستا ببرد و همه شب در درگاه جهانآفرین گریان بود و سر بر زمین نهاده، با او که آفریننده هستى است، سخنها داشت. او را گفت این بنده ناتوان با روانى دردمند، همه دشت و کوه و بیابان را جستوجو کرده، او را نیافته و مرا به او دسترس نیست. همانى که تو را دادگر نمىداند و در گیتى، کسى را کس نمىشمرد و خون بىگناهان بسیارى را ریخته و اگر منِ یکتاپرست، راه داد مىپیمایم، راهنمایم باش تا بر او دست یابم و اگر در گیتى نهانگاه افراسیاب براى من راز باشد، بر تو راز نیست. اگر از او خوشنود هستى، مرا از پیگرد او بازدار و آتش کینخواهى را در دل من فرونشان.
جهاندار یک شب سر و تن بشست/ بشد دور با دفتر و زند و اُست / همه شب به پیش جهانآفرین/ همى بود گریان و سر بر زمین / همى گفت کاین بنده ناتوان/ همیشه پر از درد دارد روان / تو دانى که او نیست بر داد راه/ بسى ریخت خون سر بىگناه / اگر زو تو خوشنودى، اى دادگر/ مرا بازگردان ز پیکار سر