|

سرانجام افراسیاب

سرانجام پس از سال‌ها جنگ و گریز، افراسیاب، شکست‌خورده، خوار و زبون در برابر خسرو، براى زنده‌ماندن به زانو افتاده، از او خواست گذشته‌ها را فراموش کرده، خونریزى‌هاى او را به پاى سرنوشت ناگزیر بگذارد. افراسیاب به خسرو گفت: «از ریختن خون من بپرهیز که چون خون نیاى خویش را بریزى، دچار آن‌چنان پشیمانى‌ای شوى که آرام از تو بستاند. با من همان مکن که من با شهریارى دیگر کرده‌ام و اگر بر تو خشم، شهریار است، بگذار دخت خویش، مادر تو را ببینم و سپس هر آنچه خواهى کن».

سرانجام افراسیاب

سرانجام پس از سال‌ها جنگ و گریز، افراسیاب، شکست‌خورده، خوار و زبون در برابر خسرو، براى زنده‌ماندن به زانو افتاده، از او خواست گذشته‌ها را فراموش کرده، خونریزى‌هاى او را به پاى سرنوشت ناگزیر بگذارد. افراسیاب به خسرو گفت: «از ریختن خون من بپرهیز که چون خون نیاى خویش را بریزى، دچار آن‌چنان پشیمانى‌ای شوى که آرام از تو بستاند. با من همان مکن که من با شهریارى دیگر کرده‌ام و اگر بر تو خشم، شهریار است، بگذار دخت خویش، مادر تو را ببینم و سپس هر آنچه خواهى کن».

خسرو پس از آن‌همه رنج و آن‌همه کشته‌ها که داده بود، اکنون که به افراسیاب دست یافته، سر آن نداشت دست از او بازدارد؛ به‌همین‌روى او را گفت: «اگر به‌راستى مادرم را دوست مى‌داشتى، چرا آن‌گاه که مرا در تن خویش نگاه مى‌داشت، فرمان دادى او را بیازارند تا مرا بیفکند. پدرم بى‌گناه به دست تو کشته شد و دیدى در جهان از گزند تو به جهانیان چه گذشت. تو پادشاهى را بکشتى و سری از تنى بربودى که تاج و تخت براى این خونریزى گریان گردید و امروز، روز بادافره ایزدى است و پاداشى است که خداوند با دست من به تو مى‌دهد که پاداش بدى، بدى است».

بدو گفت گر خواستى مادرم/ چرا آتش افروختى بر سرم

پدر بی‌گنه بود و من در نهان/ چه رفت از گزند تو اندر جهان

سر شهریارى ربودى که تاج/ بدو زار گریان شد و تخت عاج

کنون روز بادافره ایزدى است/ مکافات بد را ز یزدان بدى است

این بگفت و با شمشیر هندى زخمى سهمگین بر گردن او بزد و تن بى‌سرش را بر زمین افکند و ریش و موى سپیدش به رنگ لعل درآمد. گرسیوز با ریخته‌شدن خون برادر، از زندگى ناامید گشت و دانست تخت شاهى بر افراسیاب و روزگار سرورى‌اش به سر رسیده. آن‌گاه گرسیوز را زار و نزار به نزد خسرو آوردند. خسرو او را گفت که همه آتش، از رشک او برخاسته و آنکه گردن افراسیاب را با دم تیغ آشنا کرد، کسى مگر او نبوده است، به دژخیمش سپرد و دژخیم در برابر نگاه شگفت‌زده مردمان، تیغ بر میان گرسیوز گذارد و او را به دو نیمه کرد.

خسرو و کاووس چون آرزوى خویش را برآورده یافتند، از کنار دریا به آذرگشسب رفتند، یک روز و یک شب در آتشگاه به نیایش به پیش جهاندار راهنماى ایستادند و خسرو فرمان داد گنجور بیاید و به موبدان و نمازگزاران بسیار ببخشید از زر و گوهر و دینار و درم.

و در شهر، هر آنکه درویش بود و با بازوى خویش نان مى‌خورد، از گنج شهریار بى‌بهره نماند، آن‌گاه بر تخت کیانى بنشست و فرمان داد براى همه بزرگان و شاهان دیگر سرزمین‌ها، نامه کنند که چهره زمین از اژدهاى ناپاک، پاک گردید و خسرو خود با نیروى یزدان پیروزگر دمى نیاسود و کمر از میان نگشود تا کین سیاوش بستاند و روان سیاوش را آرام گرداند. سپس مردمان را به هامون فراخوانده، رامشگران را نیز به رامشگرى و چهل روز شهریار در کنار مردمانش روزگار به شادى گذراند. و چون ماه نو سر برآورد به ناز و دلبرى، خسرو و کاووس پیشاپیش بزرگان برآسوده از رزم، راهى پارس شدند و در راه به هر شهر که رسیدند، کیسه‌هاى زر را گشودند و بسیار درویشان، پادشاه شدند.

کاووس چون کین سیاوش ستاند، روى بر خاک مالیده، راز دل با خداى خود گفت: «اى برتر از روزگار که در هر نیکى مرا آموزگار بوده‌اى، از تو خواستم کسى از خاندان من کمر بربندد و خونِ به ستم ریخته سیاوش را بشوید و سرانجام فرزند سیاوش همان کرد که در آرزویم بود. اکنون همه سر و موى مشکین من چون کافور سپید گشته و آن سرو راست‌بالا، خمیده شده و اگر روزگار من به سر رسیده باشد، دیگر آزرده نخواهم شد و خود آرزوى بازگشت به سوى خداى خویش را دارم».

و کوتاه زمانى پس از کشته‌شدن افراسیاب، کاووس نیز درگذشت و از او تنها نامى به یادگار بماند. با مرگ کاووس، شاه به سوک نشست و از میان ایرانیان، همه مهتران با جامه‌هاى کبود به دیدار شاه نو شتافتند و دو هفته این دیدارها به درازا کشید، سپس استودانى چون کاخى بلند بنا کردند و آن را با دیباى سیاه رومى بیاراستند و با شکوه بسیار کاووس را بر تخت آذین‌بسته نهاده، در استودان گذاردند و پس از آخرین دیدار نواده از نیا، به فرمان خسرو درِ استودان را سخت ببستند و دیگر کسى کاووس را ندید و بدین‌گونه کاووس نیز از کین و از آوردگاه برهید.

به شیوه مرسوم، حکیم توس خود لب به سخن مى‌گشاید به اندرز:

چنین است رسم سراى سپنج/ نمانى در او جاودانی، مرنج

نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ/ نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ

اگر شاه باشى اگر زردهشت/ نهالى ز خاک است و بالین ز خشت

چنان دان که گیتى تو را دشمن است/ زمین بستر و گور پیراهن است

خسرو پس از چهل روز در سوک نیا نشستن، بر اورنگ شهریارى تکیه زد و تاج دل‌افروز کیانى بر سر نهاد.