دورىجستن کیخسرو از اورنگ شهریارى
سرانجام فرزند ایرانزمین، کیخسروى نیکسرشت با کینخواهى، خون به ستم ریخته پدر خویش، فخر ایرانزمین، سیاوش را از نیاى اهریمنخوى خود بگرفت و سپس جشنى بزرگ برپا کرد و در پى آن، کوتاهزمانى پس از کشتهشدن شاه توران، کاووس نیز چشم بر جهان فروبست؛ گویى تا دیرگاه مانده بود و چشم بر هم نمىگذاشت تا پیکر بىسر افراسیاب را ببیند.
سرانجام فرزند ایرانزمین، کیخسروى نیکسرشت با کینخواهى، خون به ستم ریخته پدر خویش، فخر ایرانزمین، سیاوش را از نیاى اهریمنخوى خود بگرفت و سپس جشنى بزرگ برپا کرد و در پى آن، کوتاهزمانى پس از کشتهشدن شاه توران، کاووس نیز چشم بر جهان فروبست؛ گویى تا دیرگاه مانده بود و چشم بر هم نمىگذاشت تا پیکر بىسر افراسیاب را ببیند. چهل روز خسرو در سوگ نیاى خویش بماند و سپس بر تخت شهریارى تکیه زد و آن تاج دلافروز را بر سر نهاد و فرماندهان سپاه براى ابراز بندگى به بارگاه آمده، او را به شاهى آفرین خواندند و بر آن تاج، گوهر افشاندند. خسرو به مدت شصت سال پس از مرگ کاووس بر ایرانزمین شهریارى کرد و بسیارى از کشورهاى جهان شاه را زیردست شدند. خسرو فرمان داد همه ویرانىها را آباد و راهها را هموار گردانند و آرامش در گیتى چنان بود که پلنگ و آهو از یک آبشخور مىنوشیدند و جهان از بداندیشان بىبیم شد و از خاور تا باختر همه به فرمان شهریار ایران بودند. اگرچه جهان را بیمی نبود و همه گیتى از خسرو فرمان میبردند، اما بیمى دیگر در دل خسرو پاى گرفت و با خود اندیشید مبادا همانند جمشید، روان او «منى» گیرد و بداندیشى و کیش اهریمنى ضحاک در او نیز راه یابد.
ز یزدان همه آرزو یافتم وگر دل همه سوى کین تافتم/ روانم نباید که آرد منى بداندیشى و کیش اهریمنى/ به یزدان شوم یک زمان ناسپاس به روشنروان اندر آرم هراس
با این بیم که در دل خسرو پاى گرفت که مبادا دچار «منى» گشته، از راه یزدان دور شده، روانش تیرگى گیرد، در اندیشه شد اکنون که کین پدر را گرفتهام، جهان را آراستهام و کسى را کشتهام که بایست مىکشتم، همانى را که به یزدان پشت کرده، با ایرانیان به درشتى رفتار کرده بود؛ گاه آن فرارسیده راهجوى شده با دیدگان خیس از اشک به سوى یزدان پاک روم تا روانم در میان نیکان جاى گیرد که این تاج و تخت مهى مىگذرد و تنها از من نامى به جاى مىماند و اکنون که به راز جهان پى برده، در پیشروى من بد و نیک آشکار است و میدانم همگان را مرگ در آغوش مىکشد، خواه کشاورز، خواه تاجور، باید راهى دیگر براى نزدیکشدن به یزدان پاک یافت. با این اندیشه به پردهدار خود گفت هر کس به این بارگاه به دیدار او آید، به نرمى و مهربانى او را بازگرداند و هرگز با کسى به تندى سخن نگوید. آن گاه براى پرستش، سر و تن بشست و با چراغ خرد راه یزدان را آرزو کرد. آرام و بىشتاب به جایى رفت که پیوسته نماز مىگزاشت و با داور پاک این گونه به راز بنشست: «اى برتر از جان پاک که از خاک تیره آتش برمىفروزى، مرا خردى بخش که نیک و بد را بازشناسم و تا هستم تو را نیایش کنم و مرا آمرزش ده و اگر به کژى روى آوردهام، مرا ببخشاى و روزگار بد را بر من بگردان». خسرو یک هفته سراسر به نیایش پرداخت و خور و خواب بگذاشت، تن او در نمازخانه و روان او اوجگرفته در جاى دگر بود. در روز هشتم، نماز بگزارد و بر تخت شاهى پشت داد. پهلوانان سپاه ایران چون توس و گرگین و گیو و گودرز و بیژن و رهام شگفتزده و دلنگران از رفتار شاه، شتابان به دیدارش رفتند و او را نماز گزاردند و به گلایه لب به سخن گشودند: «اى شاه، اى مرد دلیر و اى جهاندارى که اورنگ شهریارى را شکوهى دیگر بخشیدهاى و اى کسى که از جنگ هراسى ندارى و به گنج بهایى نمىدهى، اگر از ما آزردهاى یا از ما گناهى سر زده، بگو تا پوزشخواه نزد تو آییم و با دلى پرخون به آتش روى آورده، سوگند خوریم که هرگز پیمان مهر از تو نگسلیم و هر آنچه در دل دارى، با ما بگو تا براى آن چارهاى بیندیشیم». خسرو در پاسخ گفت: «در گیتى مرا هیچ رنج نیست و در جایى نیست که گنج من پراکنده نباشد؛ نه از سپاه آزردهام و نه از شما بر من رنجى رسیده و در همه گیتى جایى نیست که مُهر نگین من کارساز نباشد؛ شما نیز شاد باشید و بنوشید و جام سیمینه سر کشید به جاى آن که تیغ از نیام برکشید. میدانید که یک هفتهاى را در درگاه یزدان پاک به نیایش گذراندم، شما نیز براى آرامشى نیایش کنید که یزدان به شما بخشیده و بدانید که این چرخ ناپایدار مهتر و کهتر نمىشناسد. اکنون آسوده و بىهیچ اندیشهاى بروید که برآنم دیگربار در تنهایى خویش به نیایش بپردازم». پهلوانان دیگربار غمین و آزرده از نزد شهریار بیرون شدند و خسرو، پردهدار را گفت دیگر کسى را پذیرا نمىشود و خود تمام شب را به نیایش بود. چون شاه یک هفته هیچ یک از نزدیکان خود را فرانخواند، پهلوانان انجمن کردند و با آزردگى از رفتار خسرو سخن گفتند با این اندیشه که نمىتوان کشور را به خود وانهاد و این رویکرد شاه را با نزدیکان و یاران خود نباید کوچک و خوار پنداشت. سرانجام بر آن شدند نمایندهاى از میان خود راهى زابلستان کنند تا به رستم بگوید شاه از راه یزدان روى گردانده، به گمراهى کشیده شده و چند روزى است که کسى را به خود نمىپذیرد و هرچه پوزش خواستیم و او را گفتیم هر آرزویى داشته باشد، برآورده خواهد شد، پاسخ مىدهد هیچ رنجى و هیچ آرزویى ندارد و امید انجمن آن است که رستم درخواست آنان را پذیرا شود و این دشوارى را چاره کند. گودرز در پى این پیشنهاد، از گیو و گروهى از یاران وى خواست شتابان سوى زابل روانه شوند.