|

گزارش «شرق» از نزول جایگاه اجتماعی و اقتصادی افغانستانی‌ها بعد از مهاجرت به ایران

چون افغانستانی هستیم...

«به‌خدا من برای خودم در افغانستان شخصیتی بودم، همه برایم احترام خاصی قائل بودند، اما اینجا رفتار تحقیرآمیز زیاد دیدم، به‌نظرشان گویا من یک فرد بی‌سوادم که هیچ چیزی نمی‌فهمد. وقتی شرایطم در افغانستان را با وضعیت الانم در ایران مقایسه می‌کنم قلبم به درد می‌آید...».

چون افغانستانی هستیم...
نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

نسترن فرخه: «به‌خدا من برای خودم در افغانستان شخصیتی بودم، همه برایم احترام خاصی قائل بودند، اما اینجا رفتار تحقیرآمیز زیاد دیدم، به‌نظرشان گویا من یک فرد بی‌سوادم که هیچ چیزی نمی‌فهمد. وقتی شرایطم در افغانستان را با وضعیت الانم در ایران مقایسه می‌کنم قلبم به درد می‌آید...». یکی فرد سیاسی بوده که محافظ داشته، دیگری دندانپزشک تازه‌کار، یکی خبرنگار تلویزیون بوده، دیگری صاحب داروخانه‌ای بزرگ در بهترین نقطه شهر. اما حالا هرکدام چاره‌ای جز کارگری در ایران ندارند. آدم‌هایی که روزی برای خود جایگاه اجتماعی خاصی در افغانستان داشتند، حالا در نگاه بسیاری، نیروهای ارزان و مطیع کشور به حساب می‌آیند که حتی حداقل‌ترین حق برای زندگی هم ندارند. متخصص‌های جوانی که به اجبار ترک وطن کردند، اما برتری‌جویی‌های قومی عیان جامعه، از همان ابتدا با بی‌رحمی آنها را پس می‌زند. از یک نگاه، تا بیان جملاتی که هرکدام به نوعی تشدیدکننده دردی تاریخی از یک جریان شبه‌نژادپرستانه‌ است. ماجرای نگرش‌های تبعیض‌های گاه و بیگاه درباره اتباع خارجی، قدیمی‌تر از روزهای روی‌کارآمدن طالبان و افزایش مهاجرت‌ها از افغانستان به ایران است. موضوعی که همیشه تبعات منفی آن در ابتدا دامن‌گیر خود جامعه بوده، ولی همچنان این روند در بیشتر موارد با وجود رشد فرهنگی، ادامه دارد. بر همین اساس چند متخصص مهاجر افغانستانی مقیم ایران در گفت‌وگویی با «شرق» به شرح کامل آنچه بعد از روی‌کار‌آمدن طالبان و مهاجرت اجباری به ایران، بر آنها گذشته، پرداختند.

 

 روایت اول: کارگری که روزی پزشک بود

شاید هر روز و هر لحظه به روپوش سفیدی که در مطب به تن می‌کرده یا به پیشوند آقای دکتر که همیشه در کنار اسمش جای می‌گرفته فکر می‌کند. شاید روز و شب‌هایی که برای دندان‌پزشکی درس می‌خوانده، تصور کارگری‌کردن را برای خودش محال می‌دانسته، اما حالا با رؤیاهایی سرکوب‌شده در جایی دور از وطن، به اجبار دور تمام آرزوهایش خط کشیده است.

«بشیر» یکی از هزاران افغانستانی است که آشیانه را به هزار دلیل رها کرده و به ایران آمده، یکی از متخصصانی که اینجا به دلیل وجود نگاه‌های نابرابر، کنار گذاشته شده است. این جوان با هر سؤالی از تفاوت جایگاهش در افغانستان و ایران، به آرامی اشک از گوشه چشمانش جاری می‌شود، ولی با لبخندی روی صورت به روایت‌هایش ادامه می‌دهد. خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «راستش را بخواهید، در افغانستان استوماتولوژی خواندم، اما چون نسبت به رشته‌ای که می‌خواندم، وضع مالی خوبی نداشتم، مجبور بودم در کنار درس‌خواندن حتما کار کنم. حتی سال ۹۳ که دانشجو بودم برای کسب درآمد مدتی به ایران آمدم، پول جمع کردم و دوباره به افغانستان برگشتم. آن موقع پروتز دندان را تمام کرده بودم و کنارش استوماتولوژی را هم شروع کردم. کم‌کم کارآموزی کردم و بعد به شکل کارمزد در مطب دندان‌پزشکی فعال شدم... اما طالبان که آمد همه‌چیز خراب شد. آنها اعلام کردند که هیچ دکتر مردی حق معاینه بیمار زن را ندارد و همین باعث شد مراجعه‌کنندگان مطب دندان‌پزشکی کاهش چشمگیری پیدا کنند. برای همین دیگر به نیروی بیشتری نیاز نداشتند و من هم کم‌کم بی‌کار شدم. در کنار این کار در مؤسسه‌ای ورکشاپ برگزار می‌کردم و آن‌هم به دلیل محدودیت‌های شدیدی که برای زنان ایجاد می‌کردند تعطیل شد، کلا این‌طور برایتان بگویم که با آمدن طالبان همه‌چیز عوض شد...».

روی صندلی آرام جابه‌جا می‌شود و با لبخندی روی صورت روایت را از سر می‌گیرد: «به‌خاطر شرایط پیش‌آمده مجبور شدم کشورم را ترک کنم و به ایران آمدم. با وجود آنکه سال‌ها درس خواندم و برای تخصصم زحمت کشیده بودم، ولی می‌دانستم اینجا در ایران همه‌چیز آن‌طورکه می‌خواهم پیش نخواهد رفت، بااین‌حال برای کار به چند مطب دندان‌پزشکی رفتم، ولی هیچ‌کدام من را نپذیرفتند. می‌گفتند لهجه افغان دارم و شاید متوجه بعضی کلمات نشوم. دیگری می‌گفت چون افغانستانی هستی مراجعه‌کننده‌ها اعتماد نمی‌کنند و مراجعه‌های ما کم می‌شود. همه اینها باعث شد من در تخصص خودم کار پیدا نکنم و الان هم در کارگاه لوسترسازی کارگری می‌کنم. البته این داستان برای چند نفر دیگر از هم‌ولایتی‌های ما هم پیش آمد که با وجود تخصصی که داشتند مجبور شدند در ایران به عنوان کارگر ساده مشغول شوند، آن‌هم به این دلیل که افغانستانی هستند».

به قول خودش تمام رؤیاهایش را در این مسیر باخته و دیگر خبری از روپوش سفید و آرزوی پزشک‌شدن نیست، از همان روزهایش می‌گوید: «خیلی سخت است که روزی در افغانستان من را آقای دکتر خطاب می‌کردند، اما اینجا فقط اسم کوچکم را می‌گویند... راستش از همان کودکی منتظر بودم تا روزی پزشک شوم و در حوزه طب فعال شوم. من خیلی تلاش کردم اما هیچ‌چیز آن‌طورکه می‌خواستم پیش نرفت. آنجا هرکسی که من را می‌شناخت، برایم احترام خاصی قائل بود، اما اینجا دیگر خبری از آن رفتارها نیست. اصلا همان‌جایی که برای کار دندان‌پزشکی رفتم، دوستم همراهم بود. پزشک مطب پرسید کدام دانشگاه درس خواندی؟ گفتم ایران نخواندم، پرسید کدام کشور؟ گفتم افغانستان، به دوستم نگاه کرد و گفت: افغان است؟ نمی‌شود که اینجا کار کند و ما هم برگشتیم، من واقعا چاره‌ای جز کارگری ندارم...».

بشیر بی‌مقدمه بخشی از تجربه‌هایی را که این مدت بر او گذشته، بازگو می‌کند. صدای لرزانی که دارد، نشان بغضی کنترل‌شده است، با این حال ادامه می‌دهد: «چیزی که در این مدت فهمیدم، همین بود که در کنار آدم‌های خوب و شریف، عده‌ای هستند که تا متوجه می‌شوند یک نفر از افغانستان آمده از او جیب‌بری یا دزدی می‌کنند، چون می‌دانند بیشتر ما به‌دلیل نداشتن مدرک کافی جرئت شکایت و کلانتری‌رفتن نداریم. گوشی خود من را زدند اما نتوانستم برای شکایت به پاسگاه یا کلانتری مراجعه کنم. باور کنید که 10 روز از کوه گذشتم تا به ایران برسم، وقتی این‌قدر زحمت کشیدم معلوم است برای طرح شکایت یک گوشی به کلانتری نمی‌روم که می‌دانم احتمال بیرون‌کردنم از ایران وجود دارد. یادم است که تازه به کارگاه لوسترسازی رفته بودم، مکالمه دو تا از همکارانم را می‌شنیدم، یکی به دیگری گفت این کجایی است؟ همکار دیگرم گفت؛ افغانی است و بعد حرف‌هایی زدند که...» دیگر حرفی نمی‌زند، در سکوت اشک‌های روی صورتش را پاک می‌کند. دستمال را روی چشمانش می‌کشد، سرش را پایین می‌اندازد و برای تلطیف فضا با خنده‌ای می‌گوید: «کمی احساساتی هستم...» و لبخندی روی صورت ما می‌نشیند. اما رطوبت چشمان بشیر برای بازگوکردن دردهایی که بر او گذشته پابرجاست، با صدای لرزانش ادامه می‌دهد: «سخت است ولی مجبور به تحمل هستم... جایی کار می‌کردم که چون افغانستانی هستم با من رفتار خوبی نداشتند، یک بار کار به دعوا رسید و همه می‌دانستند حق کاملا با من است، اما نمی‌توانستم به کلانتری مراجعه کنم. جای دیگری هم از 7 صبح تا 12 شب هر روز کار می‌کردم، اما در آخر کارفرما بخش زیادی از حقوقم را نداد و هیچ‌وقت نتوانستم حقوقم را از او بگیرم، آن‌هم به این دلیل که افغانستانی هستم...».

روایت دوم: آنجا محافظ داشتم، اما اینجا باید کارگر ساده شوم

بین صحبت‌هایش از تیرباران محافظ‌هایش در افغانستان به دست طالبان می‌گوید. از ترس جانش به دلیل فعالیت‌های سیاسی و حقوق بشری می‌گوید که باعث شده به ایران پناه بیاورد. اما حالا در ایران کاری جز کارگری به او پیشنهاد نشده، آن‌هم به این دلیل که برخی برتری‌جویی‌های نژادی اجازه کار دیگری به او نمی‌دهد. «محمد» سابقه مسئولیت‌های سیاسی بالایی در افغانستان داشته که بعد از روی کار آمدن طالبان خطرات جانی برای خودش و اطرافیانش به حدی می‌رسد که چاره‌ای جز ترک وطن نمی‌بیند. طبق آنچه می‌گوید در مدتی که از دست طالبان مخفی بوده، برای تحت فشار قراردادن خانواده، چند نفر از اطرافیانش کشته یا بازداشت شده‌اند.

حالا بیش از یک سال از حضور محمد در ایران می‌گذرد، بازی دستانش، خنده‌های بین مکالمه و خط و خطوط روی پیشانی این مرد میانسال به راحتی روایت تمام این یک سال و اندی است که مجبور به ترک وطن شده.

با ظاهری دیپلمات روی صندلی می‌نشیند و در جواب سؤال‌های مکرر ما از شرایطی که دارد، با آرامش جواب می‌دهد. محمد خودش را معرفی می‌کند: «در افغانستان، مسئولیت‌های سیاسی بسیاری داشتم، یکی از آنها مسئول کمیسیون‌های مستقل انتخابات بود. در مسئولیت دیگرم با فیفا و سازمان‌های حقوق بشر ارتباط داشتم. تا قبل از سقوط طالبان جایگاه اجتماعی و اقتصادی خوبی داشتم، اما بعد از اشغال طالبان، تحولاتی اتفاق افتاد که در همه‌جا اثر گذاشت. حتی بر وضعیت تحصیل در کشور هم اثر گذاشت، بسیاری شغل خود را از دست دادند و بی‌کار شدند. همان اوایل چند اداره مهم مثل کمیسیون مستقل انتخابات و اداره بنیاد انتخابات تعطیل شد که در کنارش ما هم بی‌کار شدیم. فقط این موضوع هم نبود، ما متوجه شدیم امکان دارد برای فعالیت‌های ۱۰، ۱۵ سال قبل خود هم دچار دردسر شویم، اصلا همین که می‌دانستند ما با خارجی‌ها ارتباط داریم، تصور خوبی نداشتند. بنابراین مجبور شدم مدتی از دست طالبان مخفی باشم، همان روزها بدون اجازه چند باری خانه ما را بازرسی کردند. برای تحت فشار قراردادنم، دایی‌ام را به قتل رساندند. حتی محافظی را که از طرف دولت برایم استخدام کرده بودند، به بدترین شکل تیرباران کردند... برادرم را چهارماه تحت شکنجه بازداشت کردند، پسر برادرم که هنوز هم بازداشت است... همه این فشارها برای آن بود تا من را پیدا کنند... من مجبور شدم به کشور همسایه بیایم... اما حالا همه‌چیزم عوض شده. حدود یک سال است که اینجا آمده‌ام اما هنوز کار پیدا نکرده‌ام چون هر کجا رفتم به من کار ندادند و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم کارگری و بنایی است... . راستش در سایت دیوار چند کار پیدا کردم، من را هم قبول کردند، ولی با حقوق سه، چهار میلیون که حتی هزینه رفت‌وآمدم هم نمی‌شد، عده دیگری هم بعد از اطلاع از افغانستانی‌بودنم، دیگر جواب تلفنم را هم ندادند...».

محمد شبیه به میهمان‌های دیگر روزنامه بعد هر روایت تلخی که از خود بازگو می‌کند، لبخندی روی صورتش می‌نشیند. بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: «همین حقوق کمی که برایم اعلام کردند و آن تماس‌نگرفتن‌ها همه به دلیل این بود که متوجه شدند من افغانستانی هستم. البته باید این را هم بگویم که برخورد همه این‌طور نیست... در هر حال ما مجبور بودیم وطن‌مان را رها کنیم... وگرنه بهترین جا برای هر آدمی وطنش است. الان با وجودی که ما به شکل قانونی وارد ایران شدیم؛ اما برای حساب بازکردن، تا حدودی سیم‌کارت خریدن و مسائلی از این دست مشکل داریم. ساده‌ترینش همین که وقتی برای حساب بانکی با مشکل روبه‌رو می‌شویم، خرید بلیت مترو هم با مشکل مواجه می‌شود. اقوام دیگرمان که مدارک اقامت کاملی ندارند که مشکلاتشان بیشتر از این است... . همه اینها را با زمانی که در افغانستان بودم مقایسه می‌کنم، واقعا رنج‌آور است... . یکی از رفتارهای بدی که این مدت دیدم، در دفاتر کفالت بوده، با وجودی که بسیاری از ایرانی‌ها به ما لطف دارند؛ اما هر زمان برای تمدید ویزا به دفتر کفالت مراجعه کردم رفتارهایی دیدم که نباید در برابر یک انسان صورت گیرد...».

روایت سوم: داروخانه‌ام در افغانستان را بستم، اینجا کارگر خیاطی شدم

نامش «سلیس» است، به قول خودش در افغانستان به هرچه می‌خواسته رسیده؛ اما حالا کارگر ساده کارگاه خیاطی است. سلیس بعد از روی کار آمدن طالبان داروخانه شخصی و تمام ثروتش را همان‌جا می‌گذارد و راهی ایران می‌شود. جوانی که حالا به تصور خودش تهی شده و هیچ چیز برایش باقی نمانده. در اوج روایت دردهایش، قطره‌های اشک روی صورتش گواه تمام دردهایی هستند که در این مدت تجربه کرده. برای شروع صحبتش از روزهای زندگی در افغانستان می‌گوید: «در افغانستان یک داروخانه شخصی داشتم و در کنارش پرستار دو بیمارستان در کابل بودم؛ اما بعد از آمدن طالبان شرایط متفاوت شد و الان حدود یک‌سال‌و خرده‌ای است که من در ایران زندگی می‌کنم. از همان روز اول می‌خواستم کار تخصصی خودم را انجام دهم، تا حدودی هم پیدا کردم. وقتی متوجه شدند اتباع افغانستانی هستم، با مشکل روبه‌رو شدم.... الان از هشت صبح تا هشت شب مشغول گلدوزی در یک کارگاه خیاطی هستم... من تمام مدارک پرستاری و داروخانه‌ام را با مهر و امضای بین‌المللی همراه دارم؛ ولی نشد که نشد؛ چون اتباع افغانستانی محسوب می‌شدم... . اصلا یک جا بعد از مصاحبه قبولم کردند، حتی قرار بر این شد که شیفت شب کار کنم، روز اول کاری وسایلم را که در داروخانه گذاشتم، برای قرارداد بستن کارت ملی خواستند که گفتم من افغانستانی‌ام، همان موقع عذرم را خواستند. خیلی جاهای دیگرم هم شاهد چنین رفتارهایی بودم... من واقعا از سر دلخوشی مهاجرت نکردم، چاره‌ای نداشتم، دوست نداشتم کشورم را ترک کنم... اینجا هم سخت می‌گذرد. بارها پیش آمده که در مترو کارت مترو و پول نقد در دستم بوده، نیم‌ساعت منتظر شدم؛ ولی هیچ‌کس برایم بلیت نگرفته... همین امروز چند هم‌ولایتی در مترو دیدم که این مشکل را داشتند. الان کارت بانکی که در دست دارم برای صاحب‌کارم است، هر خریدی که می‌کنم پیامکش به خودم نمی‌آید، برای فرد دیگری می‌رود...».

حالا در مکث طولانی، آرام گوشه چشمانش خیس می‌شود، تحریریه روزنامه در سکوت شاهد قطره‌های اشک سلیس است. مردی که با هزار امید در خاک خودش تلاش کرده و حالا هیچ چیز ندارد. سرش را بالا می‌گیرد و با صدای آرامی می‌گوید: «من در وطنم به هر چیزی که می‌خواستم رسیدم... خانه ۱۳۰ متری سه طبقه داشتم که همه آن برای خودم بود، ماشینی تاج‌دار به نام مالکس داشتم که حتی هنوز وارد ایران نشده...». جملات شکسته‌شکسته را پشت هم ادا می‌کند. «بارها با خودم خلوت کردم و مثل الان نتوانستم خودم را کنترل کنم، گریه‌ام گرفت. جانم برایتان بگوید که ما اینجا بدبختی زیادی کشیدیم. دو تا دختر دارم، با آنها چه کنم؟ درِ خانه‌ام در افغانستان را قفل کردم، ماشینم را زیر قیمت فروختم و راهی ایران شدم... اینجا حتی نتوانستم بچه‌ها را مهدکودک ثبت‌نام کنم. زندگی ما بالا و پایین زیادی داشت و ما هم عادت می‌کنیم... من خیلی با کامپیوتر کار کردم؛ اما در کارگاه طرف سیستم می‌روم دستم را می‌گیرند، انگار که یک بی‌سوادم و اصلا هیچ چیز نمی‌دانم... من در کشور خودم کسی بودم... قلبم به درد می‌آید. اگر روزی کشورم درست شود برمی‌گردم... اما شرایط برای زندگی سخت بود. همین را برای شما بگویم که یک روز در افغانستان با ماشین حرکت می‌کردیم، همسرم کنارم بود و دو دخترم صندلی عقب نشسته بودند. طالبان در ایست و بازرسی جلوی ما را گرفت تا صندوق عقب را بازرسی کند، تا خواستم بگویم صندوق خراب است و خودم باید باز کنم، ضامن اسلحه را به سمتم گرفت. اصلا یکی از دوستانم به همین شکل در ایست و بازرسی کشته شد... همین چیزها باعث شد به ایران بیاییم؛ ولی هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کردیم پیش نرفت...».

روایت چهارم: خبرنگار و مجری بودم؛ اما حالا کارگر کارگاه کفشم

خبرنگار و گوینده تلویزیون بوده، در کنارش فعالیت‌های حقوق‌بشری هم می‌کرده. از علاقه به ایران در دانشگاه ادبیات فارسی خوانده. «زبید» هم شبیه به خیلی‌های دیگر که مجبور به مهاجرت شدند، تخصصش را بوسیده و کنار گذاشته، حالا صبح زود تا شب کارگر یک کارگاه کفش است.

زبید جوانی که برخی تبعیض‌ها، او را از تخصصی که داشت دور کرده، از روزگارش در افغانستان می‌گوید: «خلاصه برایتان بگویم، تمام فعالیت‌های ما خلاف ایدئولوژی طالبان بود، وقتی طالبان پنجشیر را تصرف کرد، شروع به شناسایی افراد کرد. ما هم احساس ترس داشتیم و در آخر مجبور به مهاجرت شدم... از همان‌جا سختی ما شروع شد. وقتی به ایران آمدم اعلام کرده بودند در مشهد به اتباع افغانستان خانه اجاره ندهید، من مجبور شدم با پنهان‌کردن هویتم خانه‌ای بگیرم. برای اقامت مشکلات بسیاری پیدا کردیم. من اسناد و مدارکی دارم که نشان می‌دهد در افغانستان در خطر جانی به سر می‌بردم...».

زبید صدای گرمی دارد و جملات را با آرامش ادا می‌کند، صحبتش را از سر می‌گیرد: «راستش اوایل تصور می‌کردیم طبق گفته‌های خودشان طالبان واقعا تغییر رویه داده و تنها با نظامیان مشکل دارد؛ اما متأسفانه این‌طور نبود... برای طالبان هیچ‌کس مصونیت نداشت. به جرم پنجشیربودن آدم‌ها را می‌کشتند. شب‌ها از ساعت هشت به بعد باید در خانه می‌ماندیم و چراغ‌ها را خاموش نگه می‌داشتیم، اگر خانه‌ای چراغش روشن بود، برای تفتیش به خانه می‌آمدند... اوایل روی کار آمدنشان به سوابق ما دسترسی نداشتند؛ اما کم‌کم بر‌اساس آرشیو به تمام آن دسترسی پیدا کردند و هرکس را برخلاف ایدئولوژی آنها فعالیت کرده بود، مورد تعقیب قرار دادند... . ما واقعا سختی کشیدیم. همین الان با وجود آنکه قانونی به ایران آمدیم، بیش از دو بار ویزای ما تمدید نشد که جریمه هر سال آن حدود ۶۰ میلیون تومان است... همه اینها باعث شده تا برای مدرسه‌رفتن فرزندانم مشکل پیش بیاید. همین تمدید اقامت هم کار بسیار سختی است. باید دو شب پشت در گذرنامه برویم، اسم‌ها را وارد لیست کنیم تا هفت‌و‌نیم صبح که مسئولان می‌آیند، لیست آماده باشد. یک‌سری از افراد داخل لیست جا می‌مانند که آنها را صدا می‌زنند دوباره روز دیگر بیایند. وقتی هم که داخل می‌رویم، شاهد رفتارهایی هستیم که اصلا انسانی نیست».

به قول خودش عاشق نوشتن است؛ اما حالا ماه‌های زیادی است که قلم روی کاغذ نگذاشته؛ چون تمام طول روزش در کارگاه می‌گذرد، کاری که مزد آن‌چنانی هم ندارد. از روزهایی که در ایران به او گذشته، خود می‌گوید: «همین مشکل تکمیل‌نبودن مدارک اقامتم باعث شده تا کارفرما حقوق کاملی ندهد، همین کار من را یک ایرانی انجام می‌دهد؛ ولی حقوق بیشتری دریافت می‌کند. سخت است... همین محله‌ای که ما زندگی می‌کنیم، در نانوایی صف ایرانی و افغانستانی جداست و حتی اولویت خرید نان با ایرانی‌هاست. در اتوبوس و مترو خیلی وقت‌ها مورد توهین قرار می‌گیریم که چرا به ایران آمدیم و باعث شلوغی شهر شدیم. حتی یک بار یکی از مسافران، هم‌شهری ما را از روی صندلی مترو بلند کرده تا خودش بنشیند، گفته چون افغان هستی حق نداری بنشینی... وقتی شرایطم در ایران را با آنچه در افغانستان داشتم مقایسه می‌کنم، دلم به درد می‌آید. ما همه زبان و تاریخ مشترک داریم، کاش روزی این نگاه‌های نژادپرستانه تمام شود، ما هم برای خودمان در وطن شخصیتی داشتیم...».

یک مقیاس اشتباه

«ما هم شخصیتی داشتیم»، شاید جمله بیشتر آنها در طول مصاحبه بود، آدم‌هایی که با هزار زحمت برای ترفیع جایگاه خود در اجتماع جنگیده بودند؛ اما با یک اتفاق، همه چیزشان را از دست دادند. آدم‌هایی شبیه به هر شخص دیگر در هر کجای این کره خاکی، اما بخت با هیچ‌کدام از آنها یار نبود و شاید برای همیشه بی‌وطن شدند. مردمان شریفی که سال‌های سال وطن، تعریف دیگری برایشان داشته؛ ولی با تمام سختی‌ها پیش رفتند. حالا در خاکی به دور از آشیانه خود حامل دردهای تازه‌ای از جنس برتری قومی هستند که رنجشان را دوچندان می‌کند.

شاید هرگز نباید قطره‌های اشکی را که رفتارهای نادرست بر روی صورت جوان آنها در حین مصاحبه جاری کرد، از یاد ببریم؛ جوان‌هایی که با هزار امید و هزار برنامه زندگی را پیش بردند، اما... .