بازخوانی مقالهای از دکتر مصطفی رحیمی در ستایش آزادی
استغفار سارتر!
ژان پل سارتر بهاعتبار آثار ادبی و مقالاتش و نیز کتاب مهم «ادبیات چیست؟»، بیش از همه با مفهوم «تعهد» شناخته میشود اما مصطفی رحیمی، از مترجمان مطرح سارتر در مقالۀ «ادبیات و دنیای گرسنه» بر مسئله «آزادی» نزدِ سارتر تأکید دارد. مقالهای که از قضا خوانشی انتقادی از مقالۀ ابوالحسن نجفی، دیگر مترجم سارتر (در دفتر هفتم «جنگ اصفهان»، زمستان 1347) است که در آن آقای نجفی مدعی شده است میان ادبیات و دنیای گرسنه رابطهای نیست و حتی این دو «دو امر نامتجانس»اند
شیما بهرهمند: ژان پل سارتر بهاعتبار آثار ادبی و مقالاتش و نیز کتاب مهم «ادبیات چیست؟»، بیش از همه با مفهوم «تعهد» شناخته میشود اما مصطفی رحیمی، از مترجمان مطرح سارتر در مقالۀ «ادبیات و دنیای گرسنه» بر مسئله «آزادی» نزدِ سارتر تأکید دارد. مقالهای که از قضا خوانشی انتقادی از مقالۀ ابوالحسن نجفی، دیگر مترجم سارتر (در دفتر هفتم «جنگ اصفهان»، زمستان 1347) است که در آن آقای نجفی مدعی شده است میان ادبیات و دنیای گرسنه رابطهای نیست و حتی این دو «دو امر نامتجانس»اند. مصطفی رحیمی، روشنفکر آگاه زمانهاش، در این مقاله مینویسد، مردمان در زندگی پیش از هر چیز نان میخواهند تا از گرسنگی نمیرند و چون این مشکل حل شد میخواهند که از بیماریها در امان باشند و سپس میخواهند درباره خود و پیرامون خود خبری تحصیل کنند. «این همانست که تحت عنوان نان، بهداشت و فرهنگ، نیازهای نخستین انسان، خلاصه میشود.» بعد، دکتر رحیمی مینویسد تکلیف نان و بهداشت مشخص است اما در مورد معنای فرهنگ کار به این آسانی نیست. «وقتی ایالات متحده آمریکا بر ضد انگلستان شورید، نان و بهداشت و نوعی فرهنگ برای مردم فراهم بود اما چیز دیگری کم بود که پس از عقبنشاندن استعمار انگلیس به دست آمد و آن آزادی بود. بنابراین آزادی جزء جداییناپذیر فرهنگ است و از نیازهای نخستین انسان و اگر نان و بهداشت را هم آزادی از گرسنگی و بیماری بدانیم آنگاه به مفهوم جامعی میرسیم که بشر همیشه در پی آن بوده و خواهد بود و آن آزادی است». آزادی در این تعریف، مفهومی عینی است که از هر معنای تجریدی به دور است. والتر بنیامین در «تزهایی درباره مفهوم تاریخ» به پیکار طبقاتی اشاره میکند که مورخان متأثر از مارکس آن را مد نظر دارند و آن «جنگی است بر سر چیزهای پَست و مادی که بدون آنها وجود هیچچیز والا و معنوی ممکن نیست»، اگرچه از دیدِ او، این امور والا حضور خود در پیکار طبقاتی را در هیئتی سوای غنایم فاتحان به نمایش میگذارند. مصطفی رحیمی نیز تأکید دارد که جدال بر چیزهای پَست، برای دستیابی به نان و بهداشت، برای انسان گرسنه و در معرضِ بیماری، عینیترین آزادی است. و البته او از قرائتهای ساختگی مختلف از آزادی نیز سخن به میان میآورد، آن آزادی که در دموکراسی غرب، تنها در حق رأی و آزادی اندیشه و بیان منحصر است و بیآنکه یک دَم منکر این مواهب شود آزادی اندیشه و بیان برای مردم گرسنه را تحمیقی بیش نمیداند. بعد از سارتر نقل میکند که باور دارد «خود آزادی هم اگر از دیدگاه جاودانگی نگریسته شود شاخهای خشکیده مینماید. زیرا آزادی، همچون دریا، در تجدید دائم است. آزادی هیچ نیست مگر جنبشی که آدمی بهمدد آن همواره بندی از بندهای خود را میگسلد و رهایی مییابد... اما در این مورد آنچه مهم است قیافه متغیر و مخصوص به خود آن مانعی است که باید درهم شکست. همین خصوصیت است که در هر وضع و کیفیتی، صورتی خاص به آزادی میدهد.» سارتر تأکید میکند که اِعطای حق رأی به بشر بدون توجه به عوامل دیگر سازندۀ بشر کافی نیست و بشر باید خود را بهکلی آزاد سازد.
مصطفی رحیمی با این مقدمات، طرز فکر اشرافمآبانهای را نشانه میرود که طلب نان و بهداشت را امر درجه دومی بهحساب میآورد که از اعداد آزادی خارج است. سارتر ازاینروست که جانبِ ادبیاتی را میگیرد که نویسنده آن یک موضوع بیشتر برای گفتن ندارد که آن موضوعْ آزادی است: «نویسنده این هدف را برگزیده است که از آزادی دیگری مردمان دعوت کند تا آنان با التزامات متقابل توقعات خود تمامیت هستی را به تملک آدمی درآورند و بشریت را بر جهان محیط کنند.» تا بشر از طبیعت آزاد شود و بر آن فائق آید. در اینجا، مصطفی رحیمی، ادبیات را در تلاقی با جوهر خواستههای بشر میخواند و مسیر مشترک هر دو را آزادی میداند: «از ابتدای تاریخ تاکنون همیشه هنرمندان اصیل همگام عمیقترین خواستهای مردم و سخنگوی طبقات محروم بودهاند.» اگرچه قدرتهای حاکم بر جامعه در هر دوره، بهنوعی ارتباط ادبیات و خواستهای مردم را مخدوش میکنند تا از توانِ ادبیات بکاهند و آن را از مسیر اصلی خود منحرف سازند. چنانکه مصطفی رحیمی تاریخ را دوره میکند، فئودالیسم میخواست ادبیات را به تفریح و سرگرمی و هنری مدیحهسرا و خوشایند حکمرانان تبدیل کند. تمدن بورژوازی نیز بهنوعی دیگر در رسالت هنرمند مغلطه کرد و خواست از هنر وسیله سرگرمی بسازد و سودی کسب کند، و ازاینرو نهتنها بر مسئله اساسی سرپوش گذاشت بلکه با تمام اسباب و وسایل کوشید تا هنرمند را تابع ایدئولوژی خود کند. سپس نوبت به دورهای رسید که هرچند عنوان سوسیالیستی داشت بهجای تقویت مردم به تقویت دولت پرداخت و ناچار باز از هنرمند که مسئله اساسی او آزادی است، فاصله گرفت. بعد نوبت به سارتر رسید تا از اهمیتِ پیوند ادبیات و خواست مردم بگوید: «نویسنده چنان طریقی برگزیده است که جهان و بالاخص آدمی را بر دیگر آدمیان آشکار کند تا اینان در برابر شیئی که بدینگونه عریان شده است مسئولیت خود را تماما دریابند و بر عهده بگیرند... . وظیفه نویسنده است که کاری کند تا هیچکس نتواند از جهان بیاطلاع بماند و هیچکس نتواند خود را از آن مبرا جلوه دهد.»
بهتعبیر مارکس «ادبیات وسیله نیست، هدف است»، سارتر نیز باور دارد که کتاب بهمانند ابزار وسیلهای برای غایت نامشخصی نیست، بلکه خود را بهعنوان غایت به آزادی خواننده عرضه میکند. هم از اینروست که باور دارد «کسی برای بردگان نمینویسد... نوشتن بهنوعی خواستن آزادی است. اگر دستبهکار آن بشوید، چه بخواهید چه نخواهید، درگیر و ملتزماید.» مصطفی رحیمی از این بحثها نتیجه میگیرد، نویسندهای که به مسائل اجتماعی پشت کرد نخست به جوهر کار خود، یعنی آزادی خیانت کرده است و در عین حال، اعتراف ضمنی کرده که کاری با کار خواننده ندارد، هرچه میخواهد بر سر او بیاید و از این راه پیش از هر چیز تیشه به ریشه کار خود زده، زیرا غافل مانده است که اثر او باید در وجود خواننده به ثمر برسد و کامل شود. در این رویکرد، نویسنده از کلیت و عمومیت خوانندگان صرفنظر کرده و «با این کار کل بشریت را با گروهی مشتبه کرده است و این دامی است که آقای ریکاردو در آن افتادهاند. وی به خوانندگان اروپایی خود مینازد و آنها را جانشین همه افراد بشر فرض میکند.» در اینجا مصطفی رحیمی از ریکاردو بهعنوان سرنمونِ قشری از نویسندگان نام میبرد که باور دارند ادبیات بیهدف است و ماجرای گرسنگی را پیگیری میکند تا بعد سر فرصت به «حرف حساب ریکاردو» برگردد و تکلیفِ او را که از مقاله ابوالحسن نجفی هم سر درآورده است، یکسره کند.
و اما مسئله گرسنگی. مصطفی رحیمی معتقد است امروزه گرسنگی با امپریالیسم، با آزادی، با مسائل جهانسوم، با مسئله ماشین و تکنولوژی عمیقا وابسته است و تأکید میکند که حتما «با آزادی وابسته است»، چنانکه آلبر کامو باور داشت «کسی که آزادی را از شما گرفت نان شما را هم میگیرد و برعکس.» بنابراین اگر سارتر گفته است رمان «تهوع» در برابر دنیای گرسنه وزنی ندارد، بیدرنگ باید اندیشید که مسائل زیادی مطرح است که با مسئله گرسنگی ارتباط اساسی دارد: «مسئله گرسنگی جهانی، تهدید بمبهای اتمی، بیگانگی انسان از خود، اینها مسائلی است که اگر سرتاسر ادبیات ما را در بر نگیرد جای تعجب است.» گویا ابوالحسن نجفی با اشاره به این مصاحبه سارتر است که ادعا میکند «سارتر فیالواقع از کارهای گذشتهاش استغفار میکند.» اما مصطفی رحیمی معتقد است مسئله استغفار در میان نیست، مطلب آن است که فکر سارتر تحول جالبی در جهت تکامل یافته یعنی بیش از پیش متوجه واقعیت شده است. متوجه شده که «نجات از راه هنر» ممکن نیست و از ادبیات نمیتوان و نباید مطلق ساخت، و همینجا بهتعریض اشاره میکند که آقای نجفی در مقدمه ترجمه «شیطان و خدا» تصدیق کردهاند که «مطلق وجود ندارد، حتی در ادبیات.» از دیدِ دکتر رحیمی، سارتر همچنان متوجه شده است که بیگانگی انسان از خود، استثمار انسان از انسان، فقر، مسئله شَر مابعدالطبیعی را که امری تجملی است در درجه دوم قرار میدهد و در اثباتِ این دیدگاه به نمایشنامه «کالیگولا»ی کامو ارجاع میدهد که بهگفتۀ او «خود آقای نجفی ترجمه عالی آن را دراختیار ما گذاشتهاند». رحیمی معتقد است گرسنگی شَر کوتاهمدتی است و شَر اقتصادی و اجتماعی را میتوان کند. او خود را در زمره کسانی میشمارد که عقیده دارند هنگامی که جهان تغییر یابد وضع بشر نیز رو به بهبود خواهد رفت و آنچه در این مسیر بیش از هر چیز مهم است، آزادساختن بشر است. رحیمی بعد از اینکه اقبالِ «کلمات» و «گوشهنشینان آلتونا»ی سارتر را بهعنوان شاهدی بر تحول سارتر در جهت تکامل میآورد، به تلقیِ ریکاردو و همتایش، آلن روبگرییه برمیگردد. اینک، نوبت به دام ریکاردو رسیده است: «اکنون به سخن آقای آلن روبگرییه، پیشوای رمان نو فرانسه و همگام و همعقیده آقای ریکاردو گوش کنیم: اما هنرمند، بهرغم راسخترین اعتقادات سیاسیاش و حتی بهرغم حسننیت مبارزهجویانهاش ممکن نیست هنر را تا حد وسیلهای در خدمت غرضی که از آن فراتر است تنزل دهد. حتی اگر این غرض، درستترین و بهترین اغراض باشد. هنرمند، هیچچیز را برتر از کار خود قرار نمیدهد و بهزودی درمییابد که آفرینش او در راه بیهدفی است.» تعبیر «آفرینش بیهدف» است که مصطفی رحیمی را به خشم میآورد، چندان که آن را به فرهنگ بازرگانی غرب منتسب میکند: «آفرینش بیهدف، تنها و تنها ممکن است در میان طبقهای که دو قرن است با اباطیل و آیههای قلابی خود جهانی را میچاپد مجال بروز پیدا کند. فرهنگی که برای جلوگیری از تنزل قیمت، خواربار را میسوزاند، فرهنگی که الجزایر و ویتنام را به آتش میکشد، این تفنن را هم به خود میپسند که برای هیچ و پوچ کتاب بنویسد. در این میان آنچه موجب تعجب است این است که آقای نجفی مترجم عالیقدر شیطان و خدا و گوشهنشینان آلتونا و ادبیات چیست -دستکم بهعنوان بیطرف- گوینده این سخن و سارتر را همطراز میدانند و یا به ترجمه این گفته ریکاردو میپردازند که: حال که برای آفریننده ادبیات، یعنی نویسنده، اصل کار خود زبان است و حال که مضمون کتاب از لحاظی همان وجود متشکل آنست، پس هیچ مضمون از پیش بودهای نیست و هیچ مضمونی با مضمون دیگر برتری ندارد، مرگ یک انسان یا ده هزار انسان بیش از حرکت پارهابری در آسمان درخور اهمیت نیست.» از نظر مصطفی رحیمی، وقتی مرگ هزاران انسان به همان اندازه در روح آقای ریکاردو مؤثر است که حرکت پارهابری، دیگر نیازی به استدلال نیست، پس ادبیات هیچ است و بشر هیچ است! و البته ریکاردو درباره آزادی هم نظراتی دارد که هیچ به مذاق رحیمی خوش نمیآید. ریکاردو میگوید: «هنر همان چیزی است که به آزادی مفهوم حقیقیاش را میبخشد»، اما رحیمی معتقد است درست برعکسِ این گفته صادق است: «آزادی است که به هنر مفهوم حقیقیاش را میبخشد؛ مبارزان آزادی بشر همه هنرمند نبودند. اما در همهجا اختناق آزادی، اختناق هنر است.» البته ادبیات بهقولِ ریکاردو، کارها میتواند بکند، میتواند آدمی را به وجود بیاورد. اما مصطفی رحیمی میگوید بعید است ادبیاتی که عقیده دارد «نویسنده باید در عمق وجودش حس کند چیزی برای گفتن ندارد»، بتواند آدمی بسازد.
دست آخر، ابوالحسن نجفی در مقالهاش سعی دارد پاسخی برای این پرسش تدارک ببیند که ادبیات به چه کار میآید؟ «به هیچ کار، جز به کار تکثیر و تشدید زندگی، جز به کار قالبگیری تازهای برای زندگی، جز به کار تغییر دادن زندگی.» رحیمی میگوید این سخنی است درست، اما مسئله اینجاست که اینهمه از آقای ریکاردو و همگامان ادبی او برنمیآید. «تنها کافی نیست که هنرمند بخواهد زندگی را تغییر دهد. باید راههای عملی این نیت را بجوید. چنانکه معلوم است جهان با عمل و کردار دگرگون میشود نه با حرف و در این میان تنها ادبیاتی میتواند در تغییردادن جهان شرکت داشته باشد که نخست، این اصل را بپذیرد و سپس به صورت کردار درآید یعنی آزادکننده باشد. بیگمان کردار بیاندیشه راه به جایی نمیبرد و چنین است که بشر نیازمند فلسفه و علم و ادبیات است.» همینجا رحیمی تأکید میکند که اگر ادبیات فراموش کند جهان را با کردار میتوان دگرگون ساخت، به وادی خیالبافی و تجمل و انتزاع فرومیافتد. او دوباره به نظر سارتر درباره «تهوع» برمیگردد و مینویسد اگر سارتر میگوید در برابر دنیای گرسنه رمان «تهوع» ارزش ندارد، به معنای انصراف از ادبیات نیست، چهآنکه سارتر بعد از این، همچنان به کارهای مختلف ادبی پرداخت. بلکه این سخن به این معناست که در برابر دنیای گرسنه نباید از ادبیات مطلقی ساخت که بناست همهچیز را دگرگون کند. «یعنی نباید تصور کرد که ادبیات فارغ از کردار میتواند جهانی را که اکثریت مردمش گرسنهاند تغییر دهد.» دکتر رحیمی همچنین به موقعیت شَر بازمیگردد که پیشتر «کالیگولا» را نمادی از آن گرفته بود. «آقای نجفی میدانند که در موقعیت زائیده شَر نمیتوان تنها به کمک اخلاق و ادبیات جهان را دگرگون کرد. اگر ادعا شود که ادبیات اراذل را انسان میکند، پاسخ این است که چنین نیست. این شما و این تاریخ.» و مثالهای تاریخی میآورد: از پاریس، پایتخت هنر که نتوانست با قرنها هنر و ادبیات طبقه حاکم را ساقط کند، اما دانشجویانش در عرض چند هفته با عمل خود چنین کنند. و منظور دکتر رحیمی جنبش مه 1368 است که سارتر هم سرسختانه از آن حمایت کرده و با دانشجویان همصدا شده بود. و مثال تاریخی دیگر، الیوت و راسل، که با ادبیات و فلسفه انتزاعی نتوانستند رهبران حزب کارگر انگلستان را از سقوط و انحطاط برهانند، اما برنارد شاو و راسل به میزانی که برتری کردار را پذیرفتند در کشور خود مؤثر واقع شدند. اما دکتر مصطفی رحیمی که شامۀ تند و تیزی در شناختِ تحولاتِ در راهِ جامعه داشت (و از این منظر بیراه نیست که سارتر را برای ترجمه و شناساندن به جامعهاش انتخاب میکند)، سراغ محیط ادبی وطنش میرود که آقای نجفی درباره آن نوشته بود: «در محیط کنونی ادبی ایران... چه راهی کوبیدهتر و آزمودهتر از سیاست؟ مبارزه طبقاتی، مظالم اجتماعی، استعمار سیاه، فشار جوامع صنعتی بر جوامع عقبافتاده؛ مضامینی حاضر و آماده منتظر نویسندگانی در مضیقه مطلب و کار اینان چه ساده است.» رحیمی در رَد چنین دیدگاهی این مباحث را پیش میکشد که آیا بهراستی راه سیاست کوبیده است؟ و مهمتر اینکه آیا آسان است؟ مبارزه طبقاتی مسئلهای حلشده است؟ آیا بهراستی میتوان از استعمار سیاه سخن گفت؟ پاسخ این پرسشها از دیدِ مصطفی رحیمی چنان آشکار است که پاسخ آنها را به داوری مجدد آقای نجفی وامیگذارد و از آن درمیگذرد. آنچه از لحن و عتابِ مصطفی رحیمی در تمام مقالۀ انتقادیاش برمیآید، تصدیق به حسننیتِ ابوالحسن نجفی در طرح این مباحث است و آنجا که حتی ایدهای از آقای نجفی او را برمیآشوبد، آن را «سوءتفاهم» میخواند. حق با مصطفی رحیمی بود، این سوءتفاهمات دستکم از دهه هشتاد به این طرف توانست مکتوباتی را در قالب ادبیات تولید و تکثیر کند که تنها به کار عافیتطلبان و اهلِ بازار و کسبوکار کتاب میآمد. ادبیاتی که در قالب انواعواقسامِ کارگاههای ادبی خود را بهتمامی تقدیم تجمل و بازار کرد و نویسندهاش با فاصلهگرفتنِ عمدی خود از کردارهای دگرگونکننده جهان، به انتزاع و حدیثنفسگویی بسنده کرد. آزادی که بهگفته سارتر در تجدید دائم است و در هر دوره وضع و کیفیتی خاص دارد، در دوران ما -دستکم در صحنۀ ادبیات- شاید اینک بازگرداندنِ ایدههایی است که بتواند بندی از بندهای ما را بگسلد و دَم از آزادی بزند. درست مانند مقاله مصطفی رحیمی که بر آزادی ادبیات و آزادی از طریق کردار، توأمان نظر دارد.