|

268 روز اسارت در تاجیکستان

ما دوستان فضای مجازی بودیم و صفحات همدیگر را دنبال می‌کردیم. آخرین عکس‌هایی که در صفحه اینستاگرام نازنین دیده بودم، مربوط به مزارع وسیع خشخاش در ولایت بدخشان افغانستان بود.

268 روز اسارت  در تاجیکستان

زهرا مشتاق: ما دوستان فضای مجازی بودیم و صفحات همدیگر را دنبال می‌کردیم. آخرین عکس‌هایی که در صفحه اینستاگرام نازنین دیده بودم، مربوط به مزارع وسیع خشخاش در ولایت بدخشان افغانستان بود. او مدت‌ها بود پست تازه‌ای نگذاشته بود و من چند روزی بود فکر می‌کردم راستی نازنین کجاست؟ چند روز بعد در دایرکت‌هایم پیامی دیدم از خانمی که خود را مادر نازنین معرفی کرده بود. بلافاصله تماس گرفتم و متوجه شدم نازنین بیشتر از هشت ماه است که به جرم داشتن چند گل خشکیده خشخاش در تاجیکستان زندانی است. بنفشه سام‌گیس اولین کسی بود که فکر کردم شاید بتواند کمکی کند. ماجرا را که تعریف کردم، بنفشه عصبانی شد و به سادگی من خندید و پرسید واقعا فکر می‌کنی هر‌کسی می‌تواند سرش را پایین بیندازد و برود از مزارع خشخاش فیلم و عکس بگیرد. من نازنین را هیچ‌وقت ندیده بودم؛ اما صفحه و فعالیتش نشان می‌داد او یک گردشگر حرفه‌ای است که دچار دردسر شده است. ناگهان یاد زینب اسماعیلی افتادم. او روزنامه‌نگاری کارکشته بود که به‌ویژه در حوزه روابط خارجی ارتباطات خوبی داشت. زینب قول کمک داد. من آن شب میهمانی بودم. دیر وقت پیامش را دیدم که کد ملی و نام پدر نازنین را پرسیده؛ اما او معطل نشده و شخصا با سفارت ایران در تاجیکستان وارد گفت‌وگو می‌شود و برای کمک به آزادی نازنین درخواست کمک می‌کند. نازنین مطیعی در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ بعد از تحمل ۹ ماه حبس با تلاش‌های جدی زینب اسماعیلی، روزنامه‌نگار حوزه بین‌الملل، شخص سفیر و کنسول ایران و نامه عفو رئیس‌جمهوری تاجیکستان، آزاد می‌شود. این گزارش داستان تلخ یک گردشگر ایرانی است.

 

در 31 دسامبر 2022 (۱۰ دی ۱۴۰۱) نازنین مطیعی، گردشگر ایرانی، به جرم داشتن شش شاخه گل خشک‌شده خشخاش به پنج‌سال‌ و دو ماه حبس در کشور تاجیکستان محکوم می‌شود. او نمی‌دانست خشخاش‌هایی که شیره آنها گرفته شده و به‌عنوان غذای دام به گاوها و گوسفندان داده می‌شود، در ورود به تاجیکستان قرار است او را با چه شرایط بغرنجی روبه‌رو کند. وقتی داشت از مرز زمینی شیر‌ خان بندر و از قندوز به سمت تاجیکستان می‌رفت، گل‌های خشخاش را به چند طالب نشان داد و پرسید مشکلی نیست؟ آنها به او خندیده بودند. نازنین حتی می‌دانست قرار است گل‌ها را در کدام‌یک از گلدان‌های اتاقش بگذارد. گل‌ها خشک بودند و او برای اینکه بیشتر مواظب باشد، آنها را در کیف کمری‌اش گذاشته بود.

آخرین ولایتی که در افغانستان سه هفته تمام گشته بود، بدخشان و دره زیبای «درایم» بود. منطقه‌ای کوهستانی با مزارع وسیع خشخاش. گندم، نخود، سیب‌زمینی و چیزهای دیگر؛ اما اصلی‌ترین محصول خشخاش بود که با آمدن طالبان دیگر منعی برای کشت آن نبود. در صفحه اینستاگرام نازنین می‌شد فیلم‌ها و عکس‌های همین مزارع را دید. خشخاش‌هایی که او برای یادگاری برداشته بود، خشک بود و محلی‌ها آنها را یا به دام‌های‌شان می‌دادند یا با آن آتش روشن می‌کردند یا با دانه‌هایش چای درست می‌کردند که می‌گفتند برای سرماخوردگی و تب و درد مفاصل خوب است.

«باید به کابل برمی‌گشتم. پول‌هایم تمام شده بود و در بدخشان امکان تهیه پول نبود؛ چون بیشتر مثل یک روستای بزرگ است. کابل که کارم تمام شد، سوار اتوبوس شدم و به سمت قندوز رفتم. آخرین شهر افغانستان. حدود ۱۱ ساعت در راه بودم. به قندوز که رسیدم، مقداری سامانی خریدم. می‌خواستم علاوه بر دلار، پول تاجیکستانی هم داشته باشم. صبحانه‌ام را همان‌جا خوردم. چون گفته بودند مرز 8 و 9 صبح باز می‌شود. از قندوز تا مرز فقط یک ساعت راه بود. مرز خلوت بود. فقط من بودم و زن و مردی که اهل افغانستان بودند؛ ولی تاجیکستان زندگی می‌کردند و از دیدار قوم و خویش‌های‌شان برگشته بودند. پاسپورت، ویزای آنلاین و برگه تست کرونا دستم بود. روز دوم آگوست 2022 و ساعت 10 صبح بود و هوا گرمای ملایم و مطبوعی داشت. سفری بود مثل همه سفرهای دیگر. من را از دستگاه رد نکردند. مأمور گمرک گفت کیفت را باز کن. کنار خشخاش‌ها دو عدد کاج داشتم. سوغات ولایت نورستان بود که جنگل‌هایش در تمام افغانستان مشهور است. مأمور گمرک پرسید این کوکنار چیست؟ به خشخاش می‌گفتند کوکنار. گفت می‌دانی مصرفش چیست؟ گفتم بله، از آن مخدر می‌گیرند؛ ولی نه از خشخاش خشک، از خشخاش تازه. این دیگر هیچ ماده مخدری ندارد، من یادگاری می‌خواهم بگذارم در اتاق خوابم. من حیران بودم که چقدر احمق هستند که فرق بین گل تازه و خشک را نمی‌دانند. با سه گردشگر ایرانی که تاجیکستان و ازبکستان و افغانستان را با موتور گشته بودند، در کابل آشنا شده بودم. چند ساعتی گپ زده بودیم و تلفن یکی‌شان را داشتم. قرار بود اگر اطلاعاتی خواستم، از آنها بپرسم. در واتس‌اپ ماجرا را برای مسعود ابراهیمی، یکی از گردشگران موتورسوار، نوشتم. گفت برای چه تو را نگه داشتند؟ باید پاسپورتت را مهر می‌زدند و می‌رفتی. بعد برای دوستم نوا جمشیدی که خبرنگاری ایرانی است و در افغانستان زندگی می‌کند، در واتس‌اپ پیام دادم و ماجرا را نوشتم. برایم یک شکلک خنده فرستاد و نوشت عجب احمق‌هایی هستند».

زندانی  سالم  است

نازنین نمی‌دانست برخورد آرام و لبخندهای صبورانه مأموران مرزی که فقط یک زن به نام مُحَیا سُلطانُوا میان‌شان بود، قرار است تبدیل به چه فاجعه بزرگی شود. محیا می‌گوید وقت ناهار است. بیا با من غذا بخور و کمی استراحت کن. نازنین در اتاق محیا دوش می‌گیرد. لباس‌هایش را عوض می‌کند و در سالن غذاخوری اداره مرزبانی «گِریچکا» می‌خورد. یک غذای روسی که در تاجیکستان هم مرسوم است؛ یک جور غله به رنگ قهوه‌ای تیره که مثل برنج آن را دم می‌کنند و با خورشت‌های مختلف خورده می‌شود. شاید اگر برخورد مأموران مرزی آن‌قدر دوستانه نبود، نازنین خطر را زودتر احساس می‌کرد. او را حدود ساعت 11 شب با یک اتومبیل شخصی که شبیه ماشین‌های پلیس بوده، به شهر پَنج پایان می‌برند. حدود 40 دقیقه بعد از مرز، پنج پایان اولین شهر است. در تاجیکستان، پایان یعنی پایین. پنج پایان چیزی مثل سفلی و علیای ما در زبان فارسی است. او پس از ورود به تاجیکستان زمانی که هنوز سیم‌کارت افغانش کار می‌کرده، برای مادرش در واتس‌اپ می‌نویسد که وارد تاجیکستان شده و به هیچ‌چیز دیگری اشاره نمی‌کند؛ هنوز موضوع را جدی نگرفته بود. فکر می‌کرده وقتی از بی‌خاصیت‌بودن آن چند شاخه خشکیده مطمئن شوند، پاسپورتش را مهر می‌کنند و او راهش را ادامه می‌دهد. مأموران مرزی او را از آنچه در انتظارش بوده، آگاه نمی‌کنند. در عوض به دروغ نشان می‌دهند که موضوع ساده و در حال بررسی است.

گوشی تلفن، دوربین عکاسی و همه وسایل از او گرفته می‌شود و بعد یک پزشک زن او را به طور سطحی معاینه می‌کند و روی کاغذ تأیید می‌کند زندانی سلامت است و دچار هیچ ضرب‌وشتمی نشده است. پس‌ از آن نازنین به شهر قُرقَن که مرکز ایالت خَتلان است، منتقل می‌شود.

 «من را وارد ساختمانی کردند. نیمه‌شب بود و من با عصبانیت در حال دعوا با مردی بودم که او را تلفنی فراخوانده بودند و او با دهانی که بوی الکل می‌داد، من را بازخواست می‌کرد که چرا درباره قوانین تاجیکستان تحقیق نکرده بودم؟ و من هم داد کشیدم که تو چرا هنگام انجام وظیفه مست هستی؟ البته خارج از ساعت کارش بود؛ ولی عذرخواهی کرد. او بازپرس ارشد بود. فارسی حرف‌زدن تاجیک‌ها متفاوت است با فارسی ایرانی‌ها و برای همین گاهی به زبان روسی صحبت می‌کردیم. ورود من تقریبا هم‌زمان با کشته‌شدن «ایمن الظواهری» رهبر القاعده بود و شاید فکر می‌کردند چون از مرز افغانستان وارد شده‌ام، ارتباطی با گروه‌های تروریست و افراطی دارم. تمام سه روزی که در بازداشتگاه امنیتی بودم، می‌خواستند مطمئن شوند که من تروریست یا جاسوس نیستم. حتی خواستند ساعت سیکویی را که در دست داشتم، به آنها تحویل دهم. ساعت را حسابی وارسی کردند؛ چون فکر می‌کردند ممکن است ابزار شنود یا جاسوسی باشد. یکی از مأمورها که انگار یک گروهبان بود، مدام من را سؤال‌پیچ می‌کرد که اپه نازنین، یعنی خواهر بزرگ نازنین، چرا تنها سفر می‌کنی؟ پول سفرت را از کجا می‌آوری؟ چرا به افغانستان رفته بودی؟».

نازنین نمی‌دانسته بازداشتگاه محلی برای بازجویی و نگهداری از جاسوس‌ها و تروریست‌هاست. او در اتاقی شش در پنج با دو میز و سه صندلی که جایی برای بازجویی بوده است، نگهداری می‌شود. شب‌ها روی میز می‌خوابد و در مدت روز چندین بار از سوی افراد مختلف بازجویی می‌شود.

«ساعت شش صبح یک پسر جوان با داد و بیداد مرا بیدار کرد که چرا هنوز خوابی؟ و من هم سرش فریاد کشیدم تو چرا در دهانت ناس داری؟ استفاده از ناس در تاجیکستان بسیار رایج است و پیر و جوان ناس مصرف می‌کنند. روز دوم مرد جوان حدودا 30ساله چاقی به اتاق بازجویی آمد. اسمش فرهاد بود و شخصیت بسیار آرامی داشت. اگر من 10 ساعت هم صحبت نمی‌کردم، او هم حرفی نمی‌زد. اما معلوم بود باسواد و تحصیل‌کرده است. درباره ایران و افغانستان اطلاعات تاریخی خوبی داشت. و گرچه تظاهر می‌کرد خط فارسی را بلد نیست بخواند، اما حتی دفترچه یادداشت مرا که به زبان فارسی نوشته بودم، می‌توانست راحت بخواند. مجله گردشگری افغانستان را که در وسایلم بود، می‌خواند و بخش‌هایی از پادکست‌هایی را که راجع به رودکی و خیام و غزالی و شش رئیس‌جمهور آخر افغانستان می‌شنیدم، گوش کرد. آنچه بیشتر مرا عصبانی می‌کرد، خون‌سردی بسیارش بود. درباره هفت سین ما و هفت شین خودشان حرف زدیم. وقت‌هایی که خسته می‌شدم گوشه‌ای می‌نشستم و طراحی می‌کردم. او به طور ثابت در آن چند روز همراه من بود. در تاجیکستان، همه، از افسر کلان تا گروهبان جز را سردار خطاب می‌کنند. مافوق‌هایی را که سن و سال بیشتری دارند «اکه» به معنای برادر بزرگ‌تر خطاب می‌کنند. کلمات ترکی به دلیل وجود ازبک‌تبارها در تاجیکستان زیاد است».

گوشی نازنین را گرفته بودند و خانواده‌اش از وضعیت او بی خبر بودند. او از مأموران می‌خواهد گوشی‌اش را در اختیارش بگذارند. برایش هات‌اسپات کنند تا به مادرش اطلاع دهد. موضوع که جدی‌تر می‌شود، نازنین از آنها می‌خواهد که سفیر ایران را ملاقات کند. مأموران او را سر می‌دوانند. اما نازنین در اعتراض کار دیگری می‌کند. در چارچوب ورودی اتاقی که نگهداری می‌شده می‌نشیند تا همه او را ببینند. هر چه سردارها به او می‌گویند که رفتارش جلوی دوربین‌های مدار بسته برای آنها مسئولیت ایجاد می‌کند، نازنین گوش نمی‌کند و در آخر وقتی اعتراضش بی‌نتیجه می‌ماند، سر خود را چندین بار و محکم به روی میز می‌کوبد. آنجا هیچ مأمور زنی نبوده است. سردار فرهاد می‌خواهد از پشت نازنین را بگیرد که سرش را به میز نکوبد و نازنین فریاد می‌کشد حق نداری به من دست بزنی.

«نصرالله قُدرتُف» روز سوم آمد. مردی کوتاه با چشم‌هایی درشت و گاومانند شبیه به گرجی‌ها. رفتارش سخت و آمرانه بود و می‌خواست گربه را دم حجله بکشد. گفت من مفتش پرونده‌ات هستم. یعنی بازپرس. گفت اثاث‌هایت را جمع کن. من تو را پیش سفیرتان می‌برم. داشت دروغ می‌گفت. مفتش و راننده جلو نشستند و دو طرف من دو مأمور زن بودند. مرا ابتدا به یک بیمارستان بردند و یک پزشک مرد مرا معاینه کرد و نوشت هیچ آثاری از زد و خورد روی بدن من نیست. بعد وارد ساختمان سرخ‌رنگ 

«و ک د» شدیم. وزارت کارهای داخله. آنجا بازجویی‌ها دوباره شروع شد. مفتش سؤال می‌کرد و دستیارش گفته‌های مرا وارد کامپیوتر می‌کرد. شب مرا به بازداشتگاه موقت

 «ا و اس» بردند که هر زندانی فقط 72 ساعت می‌توانست آنجا باشد. وسایلم را در حیاط تفتیش کردند. مفتش گفت قرار است چند روز اینجا بمانی تا دادگاهت تشکیل شود. وسایلی را که لازم داری بردار. گفتم به اندازه چند روز؟ گفت سه روز. بازداشتگاه از زمان شوروی کمونیست تا حال باقی مانده بود. دیواره‌های فلزی با ردیف سلول‌هایی که هر کدام فقط با یک دریچه کوچک به راهرو وصل می‌شدند. درست مثل فیلم پاپیون. مخوف و ترسناک».

کف و دیواره‌های اتاق از سیمان است و هیچ‌چیز روی زمین پهن نیست. یک تخت دو طبقه با تشک و بالشی کثافت و تهوع‌آور. و پنجره‌ای کوچک چسبیده به سقف. دیوارها سیاه و سلول کاملا تاریک است. فردا صبح وقتی نازنین برای رفتن به توالت به حیاط برده می‌شود زندانی‌های دیگر بازداشتگاه را می‌بیند. یک دکتر پزشک قانونی، یک دزد و یک قاچاقچی. دکتر رستم مردی حدودا 45 ساله است که به جرم مستی به هنگام رانندگی دستگیر می‌شود. یا باید هزارو 500 دلار جریمه بدهد یا 15 روز حبسش را بکشد. او حبس را انتخاب می‌کند. چون مبلغ جریمه زیاد است. رستم زن مهربانی داشت که هر روز برایش دو وعده غذا می‌آورد. اما به عمد غذا زیاد می‌آورد. زندانبان‌ها هم از غذای او برمی‌داشتند و یک جورهایی انگار باج می‌داد تا به شوهرش آسان بگیرند. سهراب، پسر جوانی که دزدی کرده بود و مرد میان‌سالی که شغلش قاچاق بود، چندمین بارش بود و همه او را آنجا می‌شناختند. در بازداشتگاه خبری از غذا نبود. خانواده‌ها بودند که برای زندانیان خود غذا می‌آوردند. تابستان بسیار گرمی است و سلول تاریک و غم‌بار. برای نازنین تخفیف قائل می‌شوند و می‌گذارند به جای چند دقیقه، یک ساعت در حیاط بماند. بلاتکلیفی نازنین را دیوانه می‌کند. خبری از هیچ‌کس نیست. گویا هنوز نه تنها خانواده او، بلکه حتی سفیر را نیز از موقعیت یک ایرانی تازه بازداشت‌شده مطلع نکرده‌اند. تنها دستاویز او صدمه زدن به خود است. او شروع به کوبیدن سر خود به دیواره سیمانی می‌کند. مأمورها در سلول را باز می‌کنند، او را محکم نگه می‌دارند و به حیاط می‌برند. به اورژانس تلفن می‌کنند و در همین فاصله دکتر رستم با پنبه و الکل پیشانی نازنین را پاک می‌کند و او را به اسم روسی‌اش صدا می‌کند و می‌گوید نینا چرا با خودت چنین می‌کنی؟ تنها فایده حرکت اعتراضی نازنین این بود که اجازه دادند کل روز را در حیاط باشد. تشکچه‌مانندی پهن می‌کردند و می‌گذاشتند در آن حیاط بی دار و درخت با زندانی‌های دیگر گپ بزند. همان‌جا بود که بقیه محبوسان به او گفتند بدون حضور وکیل حتی یک کلمه دیگر حرف نزند. در سومین روز اقامت نازنین در «ا و اس» دادگاه‌مانندی با حضور قاضی و مفتش برگزار می‌شود. بعد آقای شریف می‌آید. مردی حدودا 50 ساله که در دانشگاه شهر قُرقَن زبان و ادبیات فارسی درس می‌دهد. «مرد بسیار مهربانی که قرار بود مترجم من باشد. داستان مرا که شنید خیلی ناراحت شد و گفت کاش در موقعیت دیگری با شما آشنا شده بودم. بعد هم سروکله یک وکیل تسخیری پیدا شد؛ آقای روزِیف پیرمردی حدودا 70 ساله که آن‌قدر پیر بود که پله‌های و ک د را به سختی و نفس‌زنان پایین و بالا می‌رفت».

او برای ادامه تحقیقات به سیزای لامانوسوف منتقل می‌شود؛ بازداشتگاهی در شهر قرقن، خیابان لامانوسوف؛ یک شخصیت شناخته‌شده روسی که ادیب و شاعر و زبان‌شناس بوده و چون سیزا در این خیابان است، به آن می‌گویند سیزای لامانوسوف. سیزایی سخت و ترسناک که گفته می‌شود در زیرزمین‌های زندانش مردانی با جرائم سخت مثل قتل و تجاوز حبس هستند. یکی از افراد دادگاه به نازنین می‌گوید مفتش تو حرفه‌ای است و 10 روزه پرونده‌ات جمع می‌شود. نازنین به اندازه 10 روز برای خودش لباس و دارو و صابون و چیزهای دیگر برمی‌دارد. اما همه آنها دروغ می‌گفتند. او شش ماه و نیم در زندان لامانوسوف گرفتار و اولین دادگاهش چهار و نیم ماه بعد برگزار می‌شود. او با گریه و عصبانیت و در‌حالی‌که دستبند به دست داشته، فریاد می‌کشد شما قانون‌گذارانی نادان هستید که فرق یک گردشگر را که با دوربین عکاسی و چادر و کیسه خواب به کشورتان آمده، با یک قاچاقچی متوجه نمی‌شوید. همین فریادهاست که مفتش را وادار می‌کند که گوشی نازنین را بدهد تا با استفاده از هات‌اسپات، بتواند مادرش را از اتفاقی که برایش افتاده مطلع کند. از مادرش می‌خواهد به وزارت امور خارجه اطلاع دهد و همچنین به دوست فیلم‌بردارش محمد‌نبی خانی که در آن زمان در تاجیکستان بود می‌گوید چه شده تا بلافاصله به سفیر اطلاع دهد. از دوم آگوست (یازدهم مرداد ۱۴۰۱) که تاریخ دستگیری بوده، بالاخره پنجم آگوست، دستگیری نازنین مطیعی به سفیر ایران در دوشنبه تاجیکستان اعلام می‌شود.

قصه  زنان  در بند

«در بزرگ آهنی باز شد و من سوار بر ماشین مفتش وارد حیاط زندان تازه‌ساز لامانوسوف شدم. زندانی که بازداشتگاهش قدمتی شصت ساله داشت و هنوز ترسناک و مخوف بود. لباس‌ها را از تن خارج کردم و حتی لای موهای کوتاه و پسرانه‌ام را گشتند. پزشک زندان معاینه‌ام کرد و من توضیح دادم زخم روی پیشانی به دست خودم ایجاد شده است. بعد، تمام‌رخ و نیم‌رخ از من عکس گرفتند و ضمیمه پرونده‌ام کردند. چشمانم پر از اشک بود و هر افسر و نظارتچی‌ای که مرا می‌دید، چه به او مربوط می‌شد و چه نه، می‌خواست داستانم را بداند. این اندازه از کنجکاوی نابجا کلافه‌ام کرده بود».

زندان لامانوسوف اساسا مردانه بود. با 24 اتاق که دو تای آن در حال تعمیر بود. دو اتاق برای زنان، دو اتاق برای مردهای نابالغ و زیر 18 سال و مابقی برای دیگر زندانیان مرد. نازنین در بدو ورود ابتدا هواخوری را می‌بیند. راهرویی به عرض 5/1 در دو متر و به طول 12 تا 15 متر. با دیوارهایی بلند به ارتفاع شش متر و سقفی که با فنس پوشانده شده است. اولین نگهبان‌هایی که به سراغ نازنین می‌آیند دو مرد حدودا سی و چند ساله به نام‌های شمس و خورشید بوده‌اند و سعی می‌کنند او را دلداری دهند. زندانی‌های زن زیاد نیستند. یک خانم حدودا 65 ساله به نام نگینه که او را ژیرینُوفسکی صدا می‌کردند که همیشه به جرم حمل مواد مخدر زندانی شده، اما این بار چون نتوانسته پولی را که قرض کرده پس بدهد، به زندان افتاده است.

تعریف می‌کند که هشت سال در روسیه به جرم حمل 12 کیلو هروئین زندان بوده است. بعد می‌پرسد از مرز شیرخان بندر آمدی؟ نازنین سرش را تکان می‌دهد. می‌پرسد هنوز آنجا سگ ندارند؟ نازنین جواب می‌دهد نه. زن با خنده می‌گوید آنجا مرز راحتی است. چطور دستگیر شده‌ای؟ نازنین می‌گوید خودش کیف دستی‌اش را نشان داده و داستانش را تعریف می‌کند. زن با تأسف سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید کافی بود یک صد دلاری در جیب یکی از مأمورها می‌گذاشتی. چرا این کار را نکردی. نازنین سرش را تکان می‌دهد. انگار بخواهد بگوید نمی‌دانستم یا نمی‌دانم. مرجانه 29 و سفینه 27 ساله دو روسپی مبتلا به ایدز که چون بیماری خود را پنهان کرده و به کار ادامه داده‌اند، دستگیر شده‌اند. زُلفیه عکس برهنه دوست‌پسرش را در اینستاگرام گذاشته و با شکایت او به زندان افتاده بود. و دو زندانی دیگر مدینه و مژگانه به جرم قتل. مدینه در سلول سه و مژگانه در سلول شماره چهار. مدینه اهل روستای خراسان یا قاضی ملک بوده، دو بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و یک بچه چهارساله دارد با پدری نامعلوم. وقتی به روستای خودش برمی‌گردد می‌بیند که ابوبکر، پسری که زمانی دوستش بوده با یکی دیگر از دختران روستا، به نام مژگانه ازدواج کرده است. اما او دلش می‌خواسته بازهم با ابوبکر باشد. قصه طور دیگری می‌شود. ابوبکر مثل خیلی از مردهای تاجیکی برای کار راهی روسیه می‌شود و مژگانه و سه بچه‌اش را تنها پیش مادرش می‌گذارد. خانه آنها دیوار به دیوار مدینه بوده است و گویا بین این دو زن هم رابطه‌ای شکل می‌گیرد و مادر ابوبکر آنها را در حالتی خاص می‌بیند. همین می‌شود که آنها تصمیم می‌گیرند مادر ابوبکر را بکشند. روایت دیگر می‌گوید مدینه، مژگانه را تحریک می‌کند که اگر مادرشوهرت را بکشیم، خانه مال تو می‌شود و من هم همسر دوم ابوبکر و می‌توانیم با خوشی زندگی کنیم. آنها در شب عید فطر، مرتکب قتلی وحشیانه می‌شوند. مادر ابوبکر خواب بوده و بچه بزرگ مژگانه که پسری هفت‌ساله بوده، کنار مادربزرگش خواب بوده است. آنها قتل را در حضور پسرک آغاز می‌کنند. بچه از تقلاهای مادربزرگش سراسیمه از خواب بیدار و متوجه موقعیت می‌شود. هرچه به مادرش التماس می‌کند که مادربزرگش را اذیت نکند، کسی به او گوش نمی‌دهد. مدینه پیشنهاد می‌کند پسرک را هم بکشند که مبادا آنها را لو بدهد. مژگانه قبول نمی‌کند و می‌گوید نمی‌توانم بچه‌ام را بکشم. و او را با این وعده که فردا برایش دوچرخه می‌خرد، از اتاق بیرون می‌کند. اما پسرک پشت پنجره می‌ایستد و قتل مادربزرگش را با تمام جزئیات می‌بیند. قتلی که از حدود ساعت 10 شب تا سه بامداد به طول می‌انجامد. بینی‌اش را می‌گیرند. گلویش را فشار می‌دهند. روی سرش پتو می‌اندازند و بالاخره در دهانش چیزی شبیه اسکاچ فرومی‌کنند و زن بیچاره تسلیم مرگ می‌شود. مژگانه لباس‌های مردانه ابوبکر را تن مدینه می‌کند، کمی پول و خرت و پرت هم می‌دزدند و او را به خانه خواهرش فراری می‌دهد. صبح روز بعد، مژگانه خانه را آب و جارو و سفره عید را پهن می‌کند. همسایه می‌آید برای تبریک عید و مژگانه می‌گوید مادرشوهرش خواب است. زن می‌گوید الان چه وقت خواب است. بیدارش کن. مژگانه مثلا می‌رود که مادرشوهرش را بیدار کند. اما با گریه و فریاد بیرون می‌آید و می‌گوید او مرده است. همسایه برای بستن چانه و پای میت می‌رود و متوجه زخم‌های روی گردن او می‌شود و پلیس را خبر می‌کند. مژگانه، مدینه را لو می‌دهد و در نهایت مدینه هفده‌ونیم سال و مژگانه هجده‌ونیم سال حکم می‌گیرند. در تاجیکستان حکم اعدام وجود ندارد. حبس ابد فقط برای مردان است و سقف حکم زنان 30 سال است. هر پنج سال یک بار نیز عفو عمومی اعلام می‌شود که البته شامل حبس‌های ابد یا طولانی‌مدت نمی‌شود. اما حبس‌های طولانی هم دو سه سال تخفیف می‌گیرند و البته اگر زندانی رفتارش در زندان خوب باشد یا خانواده‌اش بلد باشند حسابی پول خرج کنند، راه‌هایی برای آزادی وجود دارد. «در زندان دختری بود به اسم راحله. او در قتل یک مرد به همسرش کمک کرده بود. خودش می‌گفت من کاری نکردم. فقط بعد از قتل پاهای مقتول را گرفتم و به شوهرم کمک کردم که او را جابه‌جا کند. به او 15 سال حکم داده بودند. 10 سالش را کشیده بود و چند ماه بعد به دلیل تخفیف‌هایی که گرفته بود، داشت آزاد می‌شد. یا مثلا عزیزه که حدودا 28ساله بود و چون ماشین دوست‌پسرش را آتش زده بود، دو سال و نیم حبس گرفته بود. دوست‌پسرش چهار زن رسمی داشت. ولی باز هم به دنبال دختران نابالغ بود و چون به عزیزه به اندازه لازم توجه نمی‌کرد، ماشین او را آتش زده بود. من برای شش گل خشک و بی‌ارزش 5/5 سال حکم گرفته بودم و او 2.5 سال. سیستم قضائی مسخره‌ای بود و مسخره‌تر اینکه تقریبا هیچ‌کدام از زندانی‌ها جرمشان را گردن نمی‌گرفتند و می‌گفتند دروغ است. مثلا زن‌های روسپی ادعا می‌کردند که فقط رقاصه هستند و مدام می‌گفتند ما مبتلا به ویچ (ایدز در زبان روسی) نیستیم. یا دزدهایی که می‌گفتند سرقت کار آنها نبوده است. خیلی راحت و خیلی زیاد دروغ می‌گفتند. اما فراموش‌کاری کار دستشان می‌داد و خود را زود نشان می‌دادند. بیشترین چیزی که مرا اذیت می‌کرد، انتظار بود. به من گفته بودند ظرف 10 روز تکلیف تو روشن می‌شود. اما زندانی‌ها می‌گفتند هیچ‌کس در اینجا به پرونده‌اش 10روزه رسیدگی نمی‌شود. این را راست می‌گفتند».

آشنایی  با  22  زن

«زندانی‌هایی بودند که خانواده از بیرون هوای آنها را داشتند و برایشان غذا می‌آوردند. چون غذای زندان بسیار بد و غیرقابل خوردن بود. صبح‌ها نوعی فرنی یا برنج ‌آب می‌دادند. برنج جوشیده و شناور در آب بدون ذره‌ای نمک و روغن. برای ناهار هم یا ماکارونی می‌دادند یا چیزی شبیه جو جوشانده‌شده در آب، بدون نمک و روغن که اگر خوش‌شانس بودیم درون آن ممکن بود یکی دو تکه سیب‌زمینی، لوبیا، لبو یا هویج پیدا کنیم. شاید تنها چیز قابل خوردن نان‌هایی شبیه آجر بود که در فیلم‌های قدیمی دیده بودم. غذاها از روی ناچاری خورده می‌شد. خیلی‌ها گرسنگی‌شان را با چای و قند کمتر می‌کردند از بس غذاها بدمزه بود. در عوض زندانی‌هایی بودند که از خانه برایشان داچکا می‌آوردند. داچکا خوراکی و سایر وسایل موردنیاز بود که خانواده و دوستان محبوسان برایشان می‌آوردند. البته زندان‌بان‌ها حتی از همین داچکای محبوسان هم کش می‌رفتند. ما شش زن زندانی بودیم که بدون تفکیک جرم، در سلول‌های سه و چهار دوران محکومیت خود را سپری می‌کردیم. فضای سلول یک اتاق سه در چهار بود که سه تخت دو طبقه و یک تخت یک طبقه داشت. در وسط یک میز غذاخوری قرار داشت و درست کنار در توالت بود. دو پله را بالا می‌رفتیم و به توالت می‌رسیدیم. دیوارش نصفه بود و در هم‌ نداشت. روشویی هم کنارش قرار داشت. توالت‌رفتن در آنجا سخت‌ترین کار دنیا بود. به‌خصوص با غذاهای مزخرفی که به ما می‌دادند و تقریبا همه ما مدام اسهال داشتیم. حتی یک هواکش هم نداشت، پنجره‌ای بود بدون شیشه». در آن سلول سیمانی تابستان شرشر عرق می‌ریختیم و زمستان که خیلی سرد بود، با پلاستیک پنجره را می‌پوشاندیم تا سرما کمتر شود، ولی برای رفتن به توالت معذب بودیم. برای رفتن به حمام هم شرایط بهتری نداشتیم. یک حمام عمومی با 12 دوش و بدون هیچ‌جای خصوصی. باید جلوی هم دوش می‌گرفتیم. روشویی فقط آب سرد داشت. وقت‌هایی که دیر به دیر ما را حمام می‌بردند، با کتری آب گرم می‌کردیم و در همان توالت کوچک خودمان را می‌شستیم. نگهبان‌ها ما را دعوا می‌کردند. ولی چاره‌ای نبود. چند باری پیش آمد که به دلیل بارش برف سنگین، آب در لوله‌ها یخ زد و قطع شد. داخل سلول بسیار سرد بود. ما هر کدام چند بطری خالی نوشابه داشتیم. با کتری آب گرم می‌کردیم و داخل بطری‌ها آب جوش می‌ریختیم. بطری‌ها را بغل می‌کردیم تا کمی گرم شویم. البته این سلول‌ها به جز ما ساکنان دیگری هم داشت؛ سوسک‌ها و موش‌ها. من در آنجا رکورددار بلاتکلیفی بودم.

چهار روز بعد از ورودم، نگینه و عزیزه برای طی‌کردن حبس به زندان نارک منتقل شدند. در مدتی که در بازداشتگاه سیزای لامانوسوف بودم، در مجموع با 22 زن محبوس آشنا شدم. هفت نفرشان با اینکه پس از من آمده بودند پیش از من به دادگاه رفتند و سریع به وضعیتشان رسیدگی شد. بیشترین جرم‌ها مربوط به روسپیان مبتلا به ایدز، دزدی، قتل و البته جرائم اقتصادی و سیاسی بود که واقعا تلخ و خنده‌دار بود. من و زن‌های فاحشه هیچ ملاقات‌کننده‌ای نداشتیم. من که یک خارجی بودم و آنها هم عموما از طرف خانواده‌هایشان طرد شده ‌بودند. ولی پدر و مادر مدینه به دیدنش می‌آمدند.

روز اول مرجانه گفت از صداهای فردا صبح نترس. چراغ‌ها 24ساعته روشن بود و ناگهان ساعت شش صبح وقت «پادیوم» یا همان بیدارباش بود. فریادها شروع شد. من تا یک ماه اول نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. انگار تمام آدم‌ها از تمام سلول‌ها با هم داد می‌کشیدند. سلول سه آوازتو بلند کن. سلول پنج صدایت نمی‌آید. چرا داکلاد نمی‌کنی؟ یعنی چرا خودت را معرفی نمی‌کنی؟ بعدا یاد گرفتم که همه زندانی‌ها، چه آنها که حکم گرفته بودند و چه آنها که منتظر حکم بودند، باید خود را معرفی می‌کردند. من خودم را این‌طور معرفی می‌کردم: عیب‌دار شونده مطیعی نازنین، علی‌اصغر، سال تولد 1982، با ماده دوصد قسم یک. بعد که حکم قطعی گرفتم خودم را در حسابات صبح و عصر این‌طور معرفی می‌کردم: محکوم‌شده مطیعی نازنین، علی‌اصغر، سال تولد 1982، با ماده دو صد و یک، قسم یک، مهلت جزا پنج سال و دو ماه نظام عمومی. افرادی که جرم‌های سنگین داشتند، یعنی قتل‌های وحشتناک یا مثلا تجاوز و کارهای این‌چنینی، نظام پرزور داشتند. یعنی به جاهای بد آب و هوا می‌رفتند و کارهای سخت می‌کردند».

هر  روز؛ یک نفر  نوبت‌دار

تاجیکستان چهار ولایت یا استان دارد. بدخشان که مرکز آن ولایت خاروق است، خجند که مرکز ولایت سغد است، ختلان و دوشنبه. آدم‌های میانسال و افراد تحصیل‌کرده عموما زبان روسی می‌دانستند. دیگران هم بسته به اینکه در کجا و چه خانواده‌ای بزرگ شده باشند، با زبان روسی آشنا هستند. برای همین است که بسیاری از لغات روسی در زبان تاجیکی وارد شده است؛ چون تاجیکستان سال‌های طولانی یکی از استان‌های اتحاد جماهیر شوروی بوده است؛ اما در معاشرت با مردم متوجه می‌شویم که انگار در 70 سال قبل باقی مانده‌اند و سطح فرهنگ بالایی ندارند. کشوری فقیر، توسعه‌نیافته با درآمدهای بسیار پایین و حقوق بازنشستگی حتی پایین‌تر، حدود 20 تا 30 دلار در ماه.

«هر روز یک نفر در سلول نوبت‌دار می‌شد. جارو و تی می‌کشید. گردگیری می‌کرد و به نظافت توالت می‌پرداخت. ساعت هفت وقت صبحانه بود و در ظرف‌های پلاستیکی زندانیان، غذاهای بدمزه را خالی می‌کردند. زندانیانی که خانواده‌شان برای آنها غذایی نمی‌آوردند، ناچار بودند از همان غذاهای تهوع‌آور بخورند تا گرسنگی را تاب آورند. در روز دو بار حسابات یا همان سرشماری انجام می‌شد؛ ساعت هشت صبح و چهار عصر. شیفت نظارتچی‌ها یا همان افسران ناظر که همه هم مرد بودند، 24ساعته بود؛ یعنی از هشت صبح امروز تا هشت صبح فردا. گاهی زندانی‌های مرد را وقتی که آنها را برای هواخوری می‌بردند یا زندانی تازه‌ای می‌آمد، از لای در می‌دیدیم؛ ولی ارتباطی با آنها نداشتیم. کارهای نظافت یا مثلا طبخ و پخش غذا بر عهده زندانیان مرد بود. وقت‌هایی که برای حسابات می‌آمدند، اگر مثلا من نوبت‌دار بودم، بلند می‌گفتم در کمرای سه، کمرا در زبان روسی یعنی اتاق، در کمرای سه شش نفر، نوبت‌دار مطیعی. بعد همه با هم بلند سلام می‌کردیم، سپس هر زندانی همان‌طورکه داخل سلول و دور میز ایستاده بود، شماره خود را اعلام می‌کرد. بعد نظارتچی با ما حال و احوال می‌کرد. رابطه‌شان با زن‌ها بهتر بود؛ اما ما می‌شنیدیم که معمولا با زندانی‌های مرد تحقیرآمیز و همراه با توهین رفتار می‌شود. عادی‌ترین حرف‌زدن آنها فحش‌های رکیک بود.

در زندان با زنی آشنا شدم به نام نصیبه. او روزنامه‌نگار بود و به خاطر بدهی به زندان افتاده بود. انگار در مجموعه‌ای که مرتبط به بابک زنجانی بود، پولی داشت یا سرمایه‌گذاری کرده بود. با دستگیر‌شدن بابک زنجانی در ایران، او هم بدهی بالا می‌آورد و همه‌چیزش را از دست می‌دهد. به روسیه فرار می‌کند؛ اما آنجا دستگیر می‌شود و 9 ماه در سیزای کراسنا یارسک زندانی می‌شود. چیزهایی که از زندان آنجا تعریف می‌کرد، مثل بهشت بود. از غذا و بهداشت تا داشتن تلویزیون و کتابخانه و رفتار نگهبان‌ها. در زندان لامانوسوف کتابخانه نداشتند. خودشان می‌گفتند هست؛ اما من دو هفته بود که خواسته بودم برایم از چخوف کتاب بیاورند، می‌گفتند نداریم. بالاخره کتاب عمرخیام را آوردند. کتاب با خط سیریلیک و با ترجمه روسی بود. زندانی‌های دیگر می‌گفتند تو چقدر ادبی صحبت می‌کنی. یعنی فارسی حرف‌زدن ما را لفظ قلم می‌دانستند. خیلی‌ها فکر می‌کنند چون زبان تاجیکستان فارسی است، مثل ما صحبت می‌کنند. در‌حالی‌که فارسی حرف‌زدن آنها خیلی با ما فرق دارد. به هر حال از فضای سلول خسته شده بودم. حرف‌ها و داستان‌ها و آدم‌های تکراری. به‌ویژه حرف‌های‌شان درباره مردهای آلفونس زندگی‌شان. آلفونس یعنی مردهایی که یاد گرفته بودند خرج‌شان از جیب زن‌ها بگذرد. من دفترچه کوچکی داشتم که در آن از زن‌های زندانی طرح می‌کشیدم. گوشه‌ای می‌نشستم و همان‌طورکه آنها با هم گپ‌و‌گفت می‌کردند، طرح آنها را روی کاغذ می‌آوردم. سلول پر از بز بود؛ خبرچین‌هایی که برای یک سیگار یا ارتباط نزدیک‌تر با زندانبان‌ها و افسران همه‌چیز را لو می‌دادند. هر یکی، دو ماه داخل سلول می‌ریختند، همه‌جا را تفتیش می‌کردند. زندان افسری داشت به اسم خان نظر. گیر داده بود که تو چرا مثل زن‌های دیگر کورته اِزار نمی‌پوشی؟ کورته اِزار لباس رسمی زنان تاجیکستان است. کورته یعنی پیراهن و ازار یعنی شلوار. دور سرشان هم یک رومال یا همان لچک می‌بستند. من جواب می‌دادم چنین لباسی ندارم و از کسی هم قرض نمی‌گیرم؛ اما باز من را اذیت می‌کرد. یک روز که از سازمان زندان‌ها برای بازدید آمده بودند، سؤال کردم آیا لباس کورته ازار اجباری است؟ و آنها گفتند نه. پرسیدند کسی شما را وادار کرده. من گفتم بله، کارمندان اینجا. فقط می‌خواستم بدانم. خان نظر دیگر دست از سرم برداشت.

به بهانه حفظ امنیت سلول‌ها گفتند می‌خواهند در سلول ما و نابالغ‌ها دوربین مدار‌بسته بگذارند. برای من فرقی نداشت؛ ولی به هر حال نقض حریم خصوصی بود. به‌ویژه اینکه دوربین‌ها را مردها چک می‌کردند. ما داشتیم ناهار می‌خوردیم. گفتند چند دقیقه از سلول بیرون بروید. اواخر پاییز بود و هوا سرد. ما را بردند هواخوری و هرچه منتظر شدیم، به سلول برنگرداندند. شش‌‌ونیم ساعت ما را در هواخوری سرد که فقط یک نیمکت کوچک داشت، نگه داشتند. بعد گفتند داشتند دوربین نصب می‌کردند. ما اعتراض کردیم که حداقل می‌گفتید تا ما لباس گرم بپوشیم. جهت دوربین‌ها طوری بود که توالت را نمی‌گرفت؛ اما در عوض همه چیز زیر نظر بود. حتی لباس عوض‌کردن ما. زن‌های دیگر می‌گفتند این‌طوری که نمی‌شود همه چیز را مردها ببینند. حتما دروغ می‌گویند و دوربین‌ها کار نمی‌کند؛ ولی داشتند ما را می‌دیدند. صبح فردا موقع حسابات افسر ناظر که اسمش عبدالرحیم بود، آمد به سلول ما و گفت چه کار می‌کنی جلوی دوربین. من هم با توپ پر گفتم شما باید جواب بدهید که چرا مردها دوربین سلول زن‌ها را نگاه می‌کنند. گفتم این کار نه اسلامی است و نه قانونی. بهرام دراز افسر کشیک، به جای سردار عبدالرحیم جواب داد اسلامی‌بودنش را نگه دار برای کشور خودت. اینجا بازداشتگاه است. هر وقت رفتی زندان، آنجا دوربین‌ها را زن‌ها نگاه می‌کنند. بعد زد به شوخی و خنده که موضوع بیخ پیدا نکند و کش‌دار نشود.

ماده 307 یعنی زندانی سیاسی. هر نوع زندانی‌ای، چه داعش و طالب و تروریست و چه مخالف حکومت. خود تاجیکستانی‌ها، زندانی سیاسی را تروریست، افراطی، جدایی‌طلب و خائن ملت تعریف می‌کنند. من آسیه را اولین بار در سیزای قرقن ملاقات کردم. هم‌سن خودم و حدودا 40ساله بود. بیماری صرع داشت و چند بار مغزش را عمل کرده بود. آخرین بار وقتی سرش را در روسیه جراحی می‌کند، در یک برنامه لایو در یوتیوب با محمد اقبال که از مخالفان حکومت امام علی رحمان است، صحبت می‌کند. مخالفان حکومت توان مالی‌شان محدود است. حتی تلویزیون ندارند؛ اما حکومت همین انتقاد محدود را هم برنمی‌تابد. آسیه حرف بدی نگفته. گفته چرا کشور کارخانه و کار ندارد؟ چرا مردهای تاجیک برای داشتن شغل به روسیه بروند و کارهای پست انجام دهند؟ یا چرا درآمد مردم این‌قدر کم است و چرا این‌قدر فقیر هستند؟ و اینکه چرا نزدیکان رئیس‌جمهوری ثروت روی ثروت تلنبار می‌کنند؟ برنامه که تمام می‌شود، یکی از فامیل‌های آسیه که در وزارت کارهای داخله بوده، تلفن می‌کند و می‌گوید با این حرف‌ها قبر خودت را کندی. آسیه می‌ترسد و می‌گوید تازه عمل کرده و تحت تأثیر مواد بیهوشی بوده. کسی پیدا می‌شود و از او شش هزار دلار رشوه می‌گیرد که مثلا کارش را درست و پرونده‌اش را پاک کند؛ اما به محض ورود به تاجیکستان دستگیر می‌شود و سه سال حکم می‌گیرد. اگر با پای خودش برنمی‌گشت، روسیه تحویلش می‌داد.

کنسول ایران، اولین بار و پس از حدود دو هفته در سیزای قرقن به دیدنم آمد. نظارتچی آنجا که به خاطر چشمان آبی‌اش بهرام کبود صدایش می‌کردیم، با شوخی گفت نازنین بیا بابایت آمده. گفتم بابای من، دیوانه‌ای؟ وقتی رفتم دیدم مردی کنار مفتش نصرالله ایستاده است. علیرضا آراسته کنسول ما در تاجیکستان بود. دیدنش خیلی خوشحال‌کننده بود که بالاخره کسی از مقامات ایرانی از حال من خبر گرفته یا احتمالا پیگیر کار من شده است. کنسول گفت شما که این‌همه سفر رفته‌اید، شما چطور چنین اشتباهی کردید؟ معلوم شد در این مدت با مادرم در ارتباط بوده است. برایم چیزهایی هم آورده بودند. مثل شامپو و مسواک و شکر و عسل و خوراکی‌های دیگر.

در زندان لامانوسوف دو پزشک زن و سه زن افسر هم بودند. البته واقعا معلوم نبود زن‌های افسر آنجا چه می‌کردند. چیزی که ما زندانی‌ها می‌دیدیم، سه زن بودند که خودشان را برای بازپرس‌ها و افسران دیگر لوس می‌کردند و از آنها گل و شکلات می‌خواستند. تنها کار مهمشان این بود که زن‌ها را بازدید بدنی کنند. افسران کشیک و حتی زندانبان‌های رده‌پایین هم دست‌کمی از آنها نداشته و هیچ نظمی نداشتند. قبل از حسابات صبح یا عصرها که خلوت بود، بزها یا زنان دیگر را به اتاق‌شان صدا می‌کردند و همه ما می‌دانستیم در آن اتاق‌ها چه می‌گذرد».

ظلم  بزرگ

«بزرگ‌ترین ظلم را مفتش در حق من کرد؛ نصرالله قدرتف. او ماده جنایی خرید و فروش را وارد پرونده‌ام کرد. در تاجیکستان، خرید و فروش حتی سبک‌ترین ماده مخدر، جریمه نقدی ندارد و شخص باید زندانی شود. روزی که نصرالله پرونده را آورد که من امضا کنم، دیدم که نوشته شش عدد خشخاش خشک را در کیف دستی‌اش پنهان کرده، در‌حالی‌که من خودم خشخاش‌ها را نشان داده بودم. گفت در زبان ما این‌طوری نوشته می‌شود. گفتم شما موظف هستید برای من مترجم و وکیل بیاورید. همین نصرالله مرا گول زده بود که تو که زبان فارسی بلدی، اگر جایی گیر کردی روسی هم بلدی. پس خودمان را معطل وکیل و مترجم نکنیم. پرونده‌ات زود بسته شود برود. من آن وقت فقط به فکر پدر و مادرم بودم و برای همین امضا کردم و تا روز آخر دیگر نه آقای شریف مترجم را دیدم و نه روزیف، وکیل تسخیری پیر را. مفتش دو تا ماده وارد پرونده من کرد. ماده 200 قسم یک یعنی خرید و فروش مواد مخدر و 289، قسم سه. من پرسیدم 289 یعنی چه؟ گفت چیز خاصی نیست. عدد یک کد جنایی در تاجیکستان است. گفتم یعنی چیزی مربوط به قانون اساسی شماست یا به من مربوط می‌شود. گفت یک کد در تاجیکستان است. او دروغ می‌گفت. در پرونده من هم خرید و فروش و هم قاچاق مواد مخدر وارد کرده بود. فردا یکی از زندانبان‌ها مرا هوشیار کرد که مفتش چه بلایی سرم آورده است. آنجا تصمیم گرفتم برای خودم وکیل بگیرم. چند بار از مسئولان زندان خواسته بودم یکی از وکلایی را که به آنجا رفت و آمد دارد معرفی کنند. تأکید کرده بودم دستمزدش کامل پرداخت می‌شود. اما آنها می‌گفتند اول باید پول بدهی و همین‌طوری هیچ وکیلی حاضر نمی‌شود تو را ببیند. در سلول ما تنها کسی که وکیل داشت مدینه قاتل بود که وکیلش خاله‌اش هم بود. یک نامه برای مادرم نوشتم و شماره واتس‌اپ او را به مدینه دادم تا خاله او با مادرم تماس بگیرد و قرارهای لازم را بگذارند. خاله مدینه یک زن حدودا 60 ساله بود. اولین چیزی که گفت این بود که تو به تاجیکستان ورود غیرقانونی داشته‌ای. من با تعجب نگاهش کردم و گفتم من ویزای دوماهه داشتم. بعد دیدم حتی معنای ماده 289 را که اتهام قاچاق است نمی‌داند و فکر می‌کند معنایش ورود غیرقانونی است! خیلی گذشت تا در مورد وکلا یک چیز خیلی تلخ و مهم را دانستم. در تاجیکستان کسانی که رشته حقوق و تاریخ می‌خوانند، معلم می‌شوند. ولی بعد از بازنشستگی، چون حقوق‌شان خیلی پایین است، می‌روند وکیل می‌شوند. وکیل‌های بی‌سوادی که نه تجربه‌ای دارند و نه از مواد قانونی سر درمی‌آورند. ماهرویه محمدیِوا هم یکی از همان وکلا بود. مادرم بلافاصله برایش ۴۰۰ دلار پول ریخته بود. درحالی‌که در تاجیکستان روال این‌طور است که ابتدا ۵۰ دلار برای تشکیل پرونده و مالیات دولتی پرداخت می‌شود و بقیه حق‌الوکاله در پایان کار و در صورت رضایت پرداخت می‌شود. حق‌الوکاله معمول برای پرونده مشابه من در تاجیکستان ۲۰۰ دلار است. برای کسی که کل حقوق بازنشستگی‌اش 27 دلار در ماه است، ۴۰۰ دلار پول خیلی زیادی بود. 16 سپتامبر 2022 او وکالت مرا پذیرفت. اما می‌گفت هرچه به مادرت تلفن می‌کنم، گوشی را جواب نمی‌دهد. انگار اینترنت در ایران قطع است. زندانبان‌ها گفته بودند ایران شلوغ شده است. اما من باور نمی‌کردم و می‌گفتم این چیزها در ایران عادی است. وکیل ماهی یک بار هم به زور به دیدن من می‌آمد. می‌گفت من بیمارم. پیرم و در دوشنبه زندگی می‌کنم. سختم است مدام به اینجا بیایم و من نمی‌دانستم پس چرا پرونده مرا قبول کرده. حتی فکر کردم می‌توانست از این ۴۰۰ دلار به یک وکیل که در همین شهر بود، پول بدهد تا او کارها را دنبال کند. می‌گفت کاری کردم که دادگاهت عقب بیفتد و من فکر می‌کردم کار خوبی است. بعدتر روزی که اولین دادگاه من برگزار شد، در تماسی تلفنی مادرم گفت من دیگر به وکیلت اعتماد ندارم. گفته اگر می‌خواهی نازنین آزاد شود، باید ۲۰ هزار دلار پول بفرستی که مادرم گفته بوده برای شش تا گل خشک! و او هم گفته شما مگر نگفتید دو تا خانه دارید؟ یکی از خانه‌هایتان را بفروشید. به‌هرحال او هم بخشی از بدنه فاسد یک نظام بود و منتظر بود از من و خانواده‌ام رشوه بگیرد».

قید  درس خواندن  را  می زند

شوکا فصل‌بهار و مجید شامحمدی زوج جوانی هستند که در دوره‌های راهنمای گردشگری هم‌کلاسی‌های نازنین بودند و مدتی است که از او خبری ندارند. آخرین عکس‌های او در صفحه اینستاگرامش مربوط به سفر افغانستان و حدود چهار ماه قبل است. به تلفن‌هایش جواب نمی‌دهد و هیچ‌‌کس از او خبری ندارد. آنها تصمیم می‌گیرند به در خانه نازنین بروند. اما کسی در را برای آنها باز نمی‌کند. آنها زنگ همسایه طبقه بالا را می‌زنند و سراغ نازنین را می‌گیرند. در آخر از خانم همسایه شماره مادر نازنین را می‌گیرند و از او می‌پرسند که نازنین کجاست. خانواده نازنین که بسیار محتاط هستند، به جای بیان ماجرا سکوت می‌کنند. اما پیگیری دوستان نازنین بیشتر می‌شود و مادر با گریه سکوتش را می‌شکند. شوکا و مجید اولین کاری که می‌کنند، به یکی از دوستانشان تلفن می‌کنند. او در شرکتی شاغل است که به تاجیکستان برق صادر می‌کند. او بلافاصله از همکار ایرانی‌اش حامد توسلی می‌خواهد که خیلی زود به دیدن نازنین برود.

«گفتند کسی برایت داچکا آورده. جواب دادم من اینجا کسی را ندارم که برایم داچکا بیاورد. وقتی حامد را دیدم گریه‌ام گرفت. آمدنش مثل یک معجزه بود. برایم مواد خوراکی و بهداشتی آورده بود و از یاور که یک فروشگاه زنجیره‌ای گران‌قیمت در تاجیکستان است، لباس و چیزهای دیگر هم خریده بود. با حامد که حرف می‌زدم، معلوم شد هنگام دستگیری من، در قزاقستان بوده. اگر او از همان اول بود شاید کار من به اینجاها نمی‌کشید. کمک‌های پیوسته و بی‌دریغ حامد تا آخرین روزی که در تاجیکستان بودم، دلگرمی من بود. حامد حتی چندین بار به شهر جیحون که محل برگزاری دادگاه من و تا شهر دوشنبه که محل زندگی‌اش بود، دو ساعت و نیم فاصله داشت، رفته بود. قاضی دادگاه جیحون که اسمش محی‌الدین زاده بود، در همان دیدار اول پرسیده بود آیا خانواده نازنین پولدار هستند؟!».

نازنین پنج، شش ماه در زندان لامانوسوف می‌ماند. بعد از سه ماه پرونده‌اش می‌آید و بعد از چهار و نیم ماه اولین دادگاهش در شهر جیحون که نزدیک‌ترین شهر به محل وقوع جرم و دستگیری اوست، برگزار می‌شود. قبل از دادگاه او، دادگاه یک پسر پاکستانی که در تاجیکستان دانشجوی رشته پزشکی است، برگزار می‌شود. قاضی و دادستان پرونده احتشام ‌الحق یعنی همان پسر پاکستانی و نازنین یکی است. قاضی محی‌الدین‌ زاده و دادستان عطازاده. جرم او نیز کاملا مشابه نازنین است. او برای صرفه‌جویی در هزینه، به جای هواپیما، زمینی از پیشاور وارد افغاستان می‌شود. در افغانستان چند نوع چای مخلوط می‌خرد که در یکی از چای‌ها تکه‌های خشخاش خشک بوده است. حکم او هم همان ماده 289 یعنی قاچاق مواد مخدر و ۲۰۰ یعنی خرید و فروش مواد مخدر بوده است. اما عمویش همان ابتدای کار خودش را به تاجیکستان می‌رساند و با پرداخت 800 دلار رشوه به بازپرسی که بیشترین حقوقش 150 تا 200 دلار در ماه است، ماده ۲۰۰ را به 201 که استعمال مواد مخدر است کاهش می‌دهد و البته با پرداخت چهار هزار و ۵۰۰ دلار رشوه به قاضی، برادرزاده‌اش در همان روز دادگاه آزاد می‌شود. احتشام دیگر حتی برای ادامه تحصیلش حاضر به ماندن در تاجیکستان نمی‌شود.

پول  جریمه  یا  حساب  شخصی؟

مترجم حاضر در دادگاه مردی اهل بدخشان است که معلم است و به فارسی ایرانی‌ها هیچ تسلطی ندارد. شاهدانی که در ابتدای ورود نازنین در مرز با آنها ملاقات داشته، در دادگاه حاضر می‌شوند؛ یک مرزبان مرد، محیا سلطانوا که گمرکچی ارشد است و دو راننده تاکسی به عنوان شاهد خالص. آنها تأیید می‌کنند که نازنین شخصا کیفش را باز کرده و گل‌های خشک‌شده خشخاش را به آنها نشان داده. یکی از رانندگان تاکسی هم شهادت می‌دهد که نازنین گفته که این گل‌ها را می‌خواهد به عنوان یادگاری در اتاق خوابش بگذارد. کنسول ایران و حامد توسلی نیز در نخستین دادگاه حاضر می‌شوند. در پایان دادگاه از طریق گوشی کنسول، نازنین بعد از ماه‌ها با مادرش تماس می‌گیرد. در دومین و آخرین دادگاه که درست یک هفته پیش از آغاز سال 2023 برگزار می‌شود، قاضی ماده 200 را که خرید و فروش مواد مخدر است، به ۲۰۱ که استعمال مواد مخدر است، تبدیل می‌کند. بعدتر معلوم می‌شود خانواده نازنین برای تغییر این ماده، به فردی که روابط خوبی در تاجیکستان داشته، دوهزارو 500 دلار داده‌اند که ۱۰ سال حکمی را که قرار بود دادگاه به نازنین بدهد، کاهش دهد. نازنین مطیعی فرزند علی اصغر به پنج سال و دو ماه حبس محکوم می‌شود. نازنین سؤال می‌کند اگر بخواهد جریمه حبس را پرداخت کند، چقدر می‌شود؟ قاضی با خنده جواب می‌دهد هرچقدر که بشود. هشت هزار، 10 هزار، 15 هزار یا 20 هزار. ماهرویه با دستپاچگی به نازنین می‌گوید همین الان پول را نقد بپرداز و ماجرا را تمام کن. اگر الان پول را ندهی اینها فکر می‌کنند تو می‌خواهی فرار کنی. نازنین جواب می‌دهد اگر این پول جریمه است باید به حساب دولت واریز شود نه حساب شخصی. متهم از این بی‌عدالتی چنان خشمگین بود که تقاضای دادگاه تجدیدنظر نمی‌کند و از کنسول ایران و خانواده‌اش می‌خواهد برای سپری‌کردن ادامه محکومیتش هرچه سریع تر به ایران منتقل شود. گفته می‌شود او تا 10 روز فرصت تجدیدنظرخواهی داشته است. اما تمایلی برای استفاده از این حق ندارد. در عوض تصمیم می‌گیرد از وکیل خود شکایت کند. اما خانواده که هیچ دسترسی دیگری نداشته‌اند، از وکیل می‌خواهند حتما برای او تقاضای تجدیدنظر کند. ۲۰ روز بعد سروکله وکیل در بازداشتگاه سیزا پیدا می‌شود و می‌گوید هنوز فرصت هست. نازنین به خاطر پدر و مادرش نامه را امضا می‌کند، اما در تصمیم خود برای شکایت راسخ بوده است. هم‌زمان با او ماشای 24ساله که با پنج کیلوگرم تریاک و حشیش دستگیر می‌شود، فقط پنج سال حکم می‌گیرد. چون وکیل خوبی داشته و ماده او را به جای خرید و فروش، مصرف و استعمال می‌نویسند. اوایل فوریه 2023 نازنین درحالی‌که منتظر جواب دادگستری ولایتی برای دادگاه تجدیدنظر بوده است؛ همراه با گلبرگ و رابعه دو زن زندانی دیگر به زندان زنان نارک که با شهر دوشنبه حدود ۴۰ دقیقه فاصله دارد، منتقل می‌شود. معلوم می‌شود خانم وکیل حتی نامه تجدیدنظرخواهی را به دادگستری نبرده است. نازنین عصبانی است و به زمین و زمان فحش می‌دهد. او بعد از دو هفته قرنطینه وارد ساختمان اصلی زندانی می‌شود که زمانی تیمارستان بوده است. او نفر 337 بوده و با زنان قاتل، زنانی که شوهرانشان داعشی بودند و همین‌طور زنانی که در عملیات تروریستی یا در تصفیه‌حساب‌های شخصی افراد زیادی را کشته‌اند، هم‌نشین می‌شود.

«من در دسته دو بودم. دسته ما زندانی اسکلودنیک زیاد داشت. یعنی زندانی‌هایی که هر دو ساعت باید به دفتر زندان می‌رفتند و برگه‌ای را امضا می‌کردند. تروریست‌ها، زندانیان سیاسی، کسانی که تهدید به خودکشی کرده بودند و زنانی که حبس‌های طولانی داشتند. می‌خواستند از سلامت آنها باخبر شوند. رئیس زندان اسمش رابعه بِیگ ‌مُرادُوا و اهل خجند بود و زندانی‌هایی که می‌خواستند او را ببینند می‌پذیرفت. به خصوص از پذیرش کسانی که می‌توانستند به روسی صحبت کنند، خوشحال‌تر می‌شد، چون فکر می‌کرد آدم‌های باکلاسی هستند. وقتی داستان مرا شنید خیلی متأثر شد و گفت سر وکیلت در قبر. فحشی حقارت‌آمیز که در زبان تاجیکی مرسوم است. در تمام 9 ماهی که من در بازداشتگاه و زندان بودم، زندانی‌ها مدام اخبار عفو را دنبال می‌کردند. به من گفتند در ایران عفو بزرگ داده‌اند. من خوشحال شدم و فکر می‌کردم زندانی‌های قدیمی سیاسی آزاد شده‌اند. از اوضاع ایران اخبار دقیقی نداشتم».

زنان داعشی در ایران

«خیلی از زنان داعشی سابقه زندگی در ایران داشتند. با پاسپورت و ویزای تقلبی وارد ایران شده و ماه‌ها در آنجا در خانه دوستان و بستگانشان زندگی کرده بودند. یکی از زنان دسته ما ملاحت بود که در 17سالگی در عملیاتی تروریستی 32 سرباز تاجیک را کشته بود. همسرش او را تعلیم داده بود. او دور یک عروسک پارچه می‌پیچد و داخل لباس عروسک یک ریکوردر می‌گذارد که صدای گریه نوزاد پخش کند. بعد با پیرزنی که همراهش بوده، سمت یک سربازخانه می‌رود. سرباز جوان متوجه گریه‌های شدید کودک می‌شود. پیرزن می‌گوید نوه‌ام گرسنه است. اجازه بده داخل بیاییم و عروسم به بچه‌اش شیر دهد. همین که وارد می‌شوند، ملاحت عروسک را پرت می‌کند و با چاقویی که به ساق پایش بسته بوده سرباز را می‌کشد. در این عملیات 31 داعشی شرکت داشتند که نیمی از آنها اعضای خانواده ملاحت بودند، از جمله نوه‌های خانواده. این افراد بدون سلاح گرم و فقط با همان چاقو 32 سرباز را می‌کشند و بالاخره با مداخله پلیس و ارتش متوقف می‌شوند. هدف اصلی‌شان دیسکوتک‌های تاجیکستان بوده. می‌خواستند از سربازخانه سلاح گرم به دست بیاورند و در دیسکوتک‌ها کشتار راه بیندازند. به ملاحت 27 سال حکم داده بودند و هیچ عفوی شامل او نمی‌شد. خودش می‌گفت ما تابع دستور شوهران خود هستیم. زنانی که ماده جنایی تروریسم را یدک می‌کشیدند با وجود اینکه به شدت مذهبی بودند، رفتار محترمانه و مؤدبانه‌ای داشتند. بیشتر آنها به زبان روسی مسلط بودند و زبان عربی را هم در حد خواندن و نوشتن قرآن بلد بودند. از یادگیری دریغ نداشتند و از من می‌خواستند به آنها زبان انگلیسی یاد بدهم. خیلی از این زنان خودشان کار تروریستی نکرده و به‌خاطر همسران خود که عضو داعش بوده و در افغانستان یا سوریه بودند؛ در زندان به سر می‌بردند. در تاجیکستان تماس تلفنی با این دو کشور جرم محسوب می‌شود و بعضی از این زنان برای همین در زندان بودند. چون معنایش ارتباط با شبکه تروریستی است.

مادرم موافق انتقال من به زندان‌های ایران نبود. ولی من نمی‌توانستم قبول کنم به خاطر شش گل خشکیده پنج سال از زندگی‌ام در آنجا هدر برود. دو ماه و نیم از محکومیتم در زندان نارک می‌گذشت. یک روز مرا صدا کردند و گفتند ملاقاتی داری. فکر می‌کردم حامد باشد. اما کنسول بود. پرسید شما دوست خبرنگار هم دارید و من گفتم بله و اسمشان را گفتم. نمی‌دانستم داستان چیست. حدس می‌زدم برای من کمپینی راه انداخته باشند. کنسول گفت جناب سفیر در دیداری به مناسبت عید فطر با امام‌علی رحمان، رئیس‌جمهور تاجیکستان، ماجرای شما را تعریف کرده‌اند و رئیس‌جمهور از داستان من خنده‌اش گرفته و گفته یک نامه خطاب به ایشان نوشته شود. به هر حال منتظر خبرهای خوب باشید. کنسول همچنین اطلاع داد که با مراجعه به دادستانی کل، یک وکیل گرفته‌اند. صبح روز بعد آقای دلاور حَسَنُف وکالت‌دار بخش مخصوص مرا صدا زد و پرسید می‌خواهی به ایران منتقل شوی و من گفتم بله. یک عریضه نوشت که امضا کنم. اما من گفتم اجازه دهید با سفارت مشورت بگیرم. دلاور ناراحت شد که من این همه نوشتم، چرا امضا نمی‌کنی. اما رابعه که رئیس زندان بود، طرف مرا گرفت و گفت همین نزدیکی‌ها باش. چون بین قسمت اداری و خود زندان فاصله نسبتا زیادی بود. نیم‌ساعت بعد مرا دوباره صدا کردند. رئیس زندان گفت چقدر به خاطر تو به دردسر افتادیم. به یک نفر تلفن زد و گوشی را داد دستم. آن شخص از پشت تلفن پرسید نمی‌خواهی به زندان ایران بروی؟ گفتم چرا. ولی اول منتظر جواب دادگاه نظارتی می‌مانم. خواسته سفارت ما هم همین است. بعد دلاور مرا برد تلفن‌خانه و خواست به کنسول تلفن کنم و ماجرا را بگویم. کنسول گفت متن عریضه چیست؟ یعنی درخواست آزادی است؟ گفتم نه، سپری‌کردن ادامه محکومیت در ایران. گفت نه. امضا نکن. ما قول‌های دیگری گرفته‌ایم. رئیس زندان عصبانی شد. گفت دیگر حق استفاده از تلفن را نداری. اجازه ملاقات با حامد را هم نمی‌دهم. نمی‌گذارم برایت داچکا هم بیاورد. وکیل تازه من ارحام‌الدین موسایِف آنجا بود. من جواب دادم می‌خواهم با پرونده سفید به کشورم برگردم و می‌خواهم حتما در دادگاه نظارتی حضور داشته باشم. به سلول که برگشتم جریان را برای نصیبه و مولوده تعریف کردم. هر دو زن‌های باسوادی بودند و گفتند زندانی‌کردن یک گردشگر به چنین جرم مسخره‌ای یک نقطه سیاه در سیستم قضائی تاجیکستان است و با توجه به اینکه این داستان ابعاد سیاسی گرفته می‌خواهند هرچه زودتر تو را به کشورت برگردانند. روز سه‌شنبه مرا صدا کردند. فکر می‌کردم حامد از مأموریت خجند برگشته و به ملاقاتم آمده است. دیدم سردار سودا معاون زندان منتظرم ایستاده. گفت وسایلت را جمع کن، تو می‌روی. گفتم کجا؟ گفت تو آزادی. باورم نمی‌شد. گفتم یعنی کلا آزادم؟ گفت لباس زندانت را دربیاور. کارت بانکی و کارت تلفنت را تحویل بده. تو آزادی.

نمی‌توانستم باور کنم؛ بارها و بارها در تاجیکستان فریبم داده بودند. شَخَه، دختر رقاصه‌ای که از سیزای لامانوسوف با هم در یک سلول بودیم و به جرم چاقوکشی در زندان بود، گفت من ایشان را قسم داده‌ام که حقیقت را بگوید. او گفت حکم آزادی نازنین از طرف دادگاه عالی آمده. ایشان یکی از افسران زندان بود که به ارتباط زیاد با خانم‌ها معروف بود و چون سید بود او را ایشان صدا می‌کردند. با این همه یک نامه نوشتم و به دخترهای مولوده دادم که به ملاقات مادرشان آمده بودند. گفتم اگر مرا آزاد نکردند، این نامه را به حامد بدهند. با همه خداحافظی کردم. بعضی وسایلم را هدیه دادم و بعضی چیزها هدیه گرفتم. ملاحت را در آغوش کشیدم و همراه با برادرش که بعد از ملاقات با او عازم دوشنبه بود و در کنار دلاور راهی پایتخت شدم. دلاور، وکالت‌دار بخش مخصوص و رابطی بین جهان محبوس و دنیای آزاد بود. کارهای اداری در سازمان زندان‌ها به سرعت انجام و برگه آزادی من امضا شد. به کنسول گفتم می‌توانم چند روزی را در دوشنبه باشم و او جواب داد بهتر است نمانی و به ایران برگردی. با مفتش تماس گرفته شد که وسایل مرا تحویل دهد. او برای تحویل وسایل 50 دلار پول گرفت. در حالی که موظف بود وسایل را پس از انتقال من، به زندان تحویل دهد. به او حتی سلام هم نکردم و اگر واقعا می‌توانستم مدتی در تاجیکستان بمانم، از او و آن زن وکیل حتما شکایت می‌کردم. شب را در مهمان‌پذیر سفارت ماندم و صبح روز بعد، پس از ملاقات با سفیر ایران، با اولین پرواز از دوشنبه به مشهد برگشتم. از مشهد به رشت و پیش پدر و مادرم رفتم. من آزاد بودم، اما تجربه وحشتناکی را گذرانده بودم که من را تبدیل به نازنین دیگری کرده بود».